فیروزه

 
 

در جست‌و‌جوی امید از دست رفته

دربارهٔ رمان «جاده» نوشته «کورمک مک‌کارتی»

«جاده» را یک رمان آخرالزمانی نامیده‌اند چون تصویری از دنیا را پس از یک فاجعهٔ بزرگ که همه چیز را نابود کرده است به ما نشان می‌دهد. اینکه جاده یک کار آخرالزمانی است یا نه اهمیتی ندارد مگر اینکه منظورمان از آخرالزمانی فضایی باشد که در آن حوادث، محملی برای سخن گفتن از آیندهٔ محتوم بشر است در امتداد جاده‌ای که عبارت باشد از تمدن فعلی بشر! آن‌گاه این فاجعهٔ بزرگ نه یک اتفاق محتمل در هر مقطعی از تاریخ بلکه یک بستر مناسب برای تقریر یک مناقشهٔ تاریخی خواهد بود. نویسنده در یک رمان آخرالزمانی آینده را پیش‌بینی می‌کند و از آنجا نسبت به مسیر فعلی ما هشدار می‌دهد. کاری که در همهٔ رمان‌های آرمان‌شهری می‌بینیم. این کار مستلزم تعریض به مسائل بنیادینی است که همیشه با بشر همراه بوده و تمدن‌ها بر پایهٔ آن ساخته شده‌اند. چگونگیِ روبه‌رو شدن با این مسائل و پاسخ ما به آن‌هاست که مسیر ما را تعیین می‌کنند، لذا نمی‌توان از آیندهٔ تاریخ و از اتفاقی که همه در آن سهیم‌اند سخن گفت اما از آنچه ما را به این مسیر رهمنمون کرده، چیزی نگفت. این ایراد اصلی واپسین رمان «کورمک مک کارتی» است.

پدر و پسری که از معدود بازماندگان فاجعه بزرگ هستند رهسپار جاده‌ای شده‌اند تا آن‌ها را به جنوب ببرد. جایی که امید زندگی وجود دارد. اما راستی این جاده از کجا شروع شده و از کجا‌ها گذشته است؟ این جاده مسلماً از این برهوت خاکستری شروع نشده است. این انسان‌ها هم روزگاری در دنیایی آباد به سر می‌بردند که اگرچه کاملاً خالی از هرگونه بدی نبوده اما حداقل در آن کباب کردن یک کودک برای خوردن، کار خوب یا باز لااقل کار معمولی به شمار نمی‌آمده است. درست است! اکنون سکوت دربارهٔ گذشته و ناگفته گذاشتن پارهٔ پیشینی شخصیت‌ها، به خودی خودی یک ضعف محسوب نمی‌شود خصوصاً در جایی مثل «جاده» که گذشتهٔ آن در حقیقت حال ماست و پیشینهٔ هر یک از شخصیت‌ها را می‌شود حدس زد، اما ایرادی که گفته شد، توصیف گذشته نیست بلکه سخن از مسیر و چگونگیِ تبدیل انسان امروز است به انسان «جاده». پدر ومادر پسر پس از آنکه متوجه می‌شوند تنها بازماندگان فاجعه‌ای بزرگ هستند نقشه می‌ریزند با سه گلوله خودشان را نابود کنند اما با از دست رفتن یک گلوله، زن همسر و پسرش را می‌گذارد و می‌رود تا تنها تن به نابودی بسپارد. این زن در حقیقت بی‌رحم نیست بلکه می‌رود تا باعث زنده ماندن حداقل یکی از آن سه نفر و رنج بیشتر آن یک نفر نباشد. پرسش اینجاست که زن چرا و چگونه به این منطق رسیده است؟ زن می‌گوید: ما بازماندهٔ چیزی نیستیم. اشباح سرگردانی هستیم که توی یه فیلم ترسناک راه افتادیم (ص۶۵). این اشباح چگونه به این سرگردانی رسیده‌اند؟ کدام نگرش به هستی و پدیده‌هایش زمینه را برای رسیدن جهان به این نقطه آماده کرده است؟

