میگویند که دیگر کسی چیزی نمیخواند، اما به نظر من چنین نیست. زندانیها میخوانند. حدسم این است که آنان آنقدرها به کامپیوتر دسترسی ندارند. چه بیعدالتی بجا و مناسبی! جذابترین نامههایی که از خوانندگان هوادارم دریافت میکنم -که در ضمن تنها نامههایی است که دریافت کردهام- از زندانیان بوده است. شاید همه ما زندانی هستیم و خودمان خبر نداریم. آیا همه ما زندانی زندگی، عادات و روابط خود نیستیم؟ شاید این حرف خوب و درستی نباشد، آن هم از جانب من. حتی شاید خیلی شریرانه باشد که خودمان را در بدبختیهای دیگران شریک کنیم.
میخواهم این نکته را اضافه کنم که همسرم تازه ترکم کرده بود که حق به فیلم برگرداندن داستانم را فروختم. یک روز آمدم منزل و دیدم کلی از وسایل منزل ناپدید شده است. اولش فکر کرم که نکند دزد به خانهمان زده است. بعد یادداشتی پیدا کردم: «دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.» کلی چیز با خودش برده بود. مثلاً یک رندهٔ خیلی عالی مخصوص پنیر پارمژان داشتیم، که آن را هم برده بود. اما پالتویش را جا گذاشته بود. و یک فرزند. ما یک جورهایی با هم فرزندی داشتیم. فرزندی که هنوز در شکم من بود. نمیدانم پسر یا دختر؛ هرگز نخواستیم جنسش را از پیش بدانیم.
در اینترنت دنبال آن مدل مخصوص رندهٔ پنیر گشتم، چون واقعاً دوستش داشتم. از آنهایی بود که مثل آسیاب کار میکنند، نه آنهایی که پنیر را روی آنها میکشی و رنده میکنی؛ دسته جذابی داشت که چرخاندنش لذت خاصی میداد. چند جور رندهٔ مشابه آن پیدا کردم، اما دستهٔ هیچکدام به آن جذابی نبود. تا اینکه سرانجام عین همان مدل را پیدا کردم. بعد، چهارشنبهٔ همان هفته، برادرم به من زنگ زد. او را در جریان آخرین تحولات زندگیام قرار دادم.
گفت، «عجیبه، چه اتفاقی!»
«آره، واقعاً عجیبه!»
بعد گفت، «تریش، اولش فکر میکردم که قصد داستاننویسی داره، منظورم اینه که، کاش قبلأ به تو گفته بودم…»
«چی رو؟»
«که یه وبلاگ داشت. اسمش بود «من نمیتونم همسرم را تحمل کنم دات بلاگ اسپات دات کام»…»
«بازم بیخوابی سراغت اومده و داری چرند میگی؟»
«تریش، میدونی، گرچه شاید کمی عجیب باشه، اما این جاناتن همیشه آدم عجیب و غریبی به نظرم میاومد. یک روز که رفته بود بیرون و من تنها بودم، رفتم سراغ کامپیوتر، خیلی متأسفم که این کار رو کردم، اما سابقهٔ کاراش رو اینترنت رو بیرون کشیدم و به این وبلاگ برخوردم. میدونم تریش، نباید این کار رو میکردم، معذرت میخوام.»
«خب، به هر حال من دارم فکر میکنم که یه رندهٔ تازه برای پنیر پارمژان بخرم.»
