فیروزه

 
 

گرگ‌ها باید بمیرند

تو نمی‌دانی چقدر تا لحظهٔ تحویل سال مانده؟ من باید برگردم بالای کوه، می‌فهمی؟ باید لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم.

نمی‌خواهد زیر بغل‌هایم را بگیری. خودم می‌توانم راه بروم. چرا باران بند نمی‌آید؟ چرا همه جا تاریک است. اصلاً کجا داریم می‌رویم. من را برگردان بالای کوه.

پیدام کردی؟ من که یادم نیست گم شده باشم.

کجا افتاده بودم؟

بی‌هوش؟ از ترس زوزهٔ یک گرگ داشتم فرار می‌کردم. حتماً زمین خورده‌ام.

می‌ترسی گوسفند‌هایت را گرگ بخورد؟ اگر خواست بخورد بگو جگرشان را بخورد، می‌فهمی؟ جگر!

تشنه‌ام.

نمی‌توانم صبر کنم. کی می‌رسیم آبادی؟ چشم‌هایم سیاهی می‌رود.

تو نمی‌دانی چطوری حساب می‌کنند که لحظهٔ عید می‌افتد ساعت هفت شب؟ لعنت به هفت شب. نمی‌دانی عید شده یا نه!

ولم کن، باید برگردم بالای کوه. تو را به خدا. باید لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم.

با عشقم. با قلبم. با همانی که الان توی وجودم است. می‌فهمی؟ توی وجودم!

مثل تو که الان گوسفندهایت توی وجودت هستند.

توی وجودت نیستند؟ مگر می‌شود نباشند؟

ما که چندنفر نبودیم. فقط من بودم و لیلا.

آمده بودیم شروع عید بالای کوه باشیم.

چون لیلا گفت. من گفتم بیا پیش پدر و مادرت باشیم، گفت: «نه». گفت می‌خواهد خاطره‌انگیز باشد.

من گریه نمی‌کنم، دارم می‌خندم. نه… دارم قهقه می‌زنم.

نمی‌توانم راه بروم. پایم گیر کرده. نگاه کن توی گل‌ها گیرکرده‌ام.

نمی‌خواهد من را دنبال خودت بکشی. برو پیش گوسفندهایت.

کفشم مانده توی ِگل‌ها. ولش‌کن توی این تاریکی پیدا نمی‌شود.

من که داد نمی‌زنم … خب برو پیش گوسفندهایت.

من را هم بگذار همین‌جا. زیر همین آسمانی که دهن باز کرده. شاید یکی از این رعد و برق‌ها خورد توی سرم.

کمک بیاوری؟ برای کی؟ لیلا کمک نمی‌خواهد. چون پیداش نمی‌کنید.

نه، گفتم که کس دیگری نبود. فقط من و لیلا، با یک ماهی قرمز که افتاد همراه لیلا پایین.

آره لیلا افتاد. پرت شد.

همان‌موقع که رعد‌و‌برق می‌زد. همان‌موقع که نزدیک تحویل سال بود.

گفتم که کمک نمی‌خواهد.

چوب‌دستی‌ات را بده به من. نمی‌توانم راه بروم.

پلاستیک روی سرت را نمی‌خواهم، از این که دیگر خیس‌تر نمی‌شوم.

من که داد نمی‌زنم.

تا حالا شده یک گوسفند را خیلی دوست داشته باشی بعد بنشیی و بخوریش؟

حالم خوب است.

کو چراغ‌های آبادی؟ اینجا که همه‌اش سیاهی است. کوه هم انگار سیاهی کوچکی است که توی این سیاهی غرق شده‌.

نمی‌خواهد کولم کنی. می‌خواهی با هم توی گل فروبرویم؟ به نظر تو صدای گرگ‌ها نزدیک‌تر نشده؟

با موتور آمده بودیم. چه می‌دانم کجاست!

یعنی تو هیچ‌وقت گوسفندهایت را دوست نداشته‌ای؟

حالم دارد به‌هم می‌خورد. می‌خواهم بالا بیاورم.

نگاه نکن دلم هنوز به‌هم می‌خورد.

مگر چقدر خون از من رفته که می ترسی گرگ‌ها رد خون را بزنند و دنبالمان کنند؟

من خودم یک گرگم، نه، خرسم، اصلاً سگم!

دیوانه نشدم.

لیلا افتاد. من دیدم سرش خورد توی سنگ‌ها. خون پاشید همه جا. از همین خون‌هایی که گرگ‌ها ردشان را می‌زنند.

گریه نمی‌کنم. صدای گرگ در میاورم. ببین اووووووو

وقتی رفتم بالای سرش هنوز زنده بود. گفت می‌خواهد همیشه با من باشد. همیشه، می‌فهمی؟ یعنی از تحویل سال تا آخر دنیا. من که نمی‌توانستم به حرفش گوش ندهم. می‌خواستم دنبال

خودم بکشانمش، نشد. یعنی سنگین‌شده بود، خیلی سنگین. توی گِل‌ها گیرکرده بود. لباس‌هایش گلی بودند. حتی موهایش. روی زمین که می‌کشیدمش سرش هم روی گل‌ها کشیده می‌شد.

