زیاد پیش میآید که پس از دیدن فیلمی احساس دوگانه نسبت به آن داشته باشم. گاه به این دلیل که فیلم را اثری درخور یافتهام و لذتی ورای هر نوع توصیفی را تجربه کردهام و از طرفی حسرتی طاقتفرسا به سراغم آمده و مرا به دلیل نداشتن توانایی خلق چنین اثری به باد ملامت گرفته است و گاهی هم به این دلیل که فیلم برایم رضایت بخش بوده است، نه آن گونه که بخواهم خودم را در دم از هستی ساقط کنم ولی به هر دلیل از فیلم خوشم آمده و از طرفی چیزی در آن وجود داشته که اجازه نمیداده تمام فیلم را در ذهن به عنوان اثری ماندگار جای دهم. بازی یک بازیگر، یک قسمت کوتاه از سکانسی طولانی و یا موسیقیای که گاهی درست در کنار تصاویر به حرکت در نیامده بود. اما گاهی وضعیت از این هم بدتر میشود و به راحتی میگویم این فیلم تنها یک ایدهٔ خوب داشته است. احتمالاً یک موقعیت و یک تصویر پایانی برای تمام کردن ماجرای فیلم. اما این وسط چه اتفاقی میافتد؟، حتی تماشاگرانی که در سالن نشستهاند و فیلم را تماشا میکنند هم از درک آن عاجز میشوند. این گونه فیلمها اساساً با شروعی خلاقانه آغاز میشوند و در پایان هم مانند داستانهای بسیار کوتاه و یا فلش فیکشنها نکتهای را که در کل موقعیت نهفته بوده آشکار میکنند و یا با چرخشی در موقعیت موج جدیدی ایجاد میکنند و آن را رها میگذارند که با ذهن مخاطب برخورد کند و آن را از میدان خارج کند.
دیدن اینگونه از فیلمها خالی از لذت نیستند. در واقع به همان اندازه لذت بخش هستند که دیدن هدر رفتن یک ایدهٔ خوب روی پرده نقرهای میتواند زجرآور و ناراحت کنند باشد. اما یک مشکل بزرگ این وسط وجود دارد و آن هم میانهٔ فیلم است. بعد از گذشت ده دقیقه اول و پس از انتظاری که معمولاً بیست دقیقه طول میکشد کمکم حوصلهام سر میرود و اگر از بین صندلیهای سالن راه فراری پیدا کنم مطمئناً از آن استفاده میکنم و اگر نه، یک ساعت یا بیشتر (متناسب با اعتماد به نفس خالق اثر) را میبایست منتظر لحظهٔ پایانی باشم و به این فکر کنم که این چندمین بار است که قسم میخورم هرگز پایم را دوباره در سینما نمیگذارم.
فیلم «اسب حیوان نجیبی است» یکی از مصادیق بارز چنین فیلمهایی است، با این تبصره که راهی برای فرار از سالن پیدا نکردم. اینکه آدمهایی هستند که نه تنها در مسائل اقتصادی که در تمام شئون زندگیشان به کلی گیر کردهاند و این بدبختی چنان محاصرهشان کرده که هیچ راه فراری از آن ندارند، تم اصلی این فیلم را تشکیل میدهد. آدمهایی که با تمام نقشههایشان در نهایت به همان جایی برمیگردند که ابتدا در آنجا بودهاند و اصلاً قرار نیست سیل مصیبتهای کوچک و بزرگ حتی اندکی مجال نفس کشیدن به آنها بدهد و یا بار درگیریهای روزمرهشان اندکی سبک شود، ما را وادار میکند به این بیندیشیم که چطور میشود آدمهایی به ظاهر معمولی که در نگاه اول هر کدام زندگی و کار خود را دارند ناگاه بُعد تهی زندگیشان رو شود و سر بزنگاه هیچکدام نداشته باشند دویست هزار تومان باج سبیل مأمور قلابی نیروی انتظامی را بدهند که برود پی کارش. در این میان مواردی هم که این مأمور قلابی میتواند به چنگ بیاورد اصلاً کم نیستند. فقط کافی است از اینطرف کوچه برود آن طرف کوچه تا مورد دیگری پیدا و جیبشان را خالی کند.
ما میبینیم که آدمهای این فیلم در ملال و خستگی دست و پا میزنند و مانند زنجیر به هم متصل شدهاند. هر کدام برای آنکه گرهی از کار خود باز کند به دیگر دوستانش وابسته است و از آنجایی که هیچ کدام برگی برای رو کردن ندارند در همان موقعیت قبلی میمانند. مأمور قلابی که در نهایت تمام پول به دست آمده از کلاهبرداریهای را به یکی از شخصیتها میبخشد مانند چراغ به دستی میماند که نیمه شب از میان کوچهها و خیابانها میگذرد و خواب مردم را آشفته میکند و آنها را دوباره به یاد زخمهایشان میاندازد. حکایت او حکایت آن مسافری است که وقتی دید مردم شهر هیچ غذایی برای خوردن ندارند، دیگ بزرگی را بر اجاق گذاشت و درونش سنگ ریخت و مدام آن را هم میزد و میگفت که میخواهد آش سنگ درست کند، ولی اگر مقداری گوشت و یا سبزی هم باشد بهتر میشود. مردم که خیالشان از وجود آش برای خوردن راحت شد، تازه به یاد مواد غذایی اندکی که هر کدام در گوشهای مخفی کرده بودند، میافتند و با آوردن آنها و در کنار هم قرار دادن همین مواد کم آش را آماده کردند. در واقع تنها شخصیت جذاب فیلم همین مأمور قلابی است که بازی عطاران به آن رنگ و زندگی داده است.
فهمیدن پایان فیلم کار سختی نیست. میشود از همان اوایل فیلم آن را دریافت. از طرفی طول و تفصیل بیموردی که برای نشان دادن هر کدام از شخصیتها و موقعیتهایشان به خرج داده شده بسیار ملالآور از کار درمیآید. از نظر من دلیل اینکه ایده خوبی مانند ایدهٔ این فیلم و بسیاری از ایدههای خوبی دیگری که در میانهٔ راه نفسشان میبرد نه در نابلدی سازندگانشان، بلکه در تنبلی آنها نهفته است. ممکن است کسی روزها و شبهای متمادی برای جمع و جور کردن عرض و طول اجرای این فیلم تلاش کند و توقع داشته باشد که این وصله هرگز به او نچسبد اما حتی چنین افرادی پای میز فکر کردن و نوشتن و برنامهریزی کردن پایشان می لنگد و حوصلهای برای این کارها ندارند. این میشود که فیلم درست از کار درنمیآید و در نهایت چیز دندانگیری نصیب کسی نمیشود.
۱۵ بهمن ۱۳۹۰ | ۰۰:۴۹
سلام
چه جالب که این فیلم برا ما(من + خانوادم) اصلا ملام آور نبود
با اینکه آدم های این فیلم هم برام غریبه نبودن
همیشه برام جالب بوده که چه چیزی باعث این همه اختلاف سلیقه در مخاطب های یه فیلم میشه
۸ اسفند ۱۳۹۰ | ۲۳:۰۶
سلام
مطلبتو تا آخر خوندم مثل همیشه که اسمتو میبینم. آخه خیلی قشنگ کلماتو کنار هم میزاری. با نظرت در مورد فیلم موافق نیستم. ولی دوست دارم بگم طنزی که توی نوشتههات هستو خیلی دوست دارمو فوق العاده برام جذابه. امیدوارم همیشه برقرار باشیو بنویسی.
موفق باشی.