فیروزه

 
 

«اذکار» برای بیژن الهی، حالا و دیگر

۱
حالا صبح توست
کلماتت که سوی من ازدحام کردند همهمه‌ی تو می‌کردند در میان هوا
دانستم آه.

۲
حالا صبح تو شد/ست
مرد کاملَ لن به تک کوهستان رسیده تا پر زند
(هلمز چرا تو تاریک نشسته‌ای)
     – تو و شعر یکی شده‌اید و با همان شوخ‌طبعی‌ی
الهی‌ی شعرهایت سر به سر نثر فرشته‌ی ژانرت
می‌گذاری که آمده همراهی‌ات کند از روی پرده
به پس پرده، از توی صحنه به پشت صحنه -‌نوآر‌-
دیگر دل خسته‌ی نیستی، نیستی. سرخوش هستی
یکدستی سرمست؛ مست یک دستی، به تک کوهستان
رسیده‌ای کسی کلید زده، حالا عصر، صبح شده
چرا تو تاریکی نشسته‌ای هلمز
چندم آذر کی؟
وقت رسیده؟
وعده‌ی ندید بدید؟
من مرده؟
یعنی             باز           گشته‌ام گشوده‌ام
سپیده‌دم بی من منم
سراپا محوِ نحوِ او.

۳
عجب! چه آدمی‌ست آدمی
تا پر نزد
چه پرپرها می‌زند او
هی کوکو
هی هوهو.

۴
حالا
صبح، صبح توست
تعطیلات جاودانی تو رسیده فرا
                                            می‌بردت
                                            می‌بردت رو
به بالا، این‌ها
این‌ها که می‌آیند رویاهای تواند به سوی من،
خودروی
خودروی، علف دیمی‌اند، محو نحو تو، نحو
محو تواَند، فرو می‌بارند
می‌بارند در دوره‌ی سیاه در سرایش پارسی از
ارتکابات جوانی!-
ارتکابات جوانی، رویت‌های جوانی توست
سوی من
سوی من ازدحام که کردند حالا صبح، صبح تو بود
تو بود این‌جا و دانستم خلوت شده‌ای از زمین خالی
خالی شده‌ای از بدن
بی‌بدن شده‌ای یک مجسمه شیوا
میان ما این‌جا با شش رقص دست
حالا
از همه سو رو به بی‌سو
بالا؟
سمت علف ایام:
همین‌جا.

۵
صبح تو شده‌ است و تو
شده‌ای
یک مجسمه‌ شیوا
عکسی نقطه‌ی شروع ردیابی‌ی تو
سفید، واقعاً سفید -‌شعر توست این‌-
***
همه‌ی خودنویس‌هایم را می‌جویم
پی‌ی خودکار الهی‌ی تو تا شعر تو را بنویسم
شعر تو را می‌کاوم:
                            بیژن
                               بیژن الهی.

۶
صبح توست درین تالار مهیا
که تو را بنویسم، شعرهای تو را می‌نویسم به
گرداگردم گرد آمده‌اند و
آماده‌اند این‌جا چشم به راه تو دارند و
راه            آه‌ست
گذر از تو دارد.

۷
تا تو راه را می‌گذری
آه می‌گذری بر ما
می‌گذری مهیا و گذر از تو دارد
از تو دارد گذر این‌جا- حالا دیگر رویا و …-
تورها از تاریکی‌ها و از بی‌رویا
شده‌ای یگانه با محو
یگانه با یگانه
یگانه در / یگانه با رویا
که می‌بینی همان تو بود -‌رویای تو‌-
                                                   تویی رویا
                                                       بود‌-
چیز یگانه‌ی بود تو که همان بود رویا بود/ است
می‌بینی؟

۸
حالا صبح تو
شده است خانه‌ی پیدا در نورت
از ایوان جلویی، آفتاب آشنای آذر
خیلی خیلی زرد
خیلی خیلی محبوب
خیلی دلتنگ، ساکت، غریب، بیمار
عبور کرده از سرخ‌ها، آبی‌ها، سبزها، نارنجی‌ها
بر گل‌های این قالی خیلی خیلی قدیمی‌ی پیش پا
گله گله کف روحم را سرخ کرده آبی سبز نارنجی
تکه‌ای لوزی‌ی دراز
یک حال و هوای راز کرده
حال و هوای این تالار را تو، باز کرده
که ت و را فراخوانده شده‌ام تو را بنویسم
اذان نشده در این وقت شب!
این‌جا چی می‌کنی -‌سبز قبای‌- تنهای در دنیا.

