فیروزه

 
 

همهٔ وسوسه‌های یک کشیش

نگاهی به داستان بلند «وسوسه» نوشتهٔ «گراتزیا دلددا»

وسوسه، حکایت یک کشیش جوان است که به همراه مادرش به یک دهکده نفرین شده رفته است. جایی که ده سال قبل از او کشیشی داشته که پس از مدت‌ها پارسایی و پاکی روحش را به شیطان می‌فروشد و تبدیل به یک ابلیس مخوف می‌شود آن‌گونه که هنوز روح او در اطراف دهکده پرسه می‌زند. تا سال‌ها هیچ کشیش جرأت نمی‌کرده است به این دهکده بیاید و حالا ترس مادر پائولو از این است که پسرش به عاقبت کشیش قبلی دچار شود چرا که متوجه شده است پائولو شبانه به خانه‌ای قدیمی می‌رود که در آن یک زن تندرست جوان تنها زندگی می‌کند.
 
همچنان که از نام اصلی این رمان بر می‌آید این مادر است که نقش محوری دارد. مادری که خود زندگی مطلوب و دلچسبی نداشته است و بعد از آن که از پیرمرد آسیابان غافلگیرانه پائولو را باردار می‌شود دیگر چشم بر خوشی‌های دنیا می‌بندد و به تنها ثروتش یعنی پسرش دلخوش می‌کند چون می‌داند که مادر مردی روحانی می‌شود.

کابوس از دست دادن این ثروت اندوخته از همهٔ عمر زندگی مادر را دچار تلاطم می‌کند. تلاطمی که اگر چه به آن صورت که در فرزند هست دستخوش وسوسه نیست اما همان‌گونه ترکیبی است از ایمان، احساسات مادرانه، حس‌های خیرخواهانه حتی برای آنیزه و اعتراضی دست وپا بسته نسبت به آنچه آباء کلیسا برای کشیش‌ها پسندیده‌اند و آن‌ها را از حق انسانی خود برای زن و بچه‌دار شدن محروم کرده‌اند. ترکیبی از این افکار و حس‌های درهم‌آمیخته همچنان که در وجود همهٔ ما آدم‌ها در اغلب اوقات به طرزی متضاد درآمیخته است زمینه را برای هجوم افکار غیرقابل کنترل فراهم می‌کند. آنچه مادر در خواب از زبان کشیش سابق دهکده می‌شنود در واقع صدای دیگری در وجود خود اوست و در وجود فرزندش که: خدا ما را به جهان آورده تا لذت ببریم. اما این تلاطم در مادر زود راه سامان خود را پیدا می‌کند. مادر از دنیای خود لذت نمی‌خواهد بلکه به آنچه اقتضای جهان است یعنی رنج راضی است.

اما برای پائولو مسیر دشوارتر است. اگر چه او هم زجر می‌کشد اما این زجر برایش خوشایند نیست زیرا ماهیت این رنج ممنوعیت مسیر طبیعی زندگی یعنی ادامه دادن حیات (تولید نسل) است واین ممنوعیت بر ولع او می‌افزاید که کم نمی‌کند. اما او چرا نمی‌تواند همچون مادر به آن تن بدهد؟ زیرا اعتماد به خویشتن، اعتماد به آنچه خوانده‌ای و ظاهرا می‌دانی، اعتماد به آنچه خداوند وعده داده بود، اعتماد به خداوند..این‌ها چیزهایی است که در او کمرنگ است و خودش هم به آن واقف است و این هم از این جا ناشی می‌شود که: او خودش را نمی‌شناسد.
 
در این میان اگرچه گه گاه تعریضی به محرومیت کشیش کاتولیک نسبت به ازدواج می‌شود اما این مسئلهٔ اصلی نیست یا لااقل در لایه‌ای دیگر قابل بررسی است. مسئلهٔ اصلی رمان، کشمکش تناقضات درونی یک انسان است فارغ از کشیش بودنش. او می‌داند که عشقش از همان ابتدا با خواهش‌های جسمانی همراه بوده است و خود را مذمت می‌کند اما همزمان به این می‌اندیشد که پس از همین سرمستی الهی عشق بوده است که روحش ابدیت را احساس می‌کند. و البته همین هم چندان طول نمی‌کشد و وقتی عنصر تکرار شونده و پررنگ داستان‌های دلددا یعنی باد[۱] پرده‌های فریب را از پیش چشمان پائولو کنار می‌زدند به روشنی درمی‌یابد که حقیقت چیست.
 
