اشاره: قصههای نیویورکر عنوان بخش جدیدی است که از امروز در فیروزه آغاز میشود. این بخش ترجمه داستانهایی است که سال گذشته ذیل عنوان 20 under 40 در مجله نیویورکر منتشر شده است. این دومین مرتبه است که مجله نیویورکر ۲۰ نویسنده زیر ۴۰ سال را به عنوان استعداداهای ادبی آینده معرفی میکند. نخستین بار در سال ۱۹۹۹ چنین فهرستی ارائه کرد که نویسندگانی مثل جومپا لاهیری و دیوید فاستر والاس در آن قرار داشتند. ترجمهٔ این داستانها را مترجم ارجمند جناب آقای رحیم قاسمیان به عهده دارند. اهالی سینما با ترجمههای ایشان به خوبی آشنا هستند. قدیمیترها نوشتههای پالین کیل را با ترجمهٔ در مجله فیلم به یاد میآورند یا ترجمهٔ مقاله درخشان علیه تفسیر سوزان سانتاک را در سوره سینما. نسل ما او را با ترجمه فیلمنامههایی شناخته است که نشر ساقی آنها را منتشر میکرد. مثل فیلمنامه افشاگر مایکل مان، یا جی. اف. کی الیور استون، و ژنرال جان بورمن. یکی از آخرین کارهای ایشان ترجمه کتاب مبانی سینماست که تا کنون دو جلد آن منتشر شده است. در حوزهٔ داستان نیز ایشان شانزدهم هُپ ورث سالینجر را ترجمه کرده است که چند سالی است در نشر نیلا پشت صف مجوز است. البته آقای قاسمیان گفتهاند که گاه ممکن است از این چارچوب عدول کنند و قصههای دیگری را که در این فاصله در نیویورکر منتشر میشود به فارسی برگردانند.
—
پدرم سی و پنج سال پس از اینکه اتیوپی را ترک گفت، در اتاقی در یک خوابگاه در شهر پیوریا، در ایالت ایلینوی آمریکا، که دید محدودی به رودخانه داشت، جان سپرد. تا وقتی که زنده بود با هم زیاد حرف نمیزدیم، اما در یک صبح گرم ماه اکتبر در نیویورک، اندک مدتی پس از درگذشتش، متوجه شدم که در طی مسیرم به سمت شمال در خیابان آمستردام، به سوی دبیرستانی که ظرف سه سال گذشته در آنجا، ادبیات ساکنان اولیه آمریکا را به شاگردان نخبه کلاس نهم درس میدادم، با او حرف میزنم.
به او گفتم، «اوناها، آکادمی آنجاست. از لابهلای شاخههای درختان میتوانی سقف برج ناقوس آن را ببینی. من تنها کسی هستم که آنجا را آکادمی مینامم. اسم واقعیاش چیز دیگری است. این اسم را از داستان کوتاهی از کافکا دزدیدهام که در دانشگاه خوانده بودم. ماجرای داستان در مورد میمونی است که به او تعلیم داده بودند تا در یک آکادمی درس بدهد. یادت میآید چه جوری حرف میزدی؟ از طرز حرف زدنت نفرت داشتم. همیشه جملات کوتاه و شکسته بستهای به کار میبردی و به نظر میآمد داری یک مشت کلمه را به بیرون تف میکنی، گویی که تازه آنها را یاد گرفتهای و با این حال حتی از سادهترین آن کلمات، نفرت داری. «این را بگیر». «بهش دست نزن». «همین حالا دور شو»».
ده دقیقه پیش از زنگ، همراه اولین شاگردانی که خود را به کلاس میرسانند، وارد کلاسم میشوم. آنها باهوشتر از بقیهاند و وسط کلاس مینشینند. بقیه هم بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی سر میرسند؛ ولی متوجه میشوم که همه آنها، باهوش و کودن مثل همدیگرند، به زحمت حرفی میزنند، یا اگر چیزی میگویند، صرفأ به صورت نجواست. اغلبشان در هنگام ورود سلام میکردند، اما محتاطتر از معمول بودند، گویا اطمینان نداشتند که واقعأ خود من طرف خطابشان بودم.
چون احساس میکردم مجبورم در مورد غیبتم توضیح بدهم، اصل واقعیت را با آنان در میان گذاشتم و گفتم، «متاسفم که آن روز غیبت داشتم. پدرم اخیرأ فوت کرده است و باید به کارهایش سر و سامان میدادم.»
با این همه چون تازه مکالمهام با پدرم را تمام کرده بودم، احساس کردم که به اندازه کافی توضیح ندادهام. در نتیجه در ادامه گفتم، «هنگام مرگ شصت و هفت سال داشت. او در روستای کوچکی در اتیوپی متولد شده بود. سی و دو ساله بود که روستای خود را ترک کرد و به یک شهر بندری در سودان رفت تا از آنجا به آمریکا بیاید.»
در حالی که میتوانستم همین جا تمامش کنم، چنین هوسی در سر نداشتم. به یک تاریخچه مفصلتر از تکههای پراکندهای که خود او به من گفته بود– داستان کوتاه و خشنی از مشکلاتی که به عنوان مسافر قاچاق کشتی برایش پیش آمده بود، احتیاج داشتم. بنابراین قصه ماجراهای پدرم را ادامه دادم و میدانستم که میتوانم جزییات نامعلوم آن را خودم سر هم کنم.
به شاگردانم گفتم که پدرم پیش از آنکه بتواند اتیوپی را ترک کند تکنیسین بود، اما پس از آنکه در یک راهپیمایی سیاسی که حضور آن از سوی دولت ممنوع شده بود شرکت میکند و چند ماهی به زندان میافتد، عملأ عاطل و باطل میماند. او میدانست که اگر سر خانه و زندگیش برگردد، دوباره دستگیر و زندانی خواهد شد و این بار جان سالم به در نخواهد برد، در نتیجه اندک چیزهایی را که داشت برداشت و به همراه گروه مردانی که به او گفته بودند عازم سودان هستند، به آن سمت روانه شد. در آن ایام، رفتن به سودان تنها راه گریز به حساب میآمد.
