بسیاری از دردها -مثل دردهای جسمی- بیهیچ زحمتی دیده میشوند و دردکشیدهها را بینیاز میکنند از واگویهکردن و شرح درد. اما دردهای دیگری هم هستند که در نقطهای مبهم از روح و جان آدمها خانه میکنند و به زندگیشان گره میخورند. بیآنکه اثری از خود به جای بگذارند و بیآنکه بشود به خیال نشان دادن محدوده و مکانشان روی نقطهای دست گذاشت. «دیده نشدن»، «تنها بودن» و «فهمیده نشدن» نمونههایی از دردهای بینشاناند. که باید مثل یک «کلاغ» بدخبر تمام زندگی چنین انسان دردمندی را – شاید – در قالب یک داستان به تصویر کشید تا بشود ردی از درد را در هزارتوی زندگیاش پیدا کرد.
این فلسفهٔ خوبی است برای خلق مجموعه داستانی با عنوان «کلاغ» برای پرداختن به سرنوشت غریب و سرد آدمهای دردکشیدهای که بیان دردشان در قالب یک یا دو جمله نمیگنجد. که در اینهنگام باید داستان، به مثابهٔ ضبطصوتی در اختیار شخصیتها باشد تا از رهگذر روایت زندگیشان به ذکر رنجهای نهفته در وجودشان بپردازند و بتوانند گاهی مُهر «راز»ی قدیمی را بشکنند یا خلوتی را به مثابهٔ «بهشت کوچک»شان پیدا کنند و خسته از دردهایشان آرام بگیرند.
به همینجهت اینکه فرشته نوبخت با نگارش دردنامهٔ «کلاغ» تا چه اندازه توانسته بستری برای شخصیتهایش فراهم کند و آنها را به حرف بکشاند و مخاطب را همراهشان کند، شاید بهترین معیار برای نمرهدهی به این اثر باشد.
دوازده داستان کوتاه که همگی از زبان زنان و دربارهٔ زنان است. البته زنانی که همه مثل هم حرف میزنند، مثل هم راه میروند، صدایشان شبیه هم است و مثل هم فکر میکنند و به یک معنا دنیاهای درونیشان تفاوت قابلتوجهی با هم ندارند. پس بیراهه نرفتهایم – مخصوصاً به ضمیمهٔ یادداشت خود نویسنده که سطرهای این کتاب را حاوی تکههایی گمشده از خود میداند – اگر بگوییم «کلاغ» قصهٔ زنی است که در موقعیتهای مختلف قرار میگیرد. در یک داستان میشود همسر مردی که به زن مطلقهٔ دوست خود نظر دارد (سفر) و در دیگری همسفر شوهری شده و در جایی قدم میزند که جای او نیست (جاییدیگر). حتی وقتی به هیبت پیرزنی رو به موت با زبانی گزنده در میآید (کلیدها)، دغدغهاش همانند موقعیتهای قبلی است: «زندگی در انزوا، راندهشدن و دیدهنشدن»
باید توجه داشت در این مجموعه، این مفاهیم نه صرفاً در زندگی شخصیتهایی از نسل گذشته -و به تعبیر رایجتر زنان زندگی سنتی- که برعکس در زوایای زندگی نیمهمدرن و مدرن زنان امروز هم خودنمایی میکنند. اگر «ماهپری» در داستان «ماهگرفته» و پیرزن داستان «کلیدها» زنان بزرگشده در دنیای سنتی هستند، بدون شک زن داستانهای «بیستویک»، «اردکهای چاق و مدادهای عاشق»،«بنویس عشق» و حتی شخصیت «ماهبانو» در داستان «بهشت کوچک» زنانی دمخور با فرهنگ دنیای مدرن و با دغدغههایی از این جنس هستند.
پس به نظر میرسد نوبخت بین دردهای بینشانِ مدنظرش و سبک و سیاق زندگی، رابطهای نمیبیند و آنها را کاملاً عمومی میداند. در هر سنی و هر دورهای از زندگی و -حتی با تأمل بیشتر و مرور داستانی چون «صندلها و تهسیگارهای ماتیکی» میتوان گفت- در هر جغرافیایی این دردها وجود خواهند داشت.
در این میان آنچه به چشم میآید نحوهٔ برخورد نسبتاً یکسان شخصیتها -یا همان شخصیت محوری که اوصافش گذشت- در موقعیتهای مختلف است: تسلیم شدن. مثلاً زن «صندلها و تهسیگارهای ماتیکی» با سکوت تسلیم میشود. تا جاییکه برای فراموشی درد فهمیده نشدن، به جای جنگیدن صندلها را از جلوی چشمش دور میکند.
زن در «جاییدیگر» و «بنویس عشق» تنها عکسالعملش به درد اسیر بودن و دیده نشدنش در زندگی، چند دقیقه در اختیار خود بودن است. اینکه غریبهای را پیدا کند و با ارادهٔ خود چند جملهای را با او حرف بزند و تمام. و دوباره برگردد به همان جایگاه غیرقابل تحمل قبلی.
شاید با کمی مسامحه بتوان گفت آخرین و طولانیترین داستان این مجموعه (بهشت کوچک) به منزلهٔ نتیجهگیری و جمعبندی مفصلی بر نگاشتههای قبلی است. «بهشت کوچک» به سفرهای میماند که نویسنده از هر طعم و رنگی که به مذاقش خوش میآمده – فارغ از کارکردشان و پیوندشان با خط داستان – چیزی را درونش جا داده است. پس شیفتگی نویسنده از منظرههای ذهنیاش سبب میشود که مخاطب به اجبار همراه او گنجههای خانهٔ قدیمی خاله خانم را تماشا کند یا افاضات مهری (شخصیت فرعی داستان) دربارهٔ شیرینکاریهایش را مو به مو تحمل کند.
صرف نظر از اینکه پر رنگشدن مسائل فرعی و نبود وحدت رویه ضربهٔ محکمی به پیکر این داستان میزند و این شک را به ذهن میاندازد که شاید متن عرضهشده به اسم داستان کوتاه در اصل طرح یک رمان نیمهکاره بوده، اما این پرداخت جزئی مخاطب را به صورت کامل با شخصیت زن داستان یعنی «ماه بانو» آشنا میکند. نویسندهای که ملغمهای است از زنان سنتی گذشته و امروزی. و تمام تلاشش برای مقابله با درد «تنهایی» که ناخواسته گریبانگیر زندگیاش میشود بینتیجه میماند و به ناچار او هم باید تسلیم آن چیزی شود که برایش رغم خورده است. با این تفاوت که او بزرگتر میشود و یاد میگیرد چطور باید با درد مدارا کرد.
اما با تغییر زاویهٔ نگاه یا به عبارت دیگر پایینآمدن از جایگاه توصیف و نشستن بر کرسی نقد، به نظر میرسد داستانها، شخصیتها و فضاهای جمع شده در این کتاب، بیش از نیاز مخاطب به خواندنشان، محتاج خوانده شدن و نگاه مخاطباند و به مثابهٔ بیماری رنج کشیدهاند که مخاطب باید با حوصله و نگاهی ترحمآمیز پای صحبتشان بنشیند و بشنود و لبخند بزند تا التیامی باشد بر زخمها و دردها. و حال آنکه این خواستهٔ زیادی است از مخاطب کمحوصلهٔ امروزی که حتی در دنیای ادبیات و هنر نیز دنبال دستاویزی برای پیدا کردن آرامش است.