«اولش فکر کردم که داره طنز مینویسه. راستش رو بخوای، بعضی تکههایی که نوشته، خیلی بامزهاند. ببین میدونم که امکان ندارد بعضی از حرفهایی که از طرف تو نقل کرده، حرفهای تو باشن. البته تو هم قبول کن که خیلی عیب و ایراد میگیری، ولی بازم نمیشه قبول کرد. از کجا میدونستم که حرفهاش جدی بودند؟ پیش خودم فکر کردم که داره خودشو خالی میکنه و این خب هیچ عیبی نداره. فکر میکردم شاید این راه خاصش برای دقدلی درآوردن بود و هر وقت که اعصابش خرد میشده یا حس میکرده که احساساتش جریحهدار شده، این چیزها را مینوشته. فکر میکردم خیالپردازیهای بیضرری باشند. اما نمیدانستم چه کنم. با روانکاوم حرف زدم، اما او هم نظر خاصی نداشت! در نتیجه تصمیم گرفتم اصلاً چیزی نگم و مداخله نکنم. ببین تریش، از دست من عصبانی نباش. من فقط یک ناظر ضربهٔ روحی خوردهام…»
«میدونی چی غریبه؟ اینکه دائماً اسممو تکرار میکنی. تو هر وقت که میخوای کاری را نکنی، دائماً اسم منو تکرار میکنی. صاف و پوست کنده به جای اینکه این همه تریش، تریش کنی، بیا و حرف دلتو بزن.»
«ببین، اصلاً چطوره که من یه سر بیام اونجا و با هم این وبلاگ رو بخونیم. یا شاید نمیخوای بخونی. هر جور که میل توست. هرجور که بخوای.»
من نمیخواستم مطالب آن وبلاگ را بخوانم؛ با این همه مطلب خواندنی که در دنیا هست، چه کسی میخواهد آن وبلاگ را بخواند؟ من که نمیخواستم.
همهٔ این اتفاقات هنگامی رخ داد که هنوز مدت زیادی از انتشار اولین رمانم نمیگذشت و کمی پول و حتی کمی شهرت و اعتبار جمع کرده بودم که از صدقه سر موفقیت نسبی رمان حاصل شده بود؛ دستکم کمی پول پیش بابت حقالتألیف و کمی هم بابت ترجمهٔ آن به زبانهای دیگر به من داده بودند -که بیشتر به خواب و خیال میمانست!- اما نه میزان شهرت و اعتبارم آنقدرها بود و نه پولی که پرداخت کرده بودند (رمانم یک قصهٔ عشقی بین یک پرنده و یک نهنگ بود.) چرا اینقدر بیپول شده بودم؟ بخشی به این خاطر که میگویند پول تا بجنبی تمام میشود؛ البته این را در مورد وقت هم میگویند که تا بجنبی تمام میشود -ظاهراً هر دو تمایل غریبی به تمام شدن دارند. اما یکی از دلایل اصلی بیپولی من این بود که تمام مخارج تحصیل همسرم در دانشکدهٔ حسابداری را من پرداختم. دستکم فکر میکردم که دارم میپردازم. اما وقتی این مساله را دنبال کردم کاشف به عمل آمد که اصلاً آنجا نمیرفته و از حساب بانکی من برای مثلاً ثبتنام پول برمیداشته، اما آنها را خرج خودش میکرده است. همسرم واقعاً ویژگیهای محشری داشت. موهای سرش، مخصوصأ وقتی که شسته نشده بودند، ملکوتی به نظر میرسیدند. هرگز از من نمیپرسید که روزم را چگونه گذراندهام. ما ظرف سه هفته که از آشناییمان میگذشت، دیوانهوار عاشق همدیگر شده بودیم و چقدر آن روزها به ما خوش گذشت. او دوست داشت مرا «جوجه کوچولو» بخواند. هنوز دلم برایش تنگ میشود.