او به مدت یک هفته تمام پیاده رو به غرب رفت. پدرم تا آن موقع هرگز آن بخش از کشور را ندیده بود. همه چیز تا چشم کار میکرد، صاف و مسطح بود، یک جریان یکدست و وقفهناپذیر که حتی یک تکه ابر هم جرأت نمیکرد آن را بر هم بزند. زمین از علفهای سبز خودرو و حضور گهگاهی گلهای زرد رنگ پوشیده و گام زدن در آن دشوار بود. سرانجام کامیون کوچکی، مملو از پناهندگان دیگری که قصد سفر به مرز را داشتند، او را هم سوار کرد. آنان هر چند ساعت یک بار از برابر روستایی عبور میکردند که همهٔ آنها مجموعهای از حلبی آبادها بودند با جادههای خاکی که درست از وسط روستاها میگذشتند و بچهها برای پناهجویان دست تکان میداند، گویی همین واقعیت ساده که آنان پشت کامیون نشسته بودند، به معنای این بود که به جای بهتری میرفتند.
پدرم تا به آن شهر بندری در سودان برسد، شش هفت کیلو وزن کم کرده بود. دماغ نسبتأ چاغ و گندهاش درست خلاف گونههای فرورفته و چشمان باز و درشتش بود که در عمق چهرهاش فرو رفته بودند. لباسهایش به تنش زار میزد. دستانش بزرگتر از همیشه به نظر میآمد و استخوآنهایش بیش از پیش بیرون زده بودند. احساس میکرد که انگشتانش ورم کرده بودند.
در عمرش به آن اندازه از شهرش دور نشده بود، اما میدانست که نمیتواند در آنجا هم بماند. او میخواست اصلأ آن قاره را پشت سر بگذارد، به اروپا یا آمریکا برود، جایی که شایع بود زندگی در آنجاها به مراتب بهتر است.
آنجا قدیمیترین بندر سودان و یکی از قدیمیترین شهرهای کشور بود. این شهر در اوج رونق خود، پنجاه هزار جمعیت داشت، اما حالا فقط بخش کوچکی از آن جمعیت در شهر مانده بودند. در حول و حوش آن جنگهای متعددی رخ داده بود که آخرین آنها در سال ۱۹۷۰ بین گروه کوچکی از شورشیان و نیروهای حکومتی بود. در حاشیهٔ شهر هنوز میشد بقایای سوخته تانکها و خانههای نیمه ویران و خالی از سکنه را دید. همه جا پر از شن و خاک بود و در اغلب روزها دمای هوا به حدود ۳۸ درجه سانتیگراد میرسید. آدمهای ساکن آن به نحو رقتباری فقیر بودند. برخی از آنان ماهیگیری میکردند، اما بیشترشان روزهای خود را در اسکله و به امید یافتن کار تخلیه بار از کشتیها و قایقهای باری کوچک و بزرگ در بندر میگذراندند. به پدرم گفته بودند که آنجا میتواند کاری پیدا کند و اگر صبور باشد و پول کافی پسانداز کند، در آن صورت خواهد توانست خرج سفر خود را بدهد و با یکی از همان کشتیها از آنجا خارج شود.
درست همینجا بود که زنگ پایان کلاس اول صبح زده شد. شاگردانم برای لحظهای درنگ کردند و بعد کیف و کتابهایشان را برداشتند تا کلاس را ترک کنند؛ آنان مجذوب یا مبهوت داستانی شده بودند که برایشان تعریف کرده بودم. سعی کردم پیش از آنکه همهشان کلاس را ترک کنند یک نگاه طولانی به همه بیندازم. تا آن موقع فقط هیکلهایی بودند که سر کلاسم حضور مییافتند، تعدادی شاگرد از پیش تعیین شده که روزهای هر ترم تحصیلی به کلاسم میآمدند و میرفتند تا ترم بعدی برسد و جای آنها را دانش آموزان دیگری بگیرد که همان کارها را تکرار میکردند. اما برای چند ثانیهای ناگهان آنان را واضحتر و آشکارتر میدیدم – موهای عمداً آشفته پسرها و سر و وضع مرتب و آراسته دخترها که کاملأ با وضع پسرها در تضاد بود. این دانش آموزان هنوز داشتند خودشان را پیدا میکردند و این نکته در مورد تک تک آنان مصداق داشت. نمیدانم که چرا تا آن موقع متوجه این نکته نشده بودم. هیچکدام از آنان سعی نکردند به سوی دیگری بنگرند یا نگاه خود را از من بدزدند و همین امر موید آن بود که میتوانستم داستان را ادامه دهم.
آن شب که پیاده به خانه بازمیگشتم، خوب میدانستم که حجم عظیمی از ایمیلها و تکستها بین شاگردانم رد و بدل خواهد شد. میلیونها ذره اطلاعاتی از طریق کانالهای زیرزمینی و شبکههای ماهوارهای رد و بدل میشد و من تنها موضوع و مسئلهٔ آنها بودم. نمیدانم که چرا این فکر آرامش خاطر زیادی به من داد، اما باید بگویم که احساس سبکی و پرواز کردم و ناگهان دریافتم که در همه جا مورد لطف و محبت هستم. در «ریورساید درایو» که رو به پایین میرفتم، از کنار رودخانه «هادسن» که میگذشتم و ترافیک حجیم اتومبیلها به بالا و پایین خیابان در حرکت بود و بزرگراه «وست ساید» در دست راست من قرار داشت، مرزهای به دقت چیده شده مجتمعهای مسکونی و همسایهها دیگر برایم آنقدرها مهم نبود.
صبح فردای آن روز در آکادمی، در همان اول کلاس به شاگردانم گفتم که میتوانند کتابهای درسی و ورقههای تکالیف خود را کنار بگذارند. گفتم، «فعلأ به آنها احتیاجی نیست.»
اولین شغل پدرم در بندر این بود که برای کارگران بندر چای ببرد، کاری که در آن حقوقی نمیگرفت و درآمدش تنها از انعام مشتریان به دست میآمد – که پول خردی اینجا و آنجا بود که رفته رفته روی هم جمع میشد. او در طی روز به طور متوسط چیزی بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ چای برای کارگران میبرد. او روی سینی چوبی بزرگی که داشت، میتوانست تا ده فنجان چای حمل کند و یاد گرفته بود که آن را روی ساعد خود، باثبات و استوار نگاه دارد. او در ایام کودکی دست و پا چلفتی بود؛ پدرش خیلی وقتها به این خاطر که لیوآنها از دستش میافتادند و میشکستند یا نمیتوانست یک فنجان قهوه را بدون اینکه قطراتی از آن بیرون بریزد برایش ببرد، سرش داد زده بود. در نتیجه تا کار را گرفت، با یک سینی پر از سنگ که به سنگینی فنجآنهای چای بودند تمرین میکرد. اگر سنگها از جای خود تکان میخوردند، میدانست که در کارش ناکام بوده و دوباره سعی میکرد، تا اینکه سرانجام آنقدر ماهر شده بود که میتوانست کیلومترها با سینی راه برود، بی آنکه قطره چایی بریزد یا سنگی تکان بخورد.
