فیروزه

 
 

صدای سرگردان

۱

وزید در تن صحرا صدای سرگردان
صدای محو صدای رهای سرگردان

پرنده‌ای است که در گردباد افتاده است
گرفته هر طرفش را بلای سرگردان

صدای خسته فرو رفت در هجوم غبار
و در پی‌اش نگران چشم‌های سرگردان

به رد ریختهٔ پر نگاه می‌کردند
و روی خاک پر از ردپای سرگردان

اگر ز حمله امواج بشکند کشتی
بگو کجا برود ناخدای سرگردان

و تکه تکه صدا بر زمین فرو می‌ریخت
که بی‌قرار رسید آشنای سرگردان

صدا بلند شد و پر کشید و تنها ماند
میان حیرت صحرا صدای سرگردان

۲

دراعماق راهی که در ظلمتی گنگ تنش را به بی انتها می‌کشاند
صدای سکوتی است در صیحهٔ باد که من را به این ناکجا می‌کشاند
چنین از قدمهای مشکوک ناچار فرورفته در وهم مبهوت در هیچ
کجا می‌روم هر نفس خیره، آرام مرا تا کجا این صدا می‌کشاند
رها راه بیراهه در من، رها
من
سبکتر
قدم‌های کوتاه، یکسر
پِی لمس چیزی هر انگشت کورم مرا رو به حسی رها می‌کشاند
صدایی است همواره در خواندن من . . .

۳

آرام آرام نوشیدیم
می‌دانستیم

فنجان‌ها

حرف تازه‌ای

نخواهند زد.
حرف‌هایمان که ته کشید
به فنجان‌ها خیره شدیم
و به بازی انگشت‌ها پناه بردیم
و سعی کردیم

فراموش کنیم

میزها خالی شده‌اند.