در میانههای جلد دوم در «جستجوی زمان از دست رفته»، کتاب «آقای پروست» را ملاقات کردم. مدهوش بودم. متحیر بودم. آّشفته و سرگردان بودم و هر چیزی را که به پروست مربوط میشد، با اشتها میبلعیدم. نمیدانستم این پروست دیگر از چه قماشی است. هر چه پیشتر میرفتم، عطش بیشتری برای دانستن از پروست و در جستجو… پیدا میکردم. اما تمام کتابهای موجود، به نوعی پس از خواندن تمام هفت جلد به کار میآمدند. راهنماهایی بودند که پس از بازدید مفصل و تأملبرانگیز از هفت طبقهٔ «کلیسای زمان» پروست، به کار میآمدند. حقیقت این بود که این راهنماها، برای من، در حکم صحبت از پدیدههایی ناشناخته بودند و من هنوز، تمام هفت جلد را نخوانده بودم. جلد دوم، یعنی کتاب «در سایهٔ دوشیزگان شکوفا» بالاخره به پایان رسید و «آقای پروست»، همچنان در قفسهٔ کتابهایم جا خوش کرده بود و حرکاتم را میپایید. راستش، نتوانستم پیشتر بروم. جلد دوم را که بستم، دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و به بنای نیمهکاره اما سترگ و شگرف پروست فکر کردم. درست مثل بناهای باستانی به نظر میرسید. خسته و کهنه از گذر زمان اما سرشار از رمز و راز. حقیقت آن است که خواندن کتابهای پروست کار سختی است. نه اینکه متن گیرا و نفسگیر نباشد. نه اینکه نتوان خواندش. در واقع نمیشود به راحتی از روی کلمات گذشت، جملهها را نادیده گرفت و صفحات را چشمی و سرسری خواند. برای من درست مثل خواندن «خاطرات سیلویا» پلات بود؛ سطر سطر کتاب پر بود از لحظاتی ناب و سرشار از ناگفتنیها و احساسات بکر و موقعیتهای بدیع و تفکربرانگیز. بالاخره تصمیمم را گرفتم. برخاستم و جلد سوم را از توی کتابخانه برداشتم. چند صفحهای خواندم اما ذهنم در دو جلد قبلی جا مانده بود و احساس میکردم هیچچیز نفهمیدهام. کتاب را کنار گذاشتم. «آقای پروست» با لبخندی معنیدار، انگار در سکوت همیشگیاش و از توی رختخواب مشهورش، دوباره مرا به خود میخواند؛ بالاخره مجبورم کرد و کتاب، با جلد زیبا و چاپ خوب و نفیسش و با عکس کوچکی از آقای پروست روی جلد، در دستانم بود.
خواندن دو جلد اول در جستجو… هرکدام چندین ماه طول کشیده بود اما خواندن ۵۰۰ صفحه دربارهٔ آقای پروست، چند روزی بیشتر طول نکشید. کتاب پر است از لحظات بکری که کمتر کسی شاهد آنها در زندگی یک هنرمند برجسته بوده است. گرچه لحظات خلق اثر در تنهایی گذشتهاند، اما بسیاری حواشی زندگی مارسل را از خلال خاطرات سلست آلباره و تدوین مناسب و هماهنگ ژرژ بلمون میتوان یافت.
میتوانم احساس کنم که پروست، در جستجو را برای نویسندهها نوشته است. بسیاری را دیدهام که خواندن در جستجو برایشان سرنوشت غمانگیزی پیدا کرده است. اما خواندن در جستجو و دیدن لحظاتی هرچند اندک از زندگی نویسنده در کتاب «آقای پروست»، میتواند تاثیر مهمی در زندگی ادبی یک نویسنده داشته باشد. اشکها و لبخندهای یک زندگی هنرمندانه و هنرمدارانه زیستن و دیدن، تمام آنچیزی که یک نویسنده در طول زندگیاش تجربه میکند و تمام چیزی که میتواند از کسی یک نویسنده بسازد. همه و همه در مارسل پروست خلاصه میشود. در زندگی و آثارش. اغراق نیست اگر بگویم تمام چیزهایی که در مورد پروست وجود دارند، مثل بنای مهمی که با اثرش ساخته، همه به هم مربوط و متاثر از هماند. یعنی حتی خود رمان را هم بدون شناختن و فهمیدن پروست نویسنده نمیتوان شناخت. همانطور که مارسل درون کتاب را. و این در مورد کتاب «آقای پروست» هم صدق میکند.