پدرم پولهایی را در میآورد در یک جیب مخفی که درون شلوارش دوخته بود مخفی نگاه میداشت. تنها دوستی که در آن شهر داشت، مردی به نام ابراهیم، به او توصیه کرده بود که هرگز اجازه ندهد کسی بفهمد که چقدر پول دارد: «اگر کسی بفهمد که دو دلار داری، فکر خواهند کرد که بیست دلار داری. همیشه بهتر این است که کاری کنی مردم خیال کنند که اصلأ هیچ پولی نداری.»
ابراهیم همان کسی بود که کار بردن چای را برای پدرم جور کرده بود. ابراهیم در سومین روز اقامت پدرم در بندر با او آشنا شده بود و از همان لحظه اول میدانست که پدرم فردی غریبه است. او به سراغ پدرم و با انگلیسی کامل و شمردهای گفته بود، «سلام. اسم من ابراهیم است. درست مانند آن پیامبر. اجازه بده در مدتی که در این شهر هستی، به تو کمک کنم.»
در میان همه مردهایی که پدرم آنجا دیده بود، ابراهیم از بقیه چند سانتیمتر کوتاهتر و آراستهتر بود. سر کچلی داشت و فقط دو دسته موی خاکستری رنگ دور گوشش به حالت قوسی رو به عقب میرفت. دو انگشت آخر دست راستش به نظر میرسید که خرد شده و دوباره به هم خوش خورده بودند. ابراهیم هنگام معرفی خود کمی رو به جلو خم شده و تعظیمی کرده بود و جوری راه میرفت که گویی یک پایش کمی میلنگد و همین امر سبب شده بود که پدرم راحتتر به او اعتماد و اطمینان کند.
پدرم اوایل نزدیک اسکله، یعنی همان جایی میخوابید که صدها مرد دیگر که اغلب مثل خود او مهاجر و بیگانه بودند، چادر زده بودند و میخوابیدند. ابراهیم به او گفته بود که تنها خوابیدن خطرناک است، اما در ضمن خاطر نشان کرده بود که اگر در شهر بخوابد، حتمأ مورد حمله و ضرب و شتم پلیس قرار میگیرد و حتی خطر دستگیر شدنش هم وجود دارد.
حدود یک هفته بود، یک شب که تازه داشت خوابش میبرد، صدای گامهای چند نفر را بالای سر خود میشنود. وقتی چشم باز میکند و به بالا مینگرد، سه نفر را میبیند که همان حوالی ایستادهاند و پشتشان به اوست، در نتیجه پدرم فقط میتوانست دشداشههای بلند و سفید آنها را ببیند که گرچه کثیف بودند، اما از لباسهای اغلب کسانی که در آنجا میدید، تمیزتر به نظر میرسیدند. در حالی که پدرم نگاه میکرد، یکی از مردان به آهستگی دست به آسمان برداشت، گویی به زحمت چیز سنگینی را به بالای سر میبرد تا به نفر دیگری رد کند. او دعایی میخواند که پدرم گهگاه سر راه خود به سودان و بارها در منازل دوستان مسلمان خود در اتیوپی شنیده بود. مرد آن دعا را یک بار خواند و سپس دوباره تکرار کرد و وقتی کارش تمام شد، آن دو مرد دیگر خم شدند و آنچه را که در وهلهٔ اول به نظر میرسید یک کیسه گندم باشد، اما کمی بعد متوجه شد که آشکارا پیکر مردی است، از روی زمین بلند کردند. پدرم که به خواب رفت، آن مرد هنوز آنجا روی زمین افتاده بود. هیچ نشانهای از اینکه مرده یا حتی مجروح شده باشد، در او وجود نداشت. فردای آن روز که پدرم این ماجرا را با ابراهیم در میان گذاشت، پاسخ او ساده و سرراست بود: «آنقدرها بهش فکر نکن. اینجا خیلیها میمیرند و هیچ کسی هم متوجه نمیشود.»
ابراهیم قول داد که برای پدرم جای خواب بهتری پیدا کند و این کار را هم کرد. کمی بعد در همان روز، در حالی که پدرم جای خواب خود را آماده میکرد، ابراهیم به سراغش رفت و از پدرم خواست تا دنبالش برود. ابراهیم گفت، «برایت خبر تازهای دارم.»
مالک یک خوابگاه که پدرم از آن پس در آنجا ماند، شریک تجاری ابراهیم بود. ابراهیم به پدرم گفت، «ما طی سالها با هم کارهای زیادی انجام دادهایم»، اما هرگز توضیح نداد که آن کارها چه نوع کارهایی بودند. وقتی پدرم از او پرسید که چگونه میتواند این لطف و محبت را جبران کند، ابراهیم اعتنایی به آن حرف نکرده و گفته بود، «بیخیالش، شاید یک روز یک کاری برایم کردی.»
برخلاف تمام آنچه تا به اینجا به شاگردانم گفته بودم، ابراهیم سابقهٔ واقعی و مشخصی داشت که میتوانستم بر اساس آن نکتههای زیادی بگویم. پدرم همیشه از او حرف میزد، آن هم نه به عنوان بخشی از یک گفتوگوی معمولی، بلکه به عنوان یک موضوع فرعی که بدون خبر و ناگهان سروکلهاش پیدا میشد. پدرم بیاختیار بارها گفته بود که ابراهیم تنها دوست واقعی بود که او در تمام عمرش داشت و به دفعات اشاره کرده بود که ابراهیم در چند جا جان او را از مرگ حتمی نجات داده است. پدرم در مواقعی هم مدعی میشد که دنیا پر از آدمهای خلافکار است و بعد از تجربهای که با مردی به نام ابراهیم در سودان داشت، هرگز حاضر نبود به سودانیها، مسلمانان و به طور کلی به آفریقاییها دوباره اعتماد کند.