۹
صبح تو باز شده است
حالا من در همان تالارم که پدر دری گشوده گشت در آن و
گشت و گشت و پرنده گشت رویای پرّا
همان تالار همین خانه‌ی قدیمی‌ی پهلو شکسته‌ی
ما که فیروزه دارد
نور و روز دارد
تالار نوروزهای ماست و تالار، نوروزها دارد
زنبورهای عسل و
هاله‌ی شاهزاده‌گانی که پشت در پشت در آن سکنای جاودان گزیده‌اند
مادر
این‌جا
با چادر نور
پذیرای میهمانان، نوزادان و فرشتگان‌اش بود/ است
ما همگان در آن زاده شده‌ایم
رو به مرگ گشوده شده‌ایم مرده‌ایم
تالار مرگ‌هامان، ختنه سوران، زفاف، بهار
نارنج‌ها و بیدمشک‌هایمان
در ضلع پستوی شرقی‌اش من فرود آمدم بر
خشت
یک دست حالا سرمست، صبح تو شده است
این‌جا  رؤیای تو پرنده است.

۱۰
تو این‌جایی – در شرق بهشت تالار
همین‌جا مشرق تالار روضه جای خانه بود
دوشنبه‌ها گاه پدر که پدر می‌گریست
در ضلع غربی تالار
در کاس چینی، شربت بیدمشک می‌نوشیدند
مردگان و
چشم‌هایم به دور خیره می‌ماند
جنوب تالار همیشه در اختیار آفتاب ایوان
جلویی بود
و بر رف‌های شمالی و تاقچه‌هایش
آبگینه‌ها و مرغی‌ها و گلابدان‌های کریستال‌های
سبز چیده بودند
در این تالار حالا تو را می‌نویسم
چرا این تالار چیست توست؟   تاریخ توست؟
تو نیز از زادگان این زهدانی؟
تالار، حافظه‌ی چیزی‌ست که تو نیز از آنی؟
تو: بیژن الهی!
اذان صبح می‌زنند تو را
خوشا به حال تو
آردت بیخته
الکت آویخته
یار بار سفر بسته و
حالا در تالاری (یا حسین مظلوم!)

۱۱
صبح تو حالا
طلوع یک طلیعه
مطلع سرایش سپید
باز
گشوده است درین زمینه‌ی قدیمی‌یی که هیچ در نماند
برای ناپرنده‌ها
و پر گرفت پرنده‌ی پرنده‌ات
به سوی او که سو نداشت و سوسویش
داشت این جهان و آن جهان و
ما به ناگریز ظلمت سفید
روشنایی سیاه
سیاه نور هر چه نور
نام داده‌ایم به نور نور نور هو: او

۱۲
این صبح توست
نهم نهم هشتاد و نُه
شب چهارشنبه‌ی خاکستر تو و این همه‌ی نُه‌ها
***
و روز بعد او در کوه نمی‌ماند / کوه درو می‌ماند
و
هیچ هشتی رو به فرو نمی‌ماند پا سفت کرده به
دنیا هیچ ازو نمی‌ماند
هشت‌ات به سوی یک کشیده شده
سرجمع نُه مانده از ۱۰/۹/۸۹ و
کوه ابری شده پرّا در تو / از تو
بخاری به سوی هوهوی بی‌های و هوی به سوی والا
دیگر نه غریب همه عالم       پرپر
پر می‌زند به سمت بی‌سمتِ بی‌تا
و تقویم حالا نحو محو تو شده این‌جا
این‌جا/ یعنی درین همه همهمه‌ی نُه‌ها.

۱۳
صبح
کلید که زده شد
در روشنایی‌ی خیره یک هو:
چه کودک بودی توست آدم
و دیگر دانسته‌ای چه خوب که ناکامل است تو
و می‌کاهد و می‌میرد
و چه خوب
که ماه بود
که نمی‌کاهد و
ما را می‌برد
کلید که زده شد.

۱۴
حتا در تای صبح
چه خوب که ماه، در هست‌ست در تو، در صبح،
در نهان گاه
ماهی که نمی‌کاهد
و چه خوب که خواهی دانست
آدم
چون کودک است، همه‌اش به سو ماهش می‌رود
و ماه که بادبادک اوست -‌می‌پندارد و‌-
می‌کشدش به سوی بالا
                                   بالاتر
و آدم این‌طور یک‌هو رها می‌شود از بند
در یک چیز باداباد بی‌منتها
و بادبادک او می‌شود در هوا رها
وقتی هو هو می‌شود
رها در باد و باداباد و کوکو می‌شود
ناگاه او می‌شود:
                       هو
هو می‌شود:
                  او.