برگردیم سر مسالهٔ پول. کمی، نه چندان زیاد، پول داشتم. شبها در خواب میدیدم که میلههایی، مثل ساقههای جادویی ذرت، از بیپولی دور و برم را گرفته است. یک روز کارگزارم تلفن کرد -چه خوب است که گهگاهی دوستان به آدم تلفن میزنند!…اما او دوست صمیمی من نیست، بلکه فقط یک دوست ساده و معمولی است- تا ببیند که آیا علاقهای دارم تا با چند نفر «اهل سینما» ملاقات کنم یا نه. اولش زدم زیر گریه، اما کمی بعد بر خودم مسلط شدم. قرار این بود که در این ملاقات عمدتاً در مورد چند مسالهٔ مقدماتی، نه مهم و اساسی، حرف بزنیم. آنها از فیلمنامهای که براساس رمانم نوشته شده بود خوششان آمده بود -اولش خیال میکردند که فیلمنامه اقتباسی را خودم نوشتهام- اما به این نتیجه رسیده بودند که فیلمبرداری زیر آب یا در آسمان بسیار گران تمام خواهد شد. آنها یک داستان عشقی کمخرجتری میخواستند. میپرسیدند که آیا میشود به جای آن دو موجود، دو موجود خاکزی انتخاب کرد؟ به هر حال قرار ملاقاتی گذاشته شد. کارگزارم جوری رفتار میکرد که گویی من خودم را بالاتر از این ملاقاتها میدانستم و گرچه میدانستم که واقعاً چنین نظری ندارد، اما احساس میکردم که چقدر عالی که در مورد من چنین نظری دارد.
گفتم، «عالیه. بالاخره میدونی که من به کلی به آن قضیه فکر نمیکنم.»
«واقعاً؟»
سرفهای کردم، گویی مساله در گلویم گیر کرده بود و میخواستم صافش کنم.
«خب، پس همه چی روبهراهه؟»
«آره. پس سر قرار میبینمت.»
«خب، پس علیرغم اونچه پیش اومده مشکلی نداری و احساس میکنم که داری رو این قضیه به عنوان موضوع کتاب بعدیت کار میکنی.»
به فکرم رسید که شاید این ملاقات درست همان چیزی باشد که قرار بود نجاتم دهد، یا دستکم نباید یادم برود که خودم را برای آن آماده کنم، چون به هر حال ممکن بود یک جورهایی کمکم کند. میتوانست اتفاق خوبی باشد. اگر نهایت تلاشم را به کار میبستم و بعد به خودم میگفتم که دستکم تلاشم را کرده بودم، حتماً راضی و خوشحال میشدم. حداقل کاری که میتوانستم بکنم این بود که یک فایل «ورد» باز کنم، یا در دفترچهای یادداشتهایی بنویسم. اما اجازه بدهید همین الان بگویم -من تعلیق و هیجان دوست ندارم- که اصلاً خودم را برای آن ملاقات آماده نکردم.
دوستم دیوید به دیدنم آمد. کمی پول لازم داشت و میخواست قرض بگیرد. آدمی بود که در زندگی بدتر از من بدشانسی آورده بود، در ضمن برای کارهایی که روی دندانهایش انجام میداد، بدهی زیادی بالا آورده بود و از همه بدتر اینکه به طب سوزنی معتاد شده بود. در این مورد که همسرم گذاشته و رفته و آن وبلاگ با او حرف زدم.
دیوید هم قضیه وبلاگ را میدانست. او هم از طریق وارسی کامپیوتر جاناتن متوجه آن شده بود. برگشت گفت، «اوه بابا، تخیل حیرتانگیزی داشت. اصلاً فکرش نمیکردم. فکر میکنم باید از این نظر برایش ارج و قربی قایل باشیم.»
«پس چرا در این مورد چیزی به من نگفتی؟»
«یادت میآد که وقتی بهت گفتم با این عجله ازدواج نکن، دو ماه تمام با من قهر بودی و حرف نمیزدی؟»
تازگیها از کسی واژه «مبهوت» را شنیده بودم. این واژه مرا به یاد سالهای دوران کودکی در کنتاکی میانداخت – هر چند نمیدانم چرا به یاد آن ایام افتاده بودم. حالا پس از گذشت آن سالها، یک زن شهری بودم و در نتیجه زندگیام میتوانست دربردارنده فجایع بزرگی باشد، نه از جنس فجایع خرد و بیاهمیت، بلکه رخدادهایی جدی و تکاندهنده در این حد که اگر خونی زمین نریخته، اصلأ حرفش را هم نزن. اصلأ «شهری» یعنی همین. نباید غیر از این هم باشد. یک بار در مقالهای در مورد کتابی، جملهای به این مضمون خوانده بودم، «مانند یک گوزن وسط جاده زندگی مبهوت مانده بودم.» خودم را مانند آن گوزن حس میکردم که وسط زندگی مات و مبهوت مانده بودم.
