کبوتری را میبینم که درست یک روز قبل از کریسمس روی پادری خانهام دارد میمیرد، گوزنهایی را که تا گوشهایشان در برف فرورفتهاند و پدرم را بر تخت احتضار در حالی که قلب، کبد و ششهایش دارند یکی یکی از کار میافتند؛ من نمیتوانم آنها را نگهدارم اما دارم یاد میگیرم چهطور عاشقشان بشوم. زنی در پارک به مرد مستی گراس میدهد و پیش از آن که او را ترک کند، سرانگشتان خودش را میبوسد و روی صورت مرد میگذارد. یک گرگ صحرایی از آن سوی نهر زوزه میکشد و من با خوشحالی پاسخ میدهم. کلارنس پوردیِ یکپا به پایین دره میدود تا غریبهای صد کیلویی را از پنجره کامیون چپ شدهای بیرون بیاورد که سر باتریهای آن دارد جرقه میزند و سوختش نشت میکند، و درست چند ثانیه قبل از آن که منفجر شود، غریبه بیهوش را به کنار نهر میکشد. نمیدانم چطور؛ نمیتوانم توضیح دهم. اما تصویر کلارنس پوردی صفحه روبهرویم را پر کردهاست: پاچهٔ چپ شلوارش تا زانو پاره شده و پای مصنوعی قهرمان هفتاد و سه ساله ما را نمایان ساخته است. همهٔ این تصویرها را در «کتاب شگفتیها»یم میتوانم ببینم؛ دفترچههایی که بیش از بیست سال است با خودم دارمشان. در دفتر معجزه یا اسرارت میتوانی هر چیزی داشتهباشی. آزاد باش! راحت باش! بگذار شادی، ترس و غصهات، عشق به زندگی، احساس سوزان و حیرت نهان تو را راهنمایی کند.
—Melanie Rae Thon, author of In This Light