۱۵
صبح چه خوب است
و حالا دانسته‌ای آن هم رنج‌ها
چه بی‌هوده برده بودی و
دانسته‌ای چه خوب که رؤیا بود و
آزادی                   ور نخستین پادشاه پیشدادی
                             زنبور بود و
                             بهرام
                             نام ستاره‌ای بود و
                            ناجی بود و نجات دهنده‌اش
در گور نخفته بود
و چه خوب که ما می‌کاهیم و می‌میریم و
از روی پرده به پس پرده برده می‌شویم
و بیدار می‌شویم و تاریکی‌ها نمی‌ماند و
بادبادکی می‌شویم رها در باد
بی‌انتها به سوی بی‌منتها
و ماه منجی است و ما را می‌برد
و ما همین‌طور هی می‌رویم بالا
                      هی می‌رویم بالا
و محو ماه می‌شویم، محو
در نور ماه می‌شویم خاکستر
و چهارشنبه‌ی موات، چهارشنبه‌ی خداست.

۱۶
حالا
کشش زمین دیگر گرایش صخره گرفته
صخره میل صفر دارد و
صفر                هوای سفر در سر-
شکل تو دارد و
گرانش تودرتوی تو
وارونه تو را پرنده‌ی تویه‌ی تو کرده
سبک بار
پرّا
صفر
همان توی هیچ
همان توی به سمت بالا
نگاه
***
نازنین! سهراب!
که می‌شوی هنوز؟

۱۷
بر سنگ قبر این پایین
کلمه نمی‌ماند
اقرار لال تو می‌ماند سال‌ها و سال‌ها
اما خوب که می‌نگرم در بالا
بر بی‌سنگ نام ناپذیر
کلمات نامریی مراعات تو می‌کنند
نام: بیژن
سبک: الهی
***
آه
حالا
کودک و
غریب همه عالم
دیگر سر به دامان مادر
***
چه خوب که آن‌همه کودک بودی
و آن‌همه می‌مردی و
آن‌همه رنج بی‌هوده برده بودی
که بی‌هوده نبرده بودی
پرده که می‌افتد          آه می‌ماند:
و چه کودکانه بود جهان.

۱۸
صبحت حالا       شده               که خمار
از یاد می‌بری کنار یار. مرگ شیرین اگر نبود
نمی‌بردی از یادت       دردهات را راهِ سختِ
خودکشی‌هات     آه کشی‌هات را
که چه خسته    خسته خسته از سرقت‌ها/
دزدها/ و دنیا شده بودی!
سقف را سوراخ می‌کردند می‌آمدند
دزدانی که گاه به شکل شاعرها بودند، گاه زن‌ها،
گاه زمان صورتک فرشته، گیسو فروهشته
و نزدیک که می‌شدند نزدیک‌ترین‌ها
همان دزدها بودند
سارق چشم‌ها و یقین‌هات
که از سوراخ به غار سرک می‌کشیدند
به آزار چشمی که داشت می‌دید
بی‌پرده     چه بگویم چه کسان را/ دیو و ددها
/ مسر بر سریرها
پخش و پلای هر جای دنیا کرده بود و
حتا اگر ارتکابات جوانی تو بود، جوانی تو بود
این‌ها:
(آن یکی خال به پیشانی داشت
نقشه دقیق بود: حفره‌یی در سقف…
و ماه در خسوف.
هر دو تو آمده بودند ولی بعد فضای سفید بود
خیرگی شده بود از درون
یا بیرون
حتم نداریم اگر نه ساده‌تر می‌بود:
شاید برق جواهر       بیرون
از حد تصور بود، یا شاید
صاحب‌خانه غفلتا کلید چراغ را زده بود
هر دزد، به جا، ثابت
و صاحب‌خانه به جار و ثبوت این‌همهف باری،
ثبوت نور شد)
حالا کارآگاه دوپن
کلید می‌چرخاند در در دوره‌ی نوآر شعر پارسی
و
صبح شده است حالا و تورها از قفس‌ها
از یاد می‌بری چه دردها، چه خودکشی‌ها
دائما می‌کشیدی و چه
خسته شده بودی در دنیا
غریب همه عالم شده بودی این جا!
آه
کنار یار شیرین     حالا.