در دل این کشمکش دو جانبه است که ضلع سوم شکل می‌گیرد یا حدااقل نیازی به آن یا تصوری از حضور او به نظر می‌آید: ارادهٔ خداوند. در تمام مدتی که ما در جریان این وسوسه هستیم یعنی دو روزی که ظرف روایت داستان است این ضلع سوم به نحوی مدنظر است. چه از زبان خود کشیش که قوی‌ترین رابطه را با خداوند در دل این وسوسه‌ها دارد و معجزه هم می‌کند، چه دررنجی که مادر را به واگویی درونیاتش وا می‌دارد و چه از زبان آنیزه که کفرگویانه اما به قصد شکستن کشیش می‌گوید : اگر خداوند وجود می‌داشت نباید می‌گذاشت من و تو با هم آشنا شویم. پائولو وقتی در آخرین دقایقی که احساس می‌کند دارد نجات پیدا می‌کند با فریب تازه ای روبه‌رو می‌شود و خدمت کار آنیزه خبر ناخوش بودن او را می‌دهد و او را دوباره ملتمسانه برای کمک به خانه خود می‌خواند، با خود می‌اندیشد که اگر آن موضوع را به خداوند می‌سپرد او آن را برایش حل نمی‌کرد؟
 
او به حکم وجدان و این بار برای عیادت دوباره سراغ زن می‌رود اما شادی دیدن آنیزه را با خوشحالی ادای وظیفه عوضی گرفته است، در برابر آنیزه به دست و پا زدن می‌افتد تا او را متقاعد کند که بهترین تصمیم همان است که خودش گرفته است یعنی جدایی و فراموش کردن همه قول وقرارهایی که کمترینش فرار از دهکده بوده است. اما وقتی کشش آنیزه هنوز وجود دارد چگونه می‌تواند همه چیز را فراموش کند. نمی‌تواند عشق را وانهد اما تصمیمش را هم برای پاک ماندن گرفته است پس راهی تازه برمی‌گزیند راهی که ساختهٔ خود اوست؛ نسخه‌ای که هیچ سابقه‌ای ندارد: هزاران بار بیش از گذشته عاشق تو هستم…ما باید عشق خود را برای ابدیت ذخیره کنیم. اما این زن را راضی نمی‌کند. او از این فلسفه بافی‌ها که یک سر در باورهای مذهبی دارد و سر دیگرش از عشق سرکشانهٔ او سرچشمه می‌گیرد چیزی نمی‌فهمد. عشق را به کلی پس می‌زند و او را بین دوراه مخیر می‌کند: یا با مادرت از اینجا می‌روی یا فردا به کلیسا می‌آیم و پیشِ روی همه رسوایت می‌کنم.
 
روز بعد پائولو جریان را به مادر می‌گوید و هر دو در آشفتگی و ترس و امید توأمان مشغول مراسم می‌شوند. آنیزه از جا برمی‌خیزد و تصمیمی می‌گیرد این بندهٔ متقلب را از معبد بیرون کند اما در اخرین لحظات بر زمین زانو می‌زند و منصرف می‌شود. نفس راحتی می‌کشد اما مادر از ترس رسوایی فرزندش تنها ثروتش جان می‌دهد.

وسوسه چه زمانی اتفلاق می افتد؟ وقتی می‌دانی حقیقت چیست اما میلی درونی تو را از عمل به حقیقت و پذیرش حق باز می‌دارد.

هر کدام از این‌ها قوی‌تر باشد همان پیروز می‌شود. اما اگر هر کدام از این‌ها در رقابت با دیگری مدام جلوه عوض کند و جلوتر بیاید کار سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. در هر لحظه گمان می‌کنی تصیمت را گرفته‌ای اما چیزی نمی‌گذرد که طرف دیگر آتش تازه‌ای می‌افروزد استدلال تازه‌ای تیز می‌کند و تو را به خود می‌خواند.

رقابت وسوسه و وجدان بالا می‌گیرد تا آنجا که گاه وسوسه از زبان وجدان به سخن می‌آید تا کار را یکسره کند اما حقیقت روشن‌تر از آن است که بشود آن را پوشاند. پس وجدان دوباره بیدار می‌شود. این وضعیت سردرگمت می‌کند. مستأصل و درمانده می‌شوی. کششی هست که نمی‌توانی از ان دل ببری و حقیقتی هست که به آن باور داری. باور تو با پشتوانهٔ وجدانت و خواسته‌هایت که از کشش‌های ذاتی و درونی تو برمی‌خیزد تو را دوپاره می‌کنند و هرپاره را به جان دیگری می‌اندازد. و این نبرد درونی سخت‌ترین نبرد ممکن است و شاید به همین دلیل در ادبیات دینی ما از آن تعبیر به جهاد اکبر شده است.