ابراهیمی که در کلاس درس من جان گرفت، از آن کسی که پیشتر تصور کرده بودم، به مراتب نجیبتر و جوانمردتر بود. ابراهیم رک و پوستکنده، اما در عین حال شاعرانه حرف میزد، درست مانند زمانی که به پدرم گفته بود که حتی ماسههای این شهر بندری هم نسبت به ماسههای روستای زادگاهش، در حدود صد کیلومتری غرب آن بندر، بدتر و نازلتر بودند.
او میگفت، «اینجا همه چیزش آشغال و کثافت است، حتی ماسههایش.»
ابراهیم سرانجام کار دومی که دستمزد آن نیز بهتر بود، برای پدرم جور کرد و این شغل جدید، باربری در بندر بود. ابراهیم به او گفته بود، «تو بهترین سرمایهگذاری من خواهی بود. هر آنچه به تو میدهم، روزی ده برابرش را باز خواهم گرفت.» ابراهیم هر روز پس از نماز مغرب، درست هنگامی که صدها ابر ناشی از دود سیگار و هیزمهای مشتعل محل خوابگاه کارگران راه خود را به آسمان پیدا میکرد، به سراغ پدرم میرفت و با هم چای مینوشیدند. او مچ دست پدرم را میگرفت و آن را میفشرد و میکشید، گویی بز یا برهای باشد و سپس میگفت، «چه انتظاری داری؟ البته که من باید از سلامت شخصی که روی او سرمایهگذاری کردهام اطمینان یابم.» سپس در هنگام ترک محل، همان توصیه ساده و همیشگی را تکرار میکرد.
«بدنت را کش و قوس بده و آماده کن، یوسف! هر وقت فرصت کردی این کار را بکن تا اینکه بدنت مثل بدن میمون، نرم و چالاک شود.»
پدرم در بندرگاه از اول صبح تا نیمروز که هوا آنقدر گرم میشد که امکان کار وجود نداشت، جعبههایی را این طرف و آن طرف میبرد. او پیش از آنکه موعد کارش در چایخانه سر برسد، زیر سایه درختی چرتی میزد و به دریا مینگریست و در فکر آبی بود که پیش روی او قرار داشت. او هم همتای بسیاری از مردها، همیشه تشنه بود و اعتقاد داشت که چه ظلمی بالاتر از این است که دریا درست جلوی چشمان تو باشد و نتوانی از آب آن بیاشامی و مجبور باشی که تشنگی را تاب آوری! در خیال خود قایقی میساخت، قایقی ساده اما استوار که دستکم میتوانست او را به آن سوی خلیج ببرد و به عربستان سعودی برساند. اگر هم قایق میشکست، میتوانست خود را درون جعبهای جا دهد و روی آب بماند تا اینکه به ساحل برسد و فکر میکرد که اگر بمیرد، لااقل تلاش خود را برای رسیدن به جایی تازه و بهتر انجام داده است.
ابراهیم دستکم هفتهای یک یا دو بار در غروب پدرم را از اتاقش برمیداشت و به بندرگاه میبرد و در آنجا با هم قدم میزدند. او به پدرم توضیح میداد که گردش کار این شهر بندری واقعأ بر چه اساسی استوار است. تنها نورهایی که میدیدند، نور شعلههای پراکنده آتشهایی بودند که مردها دور آنها جمع میشدند. مردها علیرغم تاریکی هوا، آزادانهتر و پرتعدادتر از طول روز، به این سو و آن سو میرفتند. چنین به نظر میرسید که گویی شهری زیر این شهر نهفته است و هر شب از زیر آن سر بر میآورد. زنان بیحجابی را میشد دید که در برخی از کوچههای باریک اینجا و آنجا ایستاده بودند و پدرم بوی گوشت کباب شده و بوی تند الکل را در هوا حس میکرد.
ابراهیم به پدرم میگفت، «آن لنجهایی که ته بندر میبینی، همه تحت کنترل دولت قرار دارند. آنها یکی از این دو کالا را حمل میکنند: یا غذا یا اسلحه. هیچکدام از این دو قلم جنس در سودان تولید نمیشود. شاید خودت هم متوجه این نکته شده باشی. این البته بدان معنی نیست که ما آنها را به یک اندازه دوست نداشته باشیم. شاید به سلاحها بیشتر علاقهمند باشیم. آیا تا به حال مرد گرسنه و مسلحی دیدهای؟ البته نه. هیچوقت به آن قسمت بندر نزدیک نشو. آنجا را دو ژنرال و یک سرهنگ اداره میکنند که مستقیمأ از ریاست جمهوری دستور میگیرند و تحت فرمان او هستند. آنها خدایان این شهر کوچکاند، با این تفاوت که وسیله نقلیههای بهتری دارند. اگر سربازی تو را آنجا ببیند، از دست من برای کمک به تو هیچ کاری ساخته نخواهد بود. حتی خدا هم نمیتواند چنین احمقی را نجات دهد.»
«مواد غذایی قرار است که به جنوب کشور حمل شود. آنها از سراسر جهان و در کیسههای عظیمی که نشان «آمریکا» را دارد، وارد میشوند. اما در عوض، مستقیم و همراه سلاحها به خارطوم انتقال مییابند. میدانی چرا؟ چون گرسنه نگاه داشتن و کشتن مردم از گرسنگی به مراتب ارزانتر از کشتن آنان با گلوله تمام میشود. گلوله خرج دارد. سرباز خرج دارد. اما احتکار تمام مواد غذایی در انبار هیچ هزینهای ندارد.»
ابراهیم طی چند شب مختلف، آرام آرام خود را به صف لنجهایی رساند که در بندر کناره گرفته بودند. میگفت لنجهای محبوبش آنهایی هستند که کم و بیش در انتهای صف پهلو گرفتهاند.
«آن لنجها، آنهایی که آنجا هستند، آن ته ته صف. تمام فکر و ذکرت باید متوجه آنها باشد. آنها لنجهایی هستند که به اروپا رفت و آمد میکنند. میدانی از کجا میتوان گفت؟ از پرچمهایشان. آن یکی را آنجا میبینی که پرچم سیاه و طلایی دارد؟ آن لنج تا دوردستها تا ایتالیا یا اسپانیا میرود. حتی شاید به فرانسه هم برود. بعضی از کسانی که در آن کار میکنند از دوستان من هستند. یک جورهایی شریک کاری. میتوانی به آنان اعتماد کنی. آنها مثل بقیه آدمهای اینجا نیستند که پولت را میگیرند و میزنند به چاک.»
