اشاره: «آراویند آدیگا» نویسنده ۳۶ سالهی هندی است که با رمان اولش، «ببر سفید» توانست جایزهٔ ارزشمند بوکر را در سال ۲۰۰۸ از آن خود کند. ادیگا در نوجوانی به استرالیا میرود و بعد در دانشگاه کلمبیا و آکسفورد تحصیل میکند. رمان ببر سفید را انتشارات نیلوفر ، سال گذشته با ترجمهٔ مژده دقیقی به کتابفروشیها فرستاد . «ادبیات انگلیسی چگونه مرا شکل داده است» عنوان مطلبی است از ادیگا که در جولای ۲۰۰۹ در نشریه ایندیپندنت منتشر شده است.
—
شهر بندری مانگلور؛ جایی که تا حدود ۱۶ سالگی آنجا زندگی کردم حالا دیگر یک شهر در حال توسعه است پر از بازارها و مراکز خرید و فروش تلفن، ولی در دههٔ ۸۰ آنجا تنها شهری حومهای بود در کشوری سوسیالیستی. کتابها آن زمان گران بودند و تنها تعداد کمی از ما میتوانستیم کتاب بخریم. کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که عضو کتابخانههای گردشی شویم. آنها کتابها را به بهای اندکی امانت میدادند (رمانها؛ شبی ۲ روپیه، کمیکها شبی ۵۰ پیسه [یک صدم روپیه])
من هم مثل بیشتر دوستان هم مدرسهایام، عضو چندتا از این کتابخانهها بودم. همهٔ ما بری شروع کتابهایی مثل هم امانت میگرفتیم. تا سن ده سالگی انسان کتابهای کمیک میگیرد (خصوصاً آنهایی که با رزمنامههای هندی تصویرگری شده باشند.) بعد آدم سراغ رمانهای میرود. پسر بچهها مجموعهٔ «پسران دلاور» را کشف میکنند و دختر بچهها مجموعهٔ پلیسی «نانسی درو» را.
وقتی از سن «پسران دلاور» بزرگتر میشوی، میروی سراغ رمانهای اکشنِ آلیستر مکلین. کسی که رمانهای دنبالهدارش چون «توپهای ناوارون» یا «جایی که عقابها میجنگند» با ساختههای پرخرج هالیودی حسابی جذاب و دوست داشتنی میشد. مشکل من وقتی آغاز شد که آلیستر مک لین هم شروع کرد حوصلهام را سر بردن. صاحب کتابخانهای که بیش از همه دوستش داشتم، پیشنهاد کرد به جای آگاتا کریستی، «زن نویسنده» را امتحان کنم. پیشنهادش تا مدتی برایم جذاب بود خصوصاً اینکه مرا با ایدهای جدید نیز آشنا کرده بود تا اینکه حوصلهام از این هم سر رفت.
بعد کتابدار نسخهای از مجموعه نمایشنامههای اسکار وایلد را به من داد. (مجموعه آثار به استثنای سالومه) و این آخرین کاری بود که برایم کرد. بعد به خانهٔ پدربزرگم رفتم. قفسههایش پر از کتابهای خاک گرفتهٔ انگلیسی بود. این موضوع بسیار باعث تعجب من شد چرا که پدربزرگم ناسیونالیست بود و از انگلیسی حرف زدن ابا داشت مگر جایی که میخواست اشتباه کس دیگری را برطرف کند.
پدربزرگم یک وکیل برجستهٔ محلی بود که لباس سنتی میپوشید (درست مثل گاندی). تنها به زبان محلی حرف میزد و هر چیزِ «غربی» را تحقیر میکرد. مگر وقتی از محل کار به خانه میآمد و مرا برای درست انگلیسی حرف نزدن سرزنش میکرد. هیچگاه نشنیدم او انگلیسی حرف بزند. پدربزرگ دیگرم که در مَدرس جراح بود، به لحاظ فکری درست در مقابل این پدربزرگم قرار داشت. یکبار در مهمانی که به افتخار ریس جمهور زایل سینگ برگزار شده بود شرکت نکرد چرا که معتقد بود رییس جمهور نمیتواند خوب انگلیسی صحبت کند.
این بحثها در دورهٔ ما دیگر منسوخ شده بود. چیزی که پدربزرگهای من به آن میگفتند انگلیسی ِ شاه، من به آن میگفتم انگلیسیِ نهرو. سخنرانی فوقالعادهٔ نخست وزیر به انگلیسی (ملاقات با تقدیر) در آزادی هند در ۱۹۴۷ یا «روشنایی از زندگی ما بیرون رفته» که سال بعد هنگام مرگ گاندی ایراد شد، در مدرسهها آموزش داده میشد، قسمتهای آن در رادیو خوانده میشد و تکههای آن مثل بافتههای دیانای توی تمام روزنامهها و مجلات پیدا میشد.