جاده در این باره چیزی نمی‌گوید، آیا به این دلیل که یک رمان شخصیت نیست و نمی‌خواهد به بازگویی افکار و تحولات روحی شخصیت‌ها بپردازد؟ به نظر نمی‌آید چنین باشد جدا از آنکه این تقسیم بندی‌ها در ساحت رمان مدرن فرو ریخته است، وجود نشانه‌هایی از نگرش اخلاقی راوی به موضوع به توقع ما مبنی بر تعمق ریشه‌های فلسفی گزاره‌ها و نشانه‌های اخلاقی موجود در جاده وجاهت می‌دهد. اما حتی اگر احتمال نخست درست باشد می‌توان گفت؛ جاده بر اساس درونمایه‌اش برای کامل‌تر بودن باید یک رمان شخصیت می‌بود. در هر صورت اگر ناگفته ماندن حرف‌های عمیق‌تر دربارهٔ انسان و عمل او در جهان به خنثی ماندن این رمان نسبت به دعواهای ایدئولوژیک کمک کرده باشد، می‌توان آن را انتخاب آگاهانهٔ نویسنده برای بهره بردن از این امتیاز و قابلیت تفسیرهای متنوع ارزیابی کرد و به نویسنده حق داد بیش از آنکه به شخصیت‌ها بپردازد و در پی کشف حقیقتی باشد سرگرم توصیف جهان خارج شود. اما دو مسئله دیگر وجود دارد. یکی اینکه رمان در فضای ذهنی مخاطبش متناسب با تفسیر مشهور از مفاهیمی چون اخلاق، مرگ، انسانیت و.. آنچه از دنیای ذهنی نویسنده حدس می‌زند، تفسیر می‌شود و بعید نیست که نویسنده آگاه به این مسئله و به گونه‌ای درگیر یک شگرد زیرکانه باشد و از این لحاظ نمی‌توان آن را خوشبینانه بی‌طرف تلقی کرد. مسئلهٔ دوم به فرم بر می‌گردد. آیا نویسنده در مقام یک توصیف، به اندازه کافی گیرا و موفق عمل کرده است؟

رمان جاده یک فصل بیشتر ندارد و سعی شده است در یک روایت پیوسته و کشدار با حداقل توجه به عناصر پیشامدرنی، سرمای جهان داستان در کلمات نیز دمیده شود و سوز آن برای خواننده‌اش ملموس‌تر شود. اما این سرمای طولانی در ۲۷۰ صفحهٔ بی‌وقفه، برای گرم نگه داشتن خواننده به انرژی بیشتری نیاز دارد. البته نویسنده برای جلوگیری از ملال‌انگیزی این روایت سرد که گاهی آهنگ آن نیز بسیار کند می‌شود، از فضای وحشت و انزجار بهره برده است و سعی کرده با خلق صحنه‌هایی تکان دهنده خواننده را با خود همراه کند. این نیز حربه‌ای است که پس از چند بار استفاده، کُند می‌شود و پس از آنکه بد‌ترین صحنه‌ها هم عادی شد، فقط می‌ماند تنها تعلیق رمان؛ رسیدن یا نرسیدن پدر و پسر به مقصد این جاده. چیزی که ناگفته پیداست دخل چندانی در اصل موضوع یعنی نکبتی که دامن بشر را گرفته است ندارد. به نظر می‌رسد اگر بخواهیم توجیهی برای اقبال صورت گرفته به این رمان دست و پا کنیم باید از سطح توقع خود کاسته یا به جنبه‌های دیگری از جاده توجه کرد که احتمالاً بیشتر مورد توجه کسانی بوده است که به رونق این رمان دامن زده‌اند. چه جنبه‌هایی که واقعیت دارند مثل رویکرد اخلاقی رمان که به طرز مضحکی همچون انسان پیش از فاجعه کاملاً انسان‌بنیاد است و چه جنبه‌هایی که واقعیت ندارند مثل امیدگرایی رمان و اینکه پسر چون حامل آتش معرفی شده است نوید آینده‌ای گرم است. در حالی که اگر این مفاهیم و همهٔ نشانه‌های آن در بافت کلی رمان لحاظ شوند از آنچه مادر این پسر تصور می‌کرد هم بی‌معنی‌تر و جهان پیش رویش ناامیدکننده‌تر جلوه خواهد کرد.