پس از آن شب بود که پدرم به توصیههای ابراهیم را در مورد نرم کردن بدنش جدیتر گرفت. او روی بدنش کار میکرد و خود را در وضعیتهای مختلفی قرار میداد و میتوانست ده یا پانزده دقیقه در آن وضعیت بماند. او سپس با تمرین این مدت را به حدود یک ساعت رساند. پدرم هر شب پیش از اینکه بخوابد، مدتی چهارزانو مینشست و بعد بدن خود را گوله میکرد و مثل توپ میشد. پس از چهار ماه تمرین میتوانست ساعتها در همان حالت بماند و این دقیقأ همان چیزی بود که ابراهیم گفته بود باید تمرین کند و به آن برسد.
ابراهیم میگفت، «چند ساعت اول از همه دشوارتر خواهد بود. باید پیش از آنکه کار بارگیری کشتی تمام شود، خودت را به درون آن برسانی و باید کاملأ از دید بقیه پنهان بمانی. تنها وقتی که کشتی حسابی دور شد میتوانی بجنبی.»
پدرم فکر کرده بود که نامهای به خانوادهاش بنویسد، اما نمیدانست که چه بگوید. کسی به یقین خبر نداشت که او مرده است یا زنده و ترجیح میداد تا تکلیفش روشن نشده، این ابهام کماکان ادامه داشته باشد. اینطوری بهتر بود تا اینکه نامهای بنویسد و در آن بگوید، «سلام. دلم برایتان تنگ شده است. من زندهام و حالم خوب است.» آن هم در حالی که تا نامه به دست آنها برسد، فقط نیمه اول قطعأ درست بود.
چهار ماه و سه هفته پس از آنکه پدرم وارد این شهر بندری شده بود، جنگ در شرق آن آغاز شد. پادگانی از سربازان که در روستایی واقع در هشتصد کیلومتری آنجا مستقر بودند، سر به شورش برداشتند و با کمک ساکنان آن روستا، تحت عنوان تشکیل منطقهای مستقل برای تمامی قبایل سیاهپوست کشور، دست به تصرف اراضی زدند. از هر دو طرف شایعه قتلعام شنیده میشد. اینکه چه کسی این قتلعامها را انجام داده بود، به این بستگی داشت که از چه کسی میپرسیدی. گفته میشد که در یک روستا، تمام پسران جوان را مجبور کرده بودند تا گورهای دستهجمعی برای والدین و خویشان خود حفر کنند و سپس شاهد قتلعام آنان باشند. دست آخر خود آنها را هم مجبور میکردند تا به شورشی بپیوندند که هنوز حتی اسم و رسمی هم نداشت.
در سراسر شهر درگیریهایی شروع شده بود. مردان مسنتر شهر که جنگهای سالها قبل را به یاد داشتند، از آنجا که خودشان تجربهٔ سربازی را از سر گذرانده بودند، بیشتر از حکومت جانبداری میکردند. تمامی کسانی که اهل مناطق جنوبی کشور بودند، مشتاقانه هوادار شورشیان بودند و حتی عدهای وعده میدادند که اگر پای شورشیان به آن شهر برسد، به صف آنان خواهند پیوست.
ابراهیم و پدرم دیگر شبها به سمت بندر نمیرفتند. ابراهیم به او میگفت، «وقتی اینجا درگیر جنگ شود، اول از همه به بندر حمله خواهند برد. آنها کشتیهای محلی را خواهند سوزاند و سپس تلاش خواهند کرد تا کنترل کشتیهای دولتی را به دست بگیرند.»
هر روز سربازان زیادتری سر میرسیدند. البته همیشه در شهر سربازانی حضور داشتند، اما این سربازان جدید با آنها متفاوت بودند. آنها از جاهای دیگری از کشور میآمدند و با هیچکدام از زبانهای محلی آشنا نبودند؛ لهجهٔ عربی آنان هر چه بود، درک آن تقریبأ غیرممکن مینمود. فرماندهان عالیرتبه، که در جیپهای نظامی خود ایستاده به اینجا و آنجا میرفتند، همه عینکهای دسته طلایی به چشم داشتند که نیمی از چهرهٔ آنان را میپوشاند، اما باز هم معلوم بود که با منطقه بیگانه هستند و صرفأ از آن رو که هیچ پیوند و رابطهای با این شهر و مردمش نداشتند، به آنجا فرستاده شده بودند.
پدرم بیشتر شبها صدای شلیک گلوله، آمیخته با صدای زوزهٔ سگها را میشنید. او هر روز به ابراهیم التماس میکرد که در یافتن برای خروج از آن شهر، کمکش کند.
میگفت، «ببین، پول زیادی جمع کردهام» که البته حقیقت نداشت. میگفت که اگر بتواند راه خروج شرافتمندانهای پیدا کند، حاضر است هزینه آن را هم بپردازد. پاسخ ابراهیم هم همواره یکسان بود، «مردی که اینجا صبر و طاقت ندارد، جایش در جهنم است.»
دو هفته پس از آنکه اولین اخبار مربوط به شورش سربازان شنیده شده بود، در بازار شهر شایعهای پیچید مبنی بر اینکه ستونی به طول تقریبأ دو کیلومتر از جیپهای نظامی به سمت شهر در حرکت است. از صبح همان روز کشتیهای خارجی یکی پس از دیگری از بندرگاه دور میشدند. شورشیان پیشروی میکردند و تا غروب به آن شهر میرسیدند. هنوز چند ساعت نگذشته، این شایعه در تمام شهر پخش شده بود. آنان به هیچ کس رحم نخواهند کرد. آنان فقط با سربازان مستقر در شهر کار دارند. مردم از آنان به عنوان نیروهای آزادیبخش استقبال خواهند کرد. آنان مثل یک مشت حیوان هستند و باید با آنان مثل حیوان هم رفتار کرد. پدرم شاهد آن بود که زنان ساکن آن اطراف، داروندار خود را در بقچههایی میچیدند و در حالی که بچهها را دنبال خود راه انداخته یا به پشت بسته بودند، سر به بیابان میگذاشتند. او از خود میپرسید، اینها کجا میروند؟ یک سر شهر دریا بود و سر دیگرش بیابان.
ابراهیم کمی پس از ظهر او را پیدا کرده بود. آن روز کسی نبود که چای بخواهد.
ابراهیم گفته بود، «میبینم که سرت خیلی شلوغ است. میخواهی وقتی که سرت خلوتتر شد، سراغت بیایم؟»
پدرم از او پرسید، «قصد ترک شهر را داری؟»
ابراهیم گفت، «من شهر را ترک کردهام. خیلی وقتها پیش. تمام اعضای خانوادهام حالا در خارطوم هستند. من فقط منتظرم که جسمم در آنجا به آنان ملحق شود.»