گفتم، «اما ما هنوز با هم بودیم. آدمهایی که از هم نفرت دارند، با هم نمیمانند.»
دیوید در پاسخ گفت، «چه حرف جالبی. هرچند به نحو اثباتپذیری نادرست است. به هر حال، این دو تا هیچ ربطی به هم ندارند.»
دیوید فیلمنامهنویسی بااستعداد و قابلاعتمادترین دوستم بود. در مورد ملاقاتی که با آن چند نفر اهل سینما داشتم چیزی به او نگفتم، حس نامردیای را که از کار همسرم نسبت به خودم احساس میکردم به همه سرایت داده بودم.
گفتم، «مردا دوسم دارن.» دستم را روی شکمم گذاشتم که موجود زندهای را که نمیدانستم چه جنسیتی دارد در خود داشت و ادامه دادم، «واقعاً دارن. همین دیروز بود که یک آقایی وسط پیادهرو از من پرسید که ایتالیایی هستم؟»
«مگه من خلاف این حرفی زدم؟ به نظرم تو هنوز زخمی که خوردهای داره اذیتت میکنه.»
«شاید هم اصلاً اینطور نباشه.»
«شرط میبندم که هست. این حالی که حالا داری، همان چیزیه که بهش امر والای کانتی میگن. تو زندگی خودتو میکنی، بعد یه نگاهی اجمالی به تمام آن وسعت نادانستیها، حول جزیرهای که زندگیت در آن جریان داره و به آن وقوف کامل داری، میاندازی.»
سکوت سنگینی تمام اتاق را فرا گرفت. امر والا. با شنیدن آن یاد چیزهای مختلفی افتادم. تا آن موقع نمیدانستم که امر والای کانتی چی هست. سعی کردم خودم را کنجکاو نشان دهم. رفتم در آشپزخانه و یک بسته بیسکویت شور و خردل و مربا آوردم. جز اینها چیز دیگری نداشتم. چند تا بشقاب گلدار پیدا کردم تا به این خوردنیهای حقیر، جلوهای بدهم. ناگهان نگران شدم که نکند دیوید یک دفعه بگذارد و برود و من در این دنیا تک و تنها و بدون دوست و رفیق بمانم.
پرسیدم، «میدونی چه کسانی بهم نامه مینویسند؟» سوالم یک جوری بود که گویی میخواستم یک دسته ورق بیرون بکشم و با آن چشمبندی کنم. ادامه دادم، «هوادارنم بهم نامه مینویسن. خیلی عجیبه، مگه نه؟ شاید از فاصله دور آدمی دوستداشتنی به نظر میرسم. هوادارانم همه مرد هستند. مردانی که زندانیاند.»
بیسکویت شور و خردل و مربا، این ترکیب عجیب و غریب، را روی میز گذاشتم.
دیوید به آنها دست نزد و گفت: «پس وبلاگ رو نخوندهای؟ باید بهت تبریک بگم. اما شاید نخوندن آن مطالب سالم و سازنده نباشه.»
روی یکی از بیسکویتها کمی خردل مالیدم و وانمود کردم که اصلاً چیزی نشنیدهام.
دیوید گفت، «من هم گهگاه نامههایی از زندانیها دریافت کردهام. البته مربوط به خیلی قبلها میشود، موقعی که تو مجلهٔ «هاسلر» مطلب مینوشتم.»