ترسیده بودم. خون دویده بود توی صورتش. صدای گرگ هم می‌آمد از همه طرف.

خوردمش. می‌فهمی؟ من لیلا را خوردم!

دستم را ول‌کن بگذار بزنم توی سرخودم. بگذار همین‌جا بمیرم. آدمی که آدم بخورد گرگ است. گرگ‌ها باید بمیرند. ما قبلاً هم خون هم را خورده بودیم اما فقط چند قطره!

من به لیلا ‌گفتم بیا یکی بشویم. می‌خواستم خون‌مان توی رگ‌های همدیگر باشد.

لیلا هم خورد. سختش بود اما خورد. از خون دست چپم که هرچه باشد به قلب نزدیک‌تر است.

حالم خوب است. ببین سینه‌اش را با چاقو بریدم. این قلب که می‌گویند سمت چپ است، که نیست!

تو مطمئنی قلب سمت چپ است؟ من که پیدایش نکردم!

باید یک تکه از وجودش را می‌خوردم تا همیشه با من باشد. توی خونم. از تحویل سال تا آخر دنیا. آخر دنیا همین‌جاست. توی همین بیابان.

باران نگذاشت قلبش را پیدا کنم، بس که شدید بود. بس که رعدوبرق حواسم را پرت کرد. من هم یک تکه از گونه‌هایش راکندم. با همین چاقو. ببین هنوز توی جیبم است!

خوبم. این‌قدر نپرس «حالت خوبه»

همان گونه‌ای که صدبار نه، هزاربار ماچشان کرده بودم. الان یک تکه از لپ لیلا تو وجودم است می‌فهمی؟ مثل تو که گوسفندهایت را می‌خوری!

کدام آبادی؟

تو هم گیرکردی؟

پاهایت که رفته‌اند توی گل!

بزن، بزن توی سرم. بزن تا فرو برو توی همین گِل‌ها.

دستم را نکش، بگذار فرو بروم. بگذار گرگ‌ها رد خونم را بزنند.

می‌گویم نمی‌توانم راه بروم. بگذار فرو بروم می‌فهمی؟ فرو بروم!



comment feed ۷ پاسخ به ”گرگ‌ها باید بمیرند“

  1. شب گرد

    از اون داستان هایی است که ترس را احساس میکنی . خودت را توی بیابان تاریک زیر بارون میبینی وصدای گرگ ها

  2. ali

    سلام
    تعلیق خیلی عالی بود . چند وقتی میشد از این داستانها نخوانده بودم. دیالوگ آن هم یک طرفه؛کار آسونی نیست.
    فقط جا داشت بیشتر روی شخصیت کار شود بخاطر باور پذیری بیشتر
    ممنون لذت بردم

  3. رضا

    داستان به جهت کشف لحظه داستانى داستان خوبى است، به جهت مدل و سیر قصه گویى نیز خوب است.
    در مورد شخصیت ها اما کمى بیشتر باید نزدیکشان شویم، در این داستان گویى مرزى است که اجازه نمى دهد مخاطب خودش را جاى شخصیت اصلى بگذارد. این مرز شاید به خاطر عدم آشنایى ما شخصیت باشد چرا که بیشتر فضاى داستان به انتقال حال وى پرداخته تا جزئیات شخصیتى اش، شاید هم به خاطر اتفاق غریبى است که براى مى افتد و ما نیاز بیشترى به لمس آن داریم.
    در هر صورت داستان توانسته فضاى خودش را بسازد و این خوب است.

  4. محسن

    به خاطر انتخاب زاویه دیدات بهت تبریک می گویم. گفتگو یکی از سخت ترین راه های داستان نویسی است، حال اگر این گفتگو یک طرفه باشد.

    منتظر داستان های بعدی ات …

  5. nasrin

    حالم خوب شد ….نفسم چیزی می طلبید چیزی شبیه بغض خون آلود …دست ذهنم پی یک مخاطبه می گشت اینکه فقط یکی حرف بزند ..فقط یکی .گشتم ..جستم ..روزگار همراهی کرد.
    طعمی که دنبالش بودم حرص ذائقه ام را تامین کرد .وحالا تشکر از تو که این را نوشتی .تشکر تشکر .خوشبحالت که چنین ذهنی داری.

  6. omid

    besyar hali bod doost daram ke sahfehaye bahdira ham bekhanam

  7. yazdi

    خیلی اهل کامنت گذاشتن نیستم. اما این داستان خیلی خوب مرا گرفت. فقط کاش بیشتر ادامه داشت.
    داستان خیلی با حالی بود