سلست آلباره، هشت سال پایانی زندگی مارسل پروست را در کنارش بوده است. شب و روز. نیازهای اولیهٔ او را برآورده میکرده و همینطور، همصحبت مخصوص مارسل پروست به حساب میآمده است. تمام اینها باعث شده تا برعکس کتابهایی که راوی کتاب از چاپ آنها در فرانسه ناراضی است و آنها را ناصادق میداند، روایتی دست اول و صادقانه از زندگی مارسل پروست به دست دهد. ژرژ بلمون در مقدمهٔ کتاب اذعان میکند که انتقال او از مصاحبه به نگارش، به واسطهٔ اطمینان او از آنچه سلست دربارهٔ پروست گفته، بوده است. او حتی سعی کرده بارها سلست را بیازماید تا ببیند او به متناقضگویی دچار میشود یا خیر. و نتیجه همواره منفی بوده است. بر این اساس میتوان گفت کتاب، از ارزش تاریخی بالایی برخوردار است.
آلباره در فصلهایی متعدد، به جنبههای گوناگون زندگی مارسل نویسنده پرداخته و میتواند ارتباط میان کتاب در جستجو و زندگی نویسنده را به نوعی بازتعریف کند. او در این کتاب، از عشقهای پروست، روابط خصوصیاش، خوراکش، مطالعاتش، رفتار و منشاش و هرچیزی که از او در این سالها دیده، صحبت میکند. بدین معنا، پروست، در تکت تک سطرهای کتاب، حضوری قدرتمند دارد و انگار، همواره به شما نگاه میکند و پذیرای لبخندش میشوید. و این لبخند، همواره در چهرهٔ دردمند مارسل پروست وجود دارد. حتی هنگامی که سرفهها، امانش را میبرند و هنگامی که از درد به خود میپیچد و یا زمانی که میداند چیزی از عمرش باقی نمانده است. گاهی، آنقدر دلتنگ این لبخند جادویی میشوم که به سراغ کتاب میروم و دیداری تازه میکنم با «آقای پروست»؛ همیشه اول از همه، صحنههای مربوط به مرگ مارسل پروست را میخوانم و هربار که درگیر ناتوانی در نوشتن میشوم، پاراگراف زیر را:
«خیلی خسته به نظر میرسید. وقتی او را دیدم لبخند بر لب داشت. از حالت چهرهاش جا خوردم. نزدیک تختش که رسیدم سرش را به طرفم برگرداند، لبهایش را از هم باز کرد و حرف زد. از وقتی در خانه او زندگی میکردم، اولین باری بود که بلافاصله بعد از بیداری و قبل از نوشیدن قهوه سر صحبت را باز میکرد. همین یکبار بود و تا روز مرگش هم این اتفاق تکرار نشد. غافلگیر شده بودم، همانطور سرجایم ماندم.
صبحبخیر، سلست.
به نظر میرسید متوجه تعجبم شده است. دوباره گفت:
میدانید امشب چه اتفاق بزرگی افتاد…
چه اتفاقی آقا؟
حدس بزنید.
آقا اصلاً نمیدانم موضوع چیست. نمیتوانم حدس بزنم. لابد معجزهای رخ داده، خودتان برایم بگویید.
چهرهاش جوانتر از همیشه به نظر میرسید و شاد بود، مثل کودکی از شادی در پوست خود نمیگنجید.
بسیار خوب سلست عزیز. برایتان بگویم که خبر بزرگی است. امشب کلمه پایان را نوشتم.
و با لبخند اضافه کرد:
دیگر میتوانم بمیرم.»
۱۰ آذر ۱۳۹۰ | ۱۰:۳۷
سلام و سپاس مطلب زیبایی بود اون قسمتی که از کتاب انتخاب شده بود عالی بود
یا حق