گفتم: «داری سر قضیه نامه دریافت کردن با من رقابت میکنی؟»
گفت: «من فقط دارم میگم که من هم گهگاه نامههایی دریافت کردهام. فقط همین.»
گفتم: «یکی از نامهها حدود هفت صفحه بود و همهاش در مورد عشق. یه جورایی شبیه یه بررسی فلسفی در مورد ماهیت عشق بود که یه جوان پانزده ساله بسیار باهوش آن را نوشته بود. نامهاش در مورد عشق بود، نه رابطهٔ جنسی و از این حرفا. او دست کم هفت بار به این نکته اشاره میکنه.»
گفت: «بین خودمون باشه، اما در مورد این تمایز بین عشق و رابطهٔ جنسی با کس دیگری حرف نزن. برازندهٔ تو نیست.»
کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که زندگی چیزی جز یک مشت سکندری خوردن و با سر به سوی امر والای کانتی رفتن نیست. نه اینکه فرق این امر والا با آن امر والا را میدانستم، اما برنامهام این بود که وقتی فرصتی دست داد و کمی کمتر از این احساس ناامنی میکردم، در این مورد از دیوید سوال کنم. گفتم: «خب، این بچه میگه که میخواسته برخی برداشتهایی را که با خوندن کتاب من در مورد عشق به دست آورده بود با من در میان بگذاره و صحت برداشتهاشو تأیید کنه. میخواست بدونه که من وقتی معنی عشق را مینوشتم، صادق بودم یا نه. نوشته بود که یک روز بالاخره از زندان آزاد میشه. براش مهم بود که من جوابش رو بدم. نوشته بود که لازم نیست عجله کنم و هر وقت فرصت کردم، جواب بدم. گفته بود، هر چقدر که خواستی صبر کن. میدونم که سرت شلوغه، حتی اگه تا یک سال هم جوابم رو ندی، مسئلهای نیست.»
«چه آدم بزرگواریه که اینقدر راحت به تو فرصت میده.»
«به نظرم خیلی قشنگ و دوستداشتنی بود. هنوز جوابشو ندادم.»
«هیچوقت بهت گفتم که اون پروژهای رو که با چند نفر دیگه شروع کرده بودیم، به کلی زمین خورده؟»
«چه بد.»
«آره. خب حالا دلت برای جاناتن تنگ نمیشه؟»
«میخواستم در مورد این یه نامه دیگه هم باهات حرف بزنم. هر چند نمیدونم چرا این یارو به من خاص نامه نوشته، خودش اینو نمیگه. نامه خیلی متین و موقر نوشته شده. فقط گفته که فکری برای یه فیلم در سر داره، که در اون به ماجرای تونگوسکا در سال ۱۹۰۸ هم اشارهای میشه و میخواست بدونه که آیا وجود ضدماده میتونه فرضیه معقولی برای توضیح ماجرای تونگوسکا باشه یا نه…»
«بدم نمیآد بدونم که آیا زندان میتونه برام آرامشبخش باشه یا نه.»
«من اصلأ نمیدونستم ماجرای تونگوسکا چی بود. در نتیجه تو اینترنت جستوجو کردم. کاشف به عمل اومد که یه جایی در سیبرییه که طی حادثه غریبی ناگهان هزاران هزار از درختهایش در محوطهای به مساحت هزاران هکتار نقش زمین میشن. اما چون این ماجرا در جای پرتی رخ داده بوده، تا سالهای سال دانشمندان توجه خاصی به آن نشان نداده بودن. اما مردم آن مناطق میگفتند که صداهای وحشتناک بلندی شنیده بودن و در تمام مدت باد شدیدی میوزیده و نور آبی غریبی تو آسمون میدرخشیده. احتمالاً سروصدایش و اوضاعی که در موقع این اتفاق جریان داشته، شبیه آخر زمان بوده. عدهای از مردم فکر کرده بودن که شاید شهاب آسمانی به اونجا خورده. عدهای میگفتند که یه ستون نور آبی دیده بودند که به درخشش آفتاب بوده و از شمال به سمت شرق میرفته. عدهای هم گفتهان که این نور از جنوب شرقی به شمال غربی میرفته. بعضی گفتند که نور حرکت نمیکرد و فقط بالای منطقه رو روشن کرده بود. پنجرههای خانههایی در چند صد کیلومتری اون ناحیه هم شکسته بود.»