۱۹
صبح توست و آن‌طور که گفته‌اند چشم‌های تو
حالا تازه شروع شده پس
تازه مرا نیز می‌بینی؟
حالا مرده‌ای و پا شده‌ای آمده‌ای چه کنی؟ چرا؟
یقین برای آن‌که حق نورهای تک درخت گردوی
خانه‌ی قدیمی‌مان را شاد به جا آوردی
که دوستت داشتند
و دلم را که هوای تو می‌کرد. پر می‌کشید به
سوی تو اما هیچ گاه در نمی‌زد
سر می‌زد به در و در نمی‌زد
و تو که گرفتار خودت شده بودی در غار/
زهدان
زمانت را به نک گرفته بودی و در گریز/ نهان
بودی از کی؟
این جور وقت‌ها می‌گویند از ترس دنیایش بود
– مثل زهدان؟
سمت علفزار خداش می‌رفت
– مثل اولیاء
***
نه!
من که می‌دانم از دست خودت بود.
پوست نازکی‌ات
تنها شدن‌ات.
مادر که گریخت و در کبودی پهلوش پنهان شد
از جهان.
دفن در شب/ شدید شدی از همان زمان
شکننده شدی بی‌چاره‌ای در جهان
که نامش را می‌گذارند چی؟ هیچی
نگو، حالا که هزار زخم دلت سر به دامان مرهم
دارد
فراموش کنی بهتر
که مدتی شاعر/ کارآگاه شد
DUPIN DETECTS                                    
و کارآگاه
شاعر نماند در عکسی که تنها نقطه‌ای
سفید
خیره به خیرگی چیزی
ماند: شعر و
جایی خالی    خیرگی‌ی…
-‌خیره کننده‌-.

۲۰
حالا صبح تو شده که مرده‌ای چشم‌هایت باز شده
با این عجله
تشییع و کفن و دفنت تمام شده/ نشده
پا شده‌ای آمده‌ای این‌جا که چه؟ چه بگویی؟
بشیری، نذیری پا شده‌ای آمده‌ای تمام نشده این‌جا خبر مرگت که چه؟!
بی‌خود کج خیال شده‌ام
شده‌ام برای من فاتحه‌ای بخوان تو:
و تو شده‌ای یک تمنای بیدارشوی مهربان من
(که من سوسک حمام نیستم
عزیز رفته‌ی اویم او که می‌گوید
من سوسک حمام نیستم،
عزیز رفته‌ی تواَم

سوسک حمام بود
حاشا می‌کرد
تماشا می‌کرد)
و خودم را به آن راه می‌زد و
بی‌خود نبود که چشم‌به راهت چه سود بودم.

۲۱
صبِ توس
شاید باسه‌ی آن نور پورای تُک درخت گردوس
که دوسِ‌ت داشتن
باس باسه‌ی دلم باشه که هوا پاوای تو می‌کرد و
تو، لامصّب که گرفتار خودت شده بودی و
حالا این وقت صب اومدی این‌جا که چی
تشییع و کفن و دفنت تموم نشده!
                                       که چه؟
– می‌دونستم و خودمو به اون راه زدم
حالا
این وقت صب / من که سوسک حمام نیستم
سوسک حمام بود یا نبود
حالا
غرق تماشا
بود نمی‌زدودش هم می‌زدود.

۲۲
صبح حالا شده‌ای
دیگر حالا مدفن عزیزت را یافته‌ای
خسته نیستی
شاید در صداش پناه جسته‌ای / صدات
دامانش     یا -‌گفتم‌-
کبودی پنهان پهلوش را / اشک می‌ریزی
شادی / م
چه پرها زده‌ای /م
چه ذوق‌ها کرده‌ای /م
که سوسک حمام نیستی
عزیز از دست نرفته‌ی اویی /م.

۲۳
حالا صبح شده است و تو
مرده‌ای و از چیزها به در آمده‌ای و در چیزهایی که
در آن‌ها در آمده‌ای دور و برم
تو را آورده‌اند نزدم
نشسته‌ام
دل خسته نیستی
هستی یک دستی
چه خوب که بالاخره به هم رسیده‌ام
از آن نور نک درخت گردو شروع شده‌ای آمده‌ای
عجیب نیست: نهم نهم نهم! – ۸۹/۹/۱۰ –
ماه آذر و برگ‌هایی این همه سبز مثل اردیبهشت
درخشان تواند
و آمده‌ای از ایوان جلویی تابیده‌ای از خلال سرخ
آبی نارنجی قرمز روی گل‌های قالی
(و این چشم‌های توست که آسمان دارد
پدرم کجاست؟ کو مادر من؟)



comment feed یک پاسخ به ”«اذکار» برای بیژن الهی، حالا و دیگر“

  1. نرگس

    هر چیزی مربوط به بیژن الهی خواندنی است، خاصه شعری در اذکار او، چنین مفصل.