اواخر همان روز میتوانستند صدای انفجار گلولههای توپ را بشنوند که وسط بیابان منفجر میشدند. ابراهیم با اشاره به بیابان، از سقف خوابگاه که از آنجا به دور دستها مینگریستند، به پدرم میگفت، «آنها مثل بچههایی هستند که به اسباببازی دست یافتهاند. حتی نمیدانند که برد توپخانهشان چقدر است. وسط بیابان که چیزی نیست، خیلی که خوش شانس باشند، میزنند و شتری را میکشتند. آنقدر این کار را تکرار خواهند کرد که یا تمام گلولههایشان تمام شود، یا شتری در بیابان باقی نماند.»
ابراهیم در ادامه میگفت، «بلای وحشتناکی سر آن سربازان شورشی خواهد آمد. خیال میکنند که چون چند تا توپ دارند، میتوانند سربازان حکومتی را بترسانند و فراری دهند. خیال میکنند این هم مثل سال ۱۸۹۸ و جنگ اومدورمان است و این بار انگلیسیها آنها هستند.»
پدرم هرگز فکر نمیکرد که جنگ میتواند ساده یا ترحمبرانگیز جلوه کند، اما از بالای آن پشتبام درست همینطور به نظر میرسید. شورشیان با سروصدای فراوان ورود خود را اعلام میکردند و تا آنجا که پدرم میتوانست ببیند، تمام سربازان مستقر در شهر، ناپدید شده بودند. او رفتهرفته به این نتیجه میرسید که شاید ابراهیم اشتباه میکند و شورشیان علیرغم حماقتی که نشان میدادند، بدون جنگ و خونریزی زیاد، شهر را تصرف خواهند کرد. او هنوز در فکر این بود که این را به ابراهیم بگوید یا نه که از دور صدای غرش هواپیمایی را بالای سر شنید. ابراهیم و پدرم برگشتند و به سمت دریا نگریستند و دیدند که هواپیمایی نزدیک میشود. آن هواپیما در ارتفاع بسیار کمی پرواز میکرد. ظرف کمتر از یک دقیقه، هواپیما درست بالای سرشان رسیده بود.
ابراهیم گفت، «غاﺋﻠﻪ به زودی خاتمه خواهد یافت.» هر دو منتظر ماندند تا صدای انفجار بمبی را بشنوند، اما اتفاق خاصی رخ نداد. هواپیما درست در لحظهٔ آخر اوج گرفته بود. سربازان شورشی چندین گلوله به سمت آن شلیک کردند و سپس به پیشروی خود ادامه داند. صف طویل و نامنظمی از وانتهای قدیمی هم در حال فرار در افق دور میشدند.
بیست دقیقه بعد که همان هواپیما دوباره بازگشت، سه جت کوچکتر و آشکارا خارجی هم از نزدیک آن را همراهی میکردند.
ابراهیم گفت، «آن پرواز اول صرفأ یک اخطار بود. میخواستند به شورشیان فرصتی بدهند که دستکم سعی کنند عقب بنشینند. اما شورشیان احمقتر از آن بودند که این هشدار را درک کنند. خیال میکنند که پیروزی با آنهاست.»
هواپیماها از فراز سر آنان گذشتند. پدرم و ابراهیم ثانیهها را میشمردند. حتی از آن فاصله دور هم صدای غرش آنان عظیم بود، دستکم هفت بمب درست روی سر شورشیان فرو ریخته شد و صف کامیونهای آنان در ابری از خود و ماسه ناپدید شد. از چند سقف همسایه غریو فریاد و شادی به هوا برخاست. چیزی نگذشت که سروکله سربازان دولتی دوباره در خیابآنها ظاهر شد که سرود پیروزی سر میدادند.
ابراهیم گفت، «آنها هرگز نباید سعی میکردند که بندر را تصرف کنند. آنها میتوانستند سالهای سال در بیابان و به خاطر روستاهای کوچک خود بجنگند و کسی هم واقعأ مزاحم آنها نمیشد. اما این بندر زیبا؟ تا آخر شب تمام آن کشتیهای خارجی دوباره برمیگردند. حکومتهایشان به آنها خواهند گفت که همه چیز امان و امان است. آنها همه مشکلات را حل کردهاند و خیلی زود، شاید ظرف یکی دو روز آینده، خواهید توانست از آن بندر بروید.»
یک هفته بعد، ابراهیم در مدت استراحت عصرانه پدرم او را در جای همیشگی خود، زیر سایه درختی و در حالی که به دریا خیره شده بود، پیدا کرد. آن دو با هم به کافهای در همان حوالی رفتند و برای اولین بار از زمانی که پدرم به سودان آمده بود، شخص دیگری برای او یک فنجان چای و غذا آورد.
ابراهیم گفت، «این آخرین غذایت در اینجا خواهد بود. از آن لذت ببر. همین امشب باید بروی.»
ابراهیم بشقاب بزرگی از گوشت کباب شده، روده و چیزی که به نظر میآمد گردن بز باشد، سفارش داد که در خورشت قهوهای رنگی پخته شده بود. غذایی مفصل و باشکوه که پدرم نظیر آن را ماهها بود که نخورده بود. وقتی غذا رسید، او میخواست زیر گریه بزند و برای لحظهای میترسید از آن بخورد. ابراهیم همیشه به او میگفت که به هیچ کس اعتماد نکند و البته پدرم این نکته را به همه کس و حتی به خود او تعمیم داده بود. پیش خود فکر میکرد که شاید این کلک نهایی ابراهیم باشد؛ شاید تا دست دراز کند و بخواهد غذا را بخورد، بشقاب ناگهان ناپدید شود؛ یا شاید در آن سم ریختهاند تا او به خواب عمیقی فرو رود و بیدار که شد، خود را در غل و زنجیر ببیند. پدرم دست در شلوارش کرد و دگمه جیب مخفی آن را گشود و کیسه پولی را که در آن داشت بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت.
گفت، «این همه پولی است که دارم. نمیدانم کافی خواهد بود یا نه.»
ابراهیم به پول محلی نگذاشت و با تکه نانی سراغ غذا رفت و لقمهای گرفت.
