چراغها خاموش است. همهٔ مسافرها خوابیدهاند، اما من خوابم نمیبرد. مدتی چشمهایم را بستم، سعی کردم به چیزی فکر نکنم، بیفایده بود. صدای یکنواخت قطار، تکانهای مداوم آن را نرمتر میکند: تلق تولوق…تلق تولوق…. به بالای سرم خیره میشوم. توی تاریکی دنبال خط و خطوط زیر تخت بالایی میگردم. چیزهایی میبینم. باید نیمرخ دختر جوانی باشد با چشمهایی بیش از حد درشت و مژههایی بسیار بلند. دقیق نمیبینم ولی حتماً از همین چیزها است، به خیال پسری تنها که شاید سرباز بوده یا برای کار به شهری دوردست میرفته. دور تا دور آن هم باید شعرهایی دربارهٔ عشق و فراق و تنهایی باشد. همیشه همینطور است. جوانترها هر چیزی را که نتوانند به زبان بگویند، روی صندلی اتوبوسها و قطارها مینویسند. دست میبرم تا چراغ کنار دستم را روشن کنم، کار نمیکند. اطرافش را با دست وارسی میکنم، جای لامپش خالی است. تکانها و صدای قطار آرامش عجیبی به من میدهد، واقعاً عجیب، چون شبیه هیچ آرامش دیگری نیست. به جای این که مرا بخواباند، به فکر فرو میبرد. هوس میکنم روی یک صندلی بنشینم، یک لیوان چای داغ توی دست چپم بگیرم و در حالی که باد به صورتم میخورد، با دست راست پیپم را گوشهٔ لبم جابهجا کنم. درست مثل ناخداهای قدیمی که توی کارتون نشان میداد روی عرشه کشتی به دوردستها، به اقیانوس خالی خیره میشدند.
تلق تولوق…تلق تولوق…. خوابم نمیبرد. چشمها را باز میکنم. آرام از تختم به پایین میلغزم. سعی میکنم توی تاریکی با پا کفشهایم را پیدا کنم. در کوپه را باز میکنم. باد سردی به صورتم میخورد. یکدفعه تمام بدنم یخ میکند. کاپشنم را از روی تخت برمیدارم و روی شانههایم میاندازم. تصویر محو خودم را توی پنجرة تاریک روبرو میبینم. برای خودم ابرو بالا میاندازم. چی از جان خودم میخواهم؟ نمیدانم. در را پشت سرم میبندم. آرام توی راهرو راه میروم. تمام کوپههای اطراف خاموشاند. جلوی پنجرهای میایستم و بیرون را نگاه میکنم. تا دوردستها هیچ نقطهٔ روشنی دیده نمیشود.
تلق تولوق…تلق تولوق… دیر یا زود باید برای بابا جواب دندانگیری آماده کنم. حتماً میپرسد: «چرا دوباره ول کردی برگشتی؟ کارت که خوب بود؟» یعنی واقعاً کارم هیچ مشکلی نداشت؟ همان کاری را میکردم که باید میکردم؟ باید مثل بابا فکر کنم، به چیزهایی که به نظرش میتواند اشکال صاحبکار باشد. تلق تولوق…تلق تولوق… دلم میخواهد جایی بنشینم، لیوان چای داغ را توی دستهایم بچرخانم و فکر کنم. واگن ها را دنبال رستوران قطار میگردم. جز دو-سه تا جوان که سیگاری دود میکنند کسی توی رستوران نیست. یک قوری چایی میگیرم و مینشینم. صندلی راحتی است. خیلی نرم روی پایه میچرخد. روی هر میز یک دسته گل مصنوعی رنگورو رفته گذاشتهاند. خوشم نمیآید. نمی توانم تحمل کنم آدمها گل مصنوعی دوست داشته باشند یا بخواهند با آن محیط اتاقشان را عوض کنند. گل باید طبیعی باشد. تلق تولوق…تلق تولوق… تکانهای قطار اینجا نرمتر است. لیوان چای داغ را توی دستهایم میگیرم، به بیرون نگاه میکنم. نقطههای روشن خیلی ریزی میبینم. آن دورترها باید آبادیای، چیزی باشد.