نهرو تنها به انگلیسی میتوانست چنین سخنرانیای را ایراد کند. چرا که او به هندی سخن میگفت و ما که در جنوب هند زندگی میکردیم و انگلیسی حرف میزدیم، نمیفهمیدیم او چه میگوید. تمام اسناد مهم هند برای من تنها به انگلیسی قابل شناخت بود. برای مثال قانون اساسی یا حتی اتوبیوگرافی گاندی که اگرچه به زبان خودش، گجراتی، نوشته شده بود، ولی ترجمهٔ انگلیسی آنها در مدرسه آموزش داده میشد.
بدون تنها زبان مشترکمان چه کار میتوانستیم بکنیم؟ دور شدنم از انگلیسی برای من برابر بود با دور شدن از هند: ما از آن ِزبان بودیم پیش از آنکه زبان از آنِ ما باشد.
کانادا زبان هندیان جنوب و زبان مادری من یکی از بزرگترین آثار ادبی جهان را عرضه کرده بود ولی از میان شاعران و نویسندگان به این زبان، تنها از یک نفر -یک رمان نویس به اسم یو ار انانتامورتی (که از نظر برخی بزرگترین رمان نویس زندهٔ هند است)- خوشم میآمد و آن هم تنها به این دلیل که از یکی از کارهایش اقتباس سینمایی صورت گرفته بود. به ندرت میدیدم از همکلاسیهای متوسطم خارج از کلاس کسی چیزی به زبان کانادایی بخوانند. جایی که ما مجبور بودیم شعرها و گزیدههای متون را به کسل کنندهترین وجه ممکن یاد بگیریم حتی اگر شده با زور و خشونت. روشی که در آموزش هند ایالتی دهه ۸۰ مرسوم بود.
تمام خواندنیهای جذاب ولی به زبان انگلیسی بود. هم سنهای من وقتی آلیستر مکلین را تمام میکردند میرفتند سراغ «دزموند بگلی» یا «جفری ارچر» یا نویسندگان خارجی دیگری. کلاً نویسنده هندی مهمی که به زبان انگلیسی بنویسد وجود نداشت. از نظر من تنها «ارکی نارایان» بود که در میان این همه حرفی برای گفتن داشت.
نیراد چودهاری و ویاسنایپل دو نویسندهای که آثار جدی غیر داستانی نوشتهاند، هر دو در افکار عمومی منفور بودند، چرا که انگ «ضد میهن» برخود داشتند، و من همیشه از هر دوی آنها دور نگه داشته شده بودم. نکتهٔ تعجبآور این بود که همین طور که اثارِ هندیِ جدی که بشود خواند اندک بود، ادبیات امریکایی هم در اطراف ما بسیار کم پیدا میشد. اگرچه که بیشتر مردان جوان میخواستند بروند نیویورک ولی- به سبب تعصبی که از طرف انگلیسیان به جا مانده بود- ادبیات امریکا، ادبیاتی عوامانه و پر از اصلاحات سخیف حساب میشد.
میهن پرستی گرفتاریهای دیگری نیز داشت. امریکا در جنگ ۱۹۷۱ که منجر به جدایی بنگلادش شد، طرف پاکستان را گرفت. دیپلماسی خارجی ما نیز در بیشتر موارد با اتحاد جماهیر شوروی همسو بود.
در سال ۱۹۴۷ بریتانیا از تمام منافعش در هند دست کشیده بود و به نظر در دنیای سیاست آن زمان بیاهمیت حساب میشد و تا آنجا که میدانم تنها یک کشور بیطرف بود. ولی نویسندگانش انبوهی از چیزهایی که من میخواندم، فراهم کرده بودند. بعضیهاشان را از خانهٔ پدربزرگم پیدا میکردم: داروین، تنیسون و بقیه را از توی کتابخانهٔ مرکزی مانگلور. جایی که بیشتر دوستانم به خاطر کثیفی، نامرتب بودن و کاغذ بازیهایش، آنجا نمیرفتند.
با همهٔ اینها، کتابخانه پر از کتاب بود و برای امانت بردن هم لازم نبود چیزی پرداخت کرد. البته من به دلخواه خودم پرداخت میکردم. در آن زمان حتی اسم نویسندههایی که در دههٔ ۸۰ انگلستان مطرح بودند -امیس، ایشیگورو، بایات- نیز به مانگلور نرسیده بود. دههٔ هشتاد برای من، دههٔ نویسندگان جوان و شور انگیزی چون جی کی چسترون، جی بیپریستلی، جی بیشاو و سامرست موام بود.
