یک روز که همراه همسر محبوبم مشغول خانه تکانی بودیم، چاقوی کوچکی زیر یخچال پیدا کردم؛ این چاقو را چند سال پیش گم کردم و کلاً آن را از یاد برده بودم. وقتی آن را به همسر محبوبم نشان دادم، گفت:
«آه! اینو از کجا پیدا کردی؟»
همسرم به اتاق روبهرو رفت و مشغول نظافت شد. وقتی داشتم کف آشپزخانه را تمیز میکردم، یاد ماجرای چهار سال پیش افتادم که رفتن چاقو زیر یخچال را شرح میداد:
آن شب شام مفصلی خوردیم و با همسرم مشغول صحبت شدیم، کمکم بحثمان بالا گرفت و همسرم لگدی به من زد که از روی تخت افتادم زمین. رفتم داخل آشپزخانه و چشمم به ظرفهای کثیف روی کابینت افتاد. خشم همه وجودم را گرفته بود، همهٔ ظرفها را کوبیدم زمین. به نظرم آمد که همه چیز را نابود کردهام. به گریه افتادم و همسرم که از داخل اتاق صدای من را شنیده بود، خودش را به آشپزخانه رساند و پرسید:
«همه چیز خوبه؟»
گفتم:
«آره»
همسرم چراغ را روشن کرد و نگاهمان به کف آشپزخانه افتاد، چیز زیادی نشکسته بود اما کف آشپزخانه حسابی کثیف شده بود. هر دو خندیدیم و به اتاق خواب رفتیم. فردا صبح کف آشپزخانه را تمیز کردیم، اما چاقو از دستمان در رفت و زیر یخچال ناپدید شد.
اولش خواستم از همسر محبوبم بپرسم که این ماجرا یادش مانده یا نه؟ اما بدون این که چیزی به او بگویم چاقو را دوباره گذاشتم زیر یخچال!
Michael Oppenheimer
۶ تیر ۱۳۹۰ | ۰۸:۰۲
«هر دو خندیدیم و به اتاق خواب رفتیم. »
حل مشکلات زناشویی در کسری از ثانیه…
در کل جالبناک بود..
۱۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۵:۱۹
به نظر می رسد این داستان خیلی کوتاه در ترجمه فارسی لطیف تر و دلنشین تر شده زیرا در بازگشت به گذشته مشخص نیست چاقو از دست کی افتاده مرد یا زن