گفت، «با توجه به اینکه دستت را توی شلوارت کردهای، توصیه میکنم که قبل از آنکه به غذا دست بزنی، آنها را خوب بشویی. پولت را هم بردار.»
کارشان که تمام شد، ابراهیم پدرم را به بخشی از شهر برد که او تا به حال به آنجا پا نگذاشته بود – یک خیابان عریض و طویل پر از گرد و خاکی که رفتهرفته باریک میشد، تا اینکه به حلبیآبادی میرسید که خانههایش تقریبأ به هم چسبیده بودند. ابراهیم و پدرم جلوی یکی از آن خانهها ایستادند و ابراهیم پردهای را که نقش در را داشت کنار زد. داخل آن زن درشتی با نیمه حجابی پشت پیشخوانی چوبی دیده میشد. روی پیشخوان چند بطری شیشهای به اندازههای مختلف چیده شده بود. ابراهیم یکی از آن بطریها را برداشت و به پدرم گفت که در گوشهای از اتاق که چند مخده آنجا قرار داشت، روی زمین بنشیند. ابراهیم چند دقیقهای با زن چانه زد و بگومگویی کرد و سرانجام از جیب روی سینهاش بستهای پول سودانی بیرون کشید. ابراهیم کنار پدرم نشست و بطری را به دست او داد.
گفت، «جرعهای به سلامتی سفر. آهسته بنوش.»
پدرم فکر میکرد که اگر نیت ابراهیم این بود که صدمهای به او بزند، بگذار بزند. یک غذای معقول و بعد مشروبی پس از آن، بدترین راه ترک این دنیا نبود. اگر همین چیزها به هر کسی که در این شهر مرگ در انتظارش بود پیشنهاد میشد، صف آدمهایی که منتظر میماندند تا بمیرند، سر به کیلومترها میزد.
ابراهیم گفت، «حالا آن کیسهٔ پولت را به من بده.» پدرم کیسه پول را در آورد و به ابراهیم داد. ابراهیم پولها را شمرد. بعد چند اسکناس از پولهای خود برداشت و به پولهای پدرم افزود و گفت، «با این پول خواهی توانست آب، شاید غذایی و البته سکوت چند نفر را در طی مسافرت بخری. در این سفر از هیچ کسی هیچ انتظاری نداشته باش. از کسی غذا یا هیچ چیز دیگری نخواه که به تو نخواهند داد. به چشم آنان زل نزن و سعی نکن با آنها حرف بزنی. آنها جوری رفتار خواهند کرد که انگار تو وجود خارجی نداری و بگویم که اینطوری برای تو خیلی بهتر است. اگر متوجه حضور تو بشوند، در آن صورت نیمه شب تو را به دریا خواهند انداخت. خیلیها بودهاند که سوار کشتی شدهاند و بعد شروع کردهاند به گله و شکایت. گفتهاند که جایشان بد است و پشت یا پاهایشان درد میکند. شکوه کردهاند که گرسنه یا تشنهاند. وقتی این حرفها مطرح میشود، آنها را به دریا میاندازند تا هر چقدر که دلشان خواست آب بنوشند یا دست و پایشان را تکان بدهند.»
پدرم تا در بطری را باز کرد، بوی تند و تلخی بالا زد؛ جرعهای از آن نوشید.
ابراهیم ادامه داد، «به اروپا که رسیدی، این کارها را باید بکنی. اول از همه اینکه دستگیرت میکنند. باید به مأموران بگویی که خواهان پناهندگی سیاسی هستی و آنها هم تو را به زندانی میبرند که مثل بهشت است. آنجا به تو غذا و لباس و حتی تختخوابی میدهند که روی آن بخوابی. زندان آنها آنقدر خوب و راحت است که دلت میخواهد تا ابد آنجا بمانی. به آنها بگو که علیه کمونیستها میجنگیدی و آنها از تو خوششان خواهد آمد. به تو اجازه میدهند که کشور مقصدت را انتخاب کنی و تو هم باید به آنان بگویی که میخواهی به انگلیس بروی. باید به آنان بگویی که همسرت را در سودان تنها گذاشتهای و حالا زندگی او در خطر است و تو میخواهی که او هم به تو ملحق شود. بعد این عکس را به آنان نشان میدهی.»
ابراهیم از کیف پولش عکس دختر جوانی را بیرون کشید، دختری که شاید پانزده یا شانزده سال داشت و مجموعهای از لباسهای غریب و ناجور غربی را به تن کرده بود – یک دامن پلیسه سیاه و سفید خالدار که از بزرگی به تنش زار میزد، یک جفت کفش ورزشی ساقه بلند و آرایشی که روی صورت او انجام داده بودند و او را بزرگتر از سنی که داشت، نشان میداد.
ابراهیم گفت، «این دختر من است. او در حال حاضر با مادر و خالههایش در خارطوم زندگی میکند. دختر باهوشی است. بهترین شاگرد کلاسش. وقتی به انگلیس رسیدی، باید بگویی که او همسر توست. با این کار است که میتوانی کمکهایم را جبران کنی. میفهمی چه میگویم؟»
پدرم با سر جواب مثبت داد.
ابراهیم ادامه داد، «این هم اسناد و مدارک ازدواج شما. من برای تهیه این مدارک جعلی پول زیادی خرج کردهام.»
ابراهیم کاغذی را که تا آن موقع فقط دو بار تا شده بود، به پدرم داد. در آن آب و هوا، کاغذهای تا شده آنقدرها دوام نمیآوردند. کلمات و جملات آن کاملأ روشن و واضح بودند. مدرک نشان میداد که پدرم دو سال بود با کسی ازدواج کرده که در عمرش ندیده است.
«این کار ممکن است چند هفتهای طول بکشد، اما آنها سرانجام ویزای او را صادر خواهند کرد. پس از آن از لندن به من تلفن کن و من ترتیب بقیه کارها را میدهم. ما پول خرید بلیت را جور کردهایم و مقداری هم پول برای شما دو نفر کنار گذاشتهایم که دخترم با خود خواهد آورد. شاید پس از یکی دو ماه مادرش و من هم بتوانیم در لندن به شما بپیوندیم. در آنجا خانهای خواهیم خرید و کاری را با هم شروع خواهیم کرد و دخترم نیز به تحصیلات خود ادامه خواهد داد.»