در این گیر و دار است که از درون خود ناامید و دست به دامان عوامل بیرونی می‌شوی. از خدا می‌خواهی که سنگی جلوی پایت بیندازد تا مانع افتادنت به دام وسوسه شود. به موقعیت‌هایی پناه می‌بری که تو را مجبور کند از قرار گرفتن در وضعیت وسوسه و امکان پا دادن به وسوسه باز دارد. اما آنچه اتفاق می‌افتد خلاف این است. گویا خداوند می‌خواهد تو را در وضعیتی ببیند که هیچ مانعی برای گناه وجود ندارد تا ببیند چه می‌کنی.

به عبارت دیگر فرار کردن فایده‌ای ندارد چون وسوسه در قلب توست و تا نتوانی شرایط را در قلبت عوض کنی چیزی عوض نمی‌شود.

*  

اما در این کتاب با وجود همهٔ ظرافتی که در بازگویی ذهنیات شخصیت‌ها و هماهنگ ساختن آن با تجلیات طبیعی دنیای واقعی به کاررفته است، روایت کشدار یک وسوسه آن‌چنان برتعلیق رابطهٔ کشیش و معشوقه‌اش متمرکز شده است که از ترسیم کامل چهرهٔ درونی شخصیت‌ها بازمی‌ماند و ذکر گذرای گذشتهٔ هر یک کمک چندانی به حل این مشکل نمی‌کند تا از رهگذر آن، انگیزه‌ها و فرایند تصمیم‌گیری‌های سه شخصیت اصلی یعنی مادر، کشیش و آنیزه برملا شوند. مثلاً پائولویی که در آغاز به ما معرفی می‌شود مدتی است که اجازهٔ هر کاری را به خود داده است و حتی از آینه استفاده می‌کند کاری که حتی آن کشیش شیطانی هم به آن مبتلا نشده بود. اما چیزی که از او در ادامه داستان می بینیم جز وسوسهٔ گناه با آنیزه نیست. پائولو عمیقاً به باورهای کاتولیک شک نکرده است. اتفاقاً ایمانش او را از افتادن به دامن گناه بازمی‌دارد و ما چیزی از سایر کارهای او نمی‌بنیم بلکه آنچه از چشم مردم می‌بینم کاملاً عادی و از آن فراتر به گونه‌ای است که حالتی از تقدس به او بخشیده است. به علاوه، دربارهٔ انگیزه‌های اولیهٔ پائولو برای درآمیختن با این زن فقط اشاره می‌شود که از ملاقات‌های معمولی به لبخندها و نگاه‌های رمزآلود وسپس به خلوت دوستانه و نهایتاً عشقی که به تدریج رگه‌های هوس آن برایش روشن می‌شود می‌رسند. اما مردی که در میانهٔ راه تا به این حد وسواس دارد و این چینین واضح صدای وجدانش را می ‌شنود در ابتدای این روابط چگونه می‌اندیشیده است؟ وجود سخت‌گیری‌های مادر هم نمی‌تواند توجیه‌گر این وضعیت باشد. اگر چه او آنیزه را با این توجیه که باید به خاطر دیگران (مادرش) از خود گذشتگی نشان بدهند دعوت به جدایی می‌کند اما این درونیات اوست که باعث می‌شود از تذکر مادر قلباً خوشحال شود. نقطهٔ پایان پائولو، همچنان که نکتهٔ آغاز او برای خواننده مبهم مانده است، بی‌رمق و غیرمنتظره دنبال می‌شود. پائولو تا آخرین لحظات دست‌آویزی که خود را از تردیدها برهاند نمی‌یابد و تنها چیزی هم که وسوسه را از او دور کرده است قطعی شدن گسست رابطهٔ او و آنیزه است نه آنچه خود تا قبل از این می‌طلبید یعنی فائق شدن بر وسوسه. با این همه، داستان بلند وسوسه روایت خوشخوانی است از لحظات بغرنج یک مرد روحانی در مصاف گناه. نمونه‌ای الهام بخش خصوصاً برای نویسندگانی که سودای پرداختن به ساحت‌های درونی انسان و بازنمایی هنرمندانهٔ یک مبارزهٔ خویشتن‌دارانه را در سر دارند.


[۱] این تنها نقش باد نیست. گذشته از این که ما به ازای این نماد در سایر نوشته های دلددا چیست در همین رمان کوتاه هم با چهره های متفوتی از باد مواجهیم که شرارت و خیرخواهی را توأمان در بردارد. گویا این دوپارگی شخصیتی در باد نیز نمود دارد.