دیوید داشت بخشهایی از وبلاگ جاناتن را میخواند که من رفتم و گزارش شاهدان ماجرا را از این چیز وحشتناکی که اینترنت نام دارد، چاپ کردم.
گفت: «میبینی، اون کسی که جاناتن در بارهاش حرف میزنه، تو نیستی…»
گفتم: «ساکت شو و گوش بده» بعد بلند بلند از روی آنچه چاپ کرده بودم خواندم: «شکاف آسمان بزرگتر و بزرگتر میشد و تمام بخش شمالی را آتش فرا گرفته بود. در آن لحظه چنان گرمم شده بود که تحملش برایم ممکن نبود، گویی پیراهن تنم آتش گرفته باشد. میخواستم پیراهنم را پاره کنم و زمین بیندازم. اما درست همان موقع شکاف آسمان بسته شد و صدای مهیبی برخاست و چند متر آن طرفتر پرتاب شدم…»
«خدای من، کاش اونجا بودم. امر والایی که گفتم، یعنی درست همون…»
«شاهدان عینی میگن که تا چند شب آسمان فراز آسیا و اروپا آنقدر نورانی بود که شبها راحت میتونستند بدون روشن کردن چراغ، روزنامه بخونند.»
«هیچوقت به اون نامه جواب دادی؟»
گفتم: «آره، دادم. ولی مگه من در این مورد صاحبنظرم؟ بهش گفتم هیچ دلیلی نمیبینم که چرا ضدماده نتونه توضیح معقولی برای این پدیده باشه. براش در مورد روی کاغذ آوردن فکرش آرزوی موفقیت کردم. حتی شاید نامه را با «دوستت دارم» دلگرمکنندهای خاتمه دادم.»
سیصد دلار به دیوید قرض دادم، که مثل تأییدی بر این بود که به نحوی از انحا ازش استفاده کردهام.
بعد چه کردم؟ آیا در کمال ناآمادگی به آن ملاقات سینمایی رفتم، آن هم پس از آنکه جوری لباس پوشیدم که حاملگیام کاملأ پیدا باشد، بعد لباسم را عوض کردم و چیز دیگری پوشیدم که آنقدرها پیدا نباشد و باز آن را هم عوض کردم و به کلی لباس دیگری که حاملگیام را نشان دهد پوشیدم؟ آیا از امر عالی کانتی حرف زدم و در مورد شهاب و عشق؟ آیا از عشق میان آدمهایی از چند نسل مختلف، از چوپان سالخورده در صربستان و زنی معادباور که بافتنی میبافد و رویدادهای مهیبی که آدمها را از ریخت میاندازند و از این حس که زندگی یک راز عظیم است که رابطههای مرموزی در خود دارد که به نحوی ما را به هم میبافد و پیوند میزند، حرف زدم؟ زدم. دربارهٔ همهٔ آن چیزهایی که آگاهانه هیچ چیزی دربارهشان نمیدانم حرف زدم. گفتم روزی نیست که شهابی وارد فضای زمین نشود. چقدر ریا کردم، چقدر خوم را پاک و منزه میدیدم.
The Entire Northern Side Was Covered with Fire by Rivka Galchen
۲۳ آبان ۱۳۹۰ | ۱۳:۲۲
سلام بالاخره من امروز داستانو تمام کردم هر دفعه تا نیمه می خوندم و رها می کردم ا امروز تا انتها خواندم ولی باز هم سر و ته قصه دستم نیامد شاید باز به دهنم فرصت بدم…