نه به این دلیل که کتابهای آنان به راحتی در دسترس بود، بلکه به این دلیل که آنها با پسربچهای در یکی از شهرهای سنتی هند حرف میزدند، کاری که تا به حال هیچ کدام از نویسندگان زندهٔ بریتانیا نکردند. ادبیات رسمی جمهوری هند به شدت ادبیات ویکتوریایی بود. علوم و ریاضیات بسیار با ارزش شده بودند و شاو با آن روحیات هیجانی و عصبی و البته کاملاً ضد تقدسش، و با آن علایقش به سیاست پارلمانی و انتخابات، به نظر میرسید درست پریده بود وسط مباحث روز آن زمان. و نکتهٔ جالب ایجاز، لطافت و بذله گویی او بود که طعم شیرین، درست در مقابل زبان رسمی و پر طمطراق رایج در مانگلور داشت. («خیر مقدم خدمت تمامی شما سروران ارجمند، خانوادهٔ ارجمند شما سروران، بازدیدکنندگان برجستهای که از دیگر شهرها به نشست آگوست تشریف فرما شدهاند، خانوادههای ارجمند شما بازدید کنندگان برجسته….»)
برای هر رمان، من یک خروار مجله میخواندم. هر چه ادبیات انگلیسی در هند کم بود، از آن طرف انبوهی از نوشتههای مطبوعاتی بدرد بخور داشتیم. ادارهٔ پدر بزرگم پر بود از نشریات انگلیسی زبان: ایندیا تودی، ساندی، فرونت لاین، ایلوستریتد ویکلی اف ایندیا.
ان موقع هم مثل الان روزنامه نگاران به طور معمول انگلیسی را صریح و با نفوذ به کار میبردند، کاری که تنها معدودی از رمان نویسهای ما میتوانند انجام دهند. به همین دلیل بسیار به دبیران این مجلات مدیونم. خصوصاً کوشوانت سینگ و ام. جی. اکبر که هنوز هم در حال فعالیتاند.
همین حول و حوش بود که کتابهای آزار دهنده و سیاه را کنار گذاشتم: مزرعهٔ حیوانات، دکتر فاستوس، ادگار آلن پو. ولی حدوداً ۱۵ ساله بودم که کتابی به شدت سیاه و رازآلود پیدا کردم که هر آنچه را تا به حال خوانده بودم بیاثر میکرد: سالار مگسهای ویلیام گلدینگ. انگار اولین کتابی بود که بعد از بلوغ میخواندم. بعد شروع کردم چیزهایی مشابه آن را پیدا کردن، حتی از یکی از عموهایم در امریکا خواستم ارباب حلقهها را برایم بفرستد، به این امید که مثل کتاب قبلی باشد.
هر چند امیدی نداشتم کتاب زود به دستم برسد. خوب میدانستم زمانم برای رمان خواندن رو به پایان است. به زودی میبایست برای دکتر شدن درس میخواندم (تنها شغلی که غیر از مهندس شدن برای کسی از طبقهٔ متوسط مثل من، در شهری کوچک در آن زمان قابل تصور بود) بعد از آن هم مثل پدر و عمویم مشغول طبابت میشدم و رمانهایم هم میرفت توی جعبههای چوبی تا وقتی که نوهام آنها را پیدا کند. اما بعد یک دفعه، همان طور که از این جور اتفاقها انتظار میرود، دنیا به آخر رسید، مادرم مرد و من را از مانگلور و هند بردند بیرون.
بعد دنیا به مانگلور رو کرد. اقتصاد رو به رشد مانگلور، ورود اینترنت و نمایندگی شرکتهای بزرگ، دیوارهای میان هندِ دور افتاده و جهان را برداشت. رماننویسان زادهٔ هندی چون امیتاو گاش آثار پریستلی و تنیسون را به کلی، حتی از قفسههای کتابِ دوردستترین شهرهای هند نیز پاک کردند. با این حال من بسیار خوشحالم که در هند آن زمان بزرگ شدم. کتابخانههای مانگلور، اگر چه حالا به کلی از روی زمین محو شدهاند، لکن مرا با دریایی از نویسندگان خوب آشنا کردند. نویسندگانی که پیام انگلیسی نهرو بلند بلند جار میزدند: اینکه جهان جایی بود پر از نور و اگرکسی با زبانی معقول با آن سخن میگفت، جوابش داده میشد. البته که این موضوع واقعیت ندارد و اگر من توی یک شهر بزرگ به دنیا امده بودم، از اول این را میفهمیدم.