۱- اینگمار برگمان، آندری تارکوفسکی و استنلی کوبریک از جمله فیلمسازانی در تاریخ سینما بودهاند که از آثار آنها برداشتهای فلسفی کردهاند. «۲۰۰۱: یک ادیسهٔ فضایی»، «شرم»، «سکوت»، «نور زمستانی»، «آینه»، «ایثار» و … فیلمهایی هستند که هنوز که هنوز است با گذر زمان نه تنها بوی کهنگی نگرفتهاند بلکه اندیشمندان حوزهٔ فلسفه با رجعتی دوباره و بازبینی آن فیلمها، برداشتهای فلسفی جدیدی از آنها کردهاند. آن فیلمسازها، تفکر فلسفی را به عنوان یک موضوع در ترکیبی با عناصر هنر سینما قرار داده و یک اثر سینمایی-فلسفی را به وجود آوردهاند. آنان نمیتوانستند با اتکا به موضوع خود و کنار گذاشتن عناصر دیگر سینما به چنین موفقیتی برسند. در واقع، ترکیبی بودن هنر سینما است که باعث میشود اثری که موضوعی فلسفی دارد اما اجرایش ضعیف و پیش پا افتاده است و مهمتر از آن زبان سینما را نادیده میگیرد، از دایرهٔ یک اثر سینمایی-فلسفی خارج شود.
۲- در سایتها و دیگر رسانهها، خلاصه داستان «آلزایمر» چنین آمده: «مردی طی تصادفی، دچار فراموشی میشود و زنی که همسر خود را در تصادف از دست داده، هر سال برای یافتن او در روزنامه آگهی میدهد. یکی از دوستان مرد، آگهی را نشانش میدهد و او به سراغ زن میرود اما هیچکس به جز زن باورش نمیکند.» پس از تماشای فیلم اولین پرسش این است که «آلزایمر» با چه هدفی ساخته شده و یا چرا چنین نامی برای آن در نظر گرفته شده است؟ فیلم اصولاً هیچ ساختار مشخصّی ندارد و هیچ دلیل و برهانی برای همراه شدن با داستان به مخاطبش ارایه نمیکند و همین امر باعث میشود تا بیننده، چیزی جز نمایش دستهای از امراض روانی از سوی گروهی انسان روانی در گیر و دار زندگی با هم را شاهد نباشد، از جنون و توهم گرفته تا خودآزاری و استیصال و البته طمع و عصبیت و دیوانگی و البته حماقت. تنها چیزی که در «آلزایمر» به یاد میماند زنی است مجنون که در بیست سال گذشته زندگی میکند و در دنیای ذهنی خودش غرق است. شخصیت اصلی داستان، قاسم -که به نظر میرسد از سوی سازندهٔ اثر بین بیماری آلزایمر و دیوانگی یا حتی حماقت او، تداخل مفهوم صورت گرفته- از یک طرف بیوقفه مشغول تردستی است و از طرف دیگر به راحتی گول فریبکاران را میخورد و از دیگر سو، در مواجهه با آسیه بیشتر مشنگبازی نشان میدهد تا فراموشی و در پایان فیلم هم متوجه نمیشویم او چه مرگش بوده است. مشکل دیگر بلاتکلیفی فیلم در قبال تضاد بین اطمینان آسیه و قطعیت جوابِ ژنتیک است که تا پایان هم به آن جواب داده نمیشود و ماجرا با آخرین نما که قرار است مثلاً مخاطب را غافلگیر کند، به نوعی سرو تهش به هم آورده میشود. تمام این مشکلات به فاصلهٔ بین فیلمنامه تا خود فیلم برمیگردد. از همان سکانس بیمنطق ابتدای فیلم گرفته، تصاویری که توسط وبکم ضبط شده و صدایش قطع و وصل میشود تا حرکت دوربینهای فراوان اما غیر ضروری که آزاردهنده هستند و یا بازی ضعیف بازیگران فرعی. میزانسنهای غیرضروری و عدم توجّه و نبود ریتم بیرونی، «آلزایمر» را به فیلمی خستهکننده و یکنواخت تبدیل کرده است.
۳- در این که «آلزایمر» از ساختههای پیشین احمدرضا معتمدی -«هبوط»، «زشت و زیبا»، «دیوانهای از قفس پرید» و «قاعدهی بازی»- به مراتب بهتر است و دستکم این امتیاز را دارد که قصهای را کموبیش درست تعریف میکند، شکی نیست اما «آلزایمر» برخلاف ادعای سازندهاش -گفتوگوی او را با روزنامهی «شرق» در تاریخ ۱۵ شهریورماه بخوانید- یک فیلم فلسفی نیست. معتمدی در رشتهی فلسفه تحصیل کرده و در این فیلمش نیز رگههایی از این دغدغه را میبینیم اما این فیلم به هیچ وجه اثری فلسفی به شمار نمیآید. از این رو نمیتوان با رویکرد فلسفی آن را تحلیل کرد. احمدرضا معتمدی فیلم خود را اثری فلسفی و دربارهی ایمان و حقیقت میداند. نمیتوان مسئلهٔ روانی شخصیتها را به مسائل فلسفی نظیر ایمان و حقیقت پیوند بزنیم و دلیلمان هم برای فلسفی بودن، رهنمود کارگردان دربارهٔ فیلمش باشد و تکجملهی امام جماعت مسجدِ فیلم دربارهی ایمان یا باور نکردن مرگ یک شوهر. آنجا که روحانی مسجد به طور سرزده وارد منزل نعیم میشود و به او میگوید: «ای کاش کمی از این اعتقادی که این زن به اون مرد داره رو ما به خدا داشتیم». «آلزایمر»، هیچ نشانهای از تأملات فلسفی ندارد. نمیتوان با جاسازی این نشانههای کوچک در دلِ داستانی پیش پا افتاده، فیلمی روایتگر مسائلی چون ایمان و حقیقت باشد. سینما زبان و ابزار خود را دارد. مسائل فلسفی را نیز باید بر اساس زبان سینما بیان کرد.
۲۶ شهریور ۱۳۹۰ | ۱۹:۴۲
البته اینگمار برگمان درسته…