حتی در نظر آدم بدبینی چون پدرم، که به حکومتها چندان اعتمادی نداشت، این قصه بسیار وسوسهانگیز و فریبنده بود: قصهای که با زندانهایی چون بهشت آغاز میشد و با یک خانواده از پیش شکل گرفته که همگی با هم در خانهای در لندن زندگی میکردند، پایان میپذیرفت. او نمیخواست بداند که خود ابراهیم چقدر به آن باور داشت و به همین خاطر صاف در چشمان او نگاه نمیکرد. وقتی پای اروپا و آمریکا به میان میآمد، حتی آدمهایی که به نظر میرسید روزگار و تجربه آنان را پخته و باتجربه کرده است، خود را به دست تخیلات کودکانه میسپردند.
پدرم عکس را از ابراهیم گرفت و آن را در جیب گذاشت. او نگفت، «البته که این کار را میکنم!»، حتی یک «باشه» ساده هم نگفت، چون چنین تأییدی به این معنا میبود که امکان پاسخ رد هم وجود داشت، حال آنکه بین آن دو چنین امکان و احتمالی اصلأ مطرح نبود. ابراهیم به او گفت که بطری را تمام کند و اضافه کرد، «کشتیات منتظر توست.»
چیزی نگذشت که ماجراهای پدرم در تمام آکادمی پخش شده بود. حتی عدهای میآمدند و تکههایی از ماجراهای او را با جزییاتی متفاوت، برای خود من تعریف میکردند – در آن ماجراها، داستان گاه در کنگو در دوران قحطی رخ میداد. نسخهٔ دیگری که شنیده بودم این بود که پدرم در سراسر آفریقا و در چندین جنگ مختلف حضور داشته است. در یکی دیگر ادعا میشد که پدرم از یک قتلعام فراموش شده، جان سالم به در برده است، قتلعامی که در آن و فقط در یک روز، دهها هزار نفر به قتل رسیده بودند. عدهای میخواستند بدانند که آیا او در رواندا هم بوده است، یا در دارفور، که گفته میشد چنین رویدادهایی در آن به کرات اتفاق میافتد.
موج عظیمی از همدردی و ترحم برای پدر متوفایم و خود من به راه افتاده بود. دانشآموزانی که تا آن موقع با من حرف نزده بودند، وقتی مرا میدیدند به من سلام میکردند. هر کجا که میرفتم با لبخند و روی خوش آنان مواجه میشدم و همهٔ اینها به این خاطر بود که تراژدی ملموسی را جلوی چشمانشان مطرح کرده بودم که به مراتب از هر آن چیزی که شخصأ امیدوار بودند تجربه کنند، جلوتر میرفت.
میدانستم که دیر یا زود مدیر مدرسه احضارم خواهد کرد تا در باره این چیزهایی که سر کلاسم به شاگردانم گفتهام توضیح بدهم. یک روز جمعه، مدیر مدرسه درست در لحظهای که پا به درون کلاس میگذاشتم سراغم آمد. در صدایش لحن تهدیدکننده یا عصبانی احساس نمیشد. خیلی ساده رو کرد و گفت، «پس از اتمام کلاست، بیا به دفترم.»
آن روز سر کلاس تصمیم گرفتم که داستان را کنار بگذارم و به امور عادی مدرسه بپردازم. به دانشآموزانم گفتم، «امروز مقداری کار عقب مانده داریم که باید به آنها برسیم. این هم تکالیفی که از هفته پیش نزد من مانده بود. ساکت باشید و روی آنها کار کنید.» اگر هم غری زدند یا شکوهای کردند، حداقل من نشنیدم و آنقدرها هم برایم مهم نبود. وقتی زنگ پایان کلاس زده شد، آرام و آهسته از پلههای سه طبقه بالا رفتم و به دفتر مدیر رسیدم. در اتاقش باز و منتظرم بود. هیکل درشت و کمی بدحالتش کم و بیش روی میز چوبی بزرگی افتاده بود و جایش آنقدر تنگ بود که احتمالأ به زحمت پشت آن نفس میکشید. تا نشستم، به عقب تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
مدیر از من پرسید، «کلاس چطور بود؟»
گفتم، «خوب بود، اتفاق خاصی رخ نداد.»
گفت، «من چیزهایی از داستانهایی که در مورد پدرتان به شاگردانتان گفتهاید شنیدهام.» در اینجا بود که منتظر شدم تا دستکم بارقهای از خشم و عصبانیت را از دست من و به خاطر کاری که کرده بودم نشان دهد، اما حتی از آن ژست دراماتیک دستها را روی هم خم کردن هم خبری نبود.
مدیر گفت، «آنچه برایشان تعریف میکنید بسیار جذاب است. البته به جای خود وحشتناک هم هست. هیچ فردی نباید در شرایطی حتی تا حدودی مشابه با آن شرایط زندگی کند و همین نکته مرا به اینجا میرساند که از شما بپرسم این داستانی که برای بچهها تعریف میکنید، تا چه حد واقعیت دارد؟»
به او گفتم، «تقریبأ به هیچ وجه واقعیت ندارد.» آماده بودم بپذیرم که بخش اعظم داستانی را که به شاگردانم گفته بودم، خودم ساخته و پرداختهام – ماجرای شبها در بندر، داستان هجوم سربازان شورشی از آن سوی بیابان و غیره. اما پیش از آنکه بتوانم چیزی بگویم، لبخندی موذیانه و تا حدودی نیشدار تحویلم داد.
گفت، «خب، فارغ از آن، خیلی خوب است که داستان شما سبب شده تا بچهها دربارهٔ چیزهایی که در زندگی مهم هستند با هم حرف بزنند. اغلب اوقات بیشتر چیزهایی که از آنها میشنوم، شایعات سطحی و احمقانه است. خودشان بعدها خواهند توانست دریابند که چه بخشهایی از حرفهای شما واقعیت داشته یا نداشته است.»
و تمام حرف او همین بود: من به شاگردانم چیزی گفته بودم که دربارهاش فکر کنند و اینکه آیا آنچه از من شنیده بودند ربطی به واقعیت داشت یا نداشت، چندان مهم نبود؛ واقعی یا غیرواقعی، در نظر آنان تخیلی میآید. اینکه در این ماجرا مرگ هم حضور داشت، صرفأ سبب میشد تا داستان برایشان جذابتر و گیراتر شود.
آخرین روز داستانگویی را از جایی شروع کردم که پدرم و ابراهیم در آخرین روزی که با هم بودند به سوی اسکلهٔ بارگیری قدم میزدند. در تمام طول راه حرف زیادی به هم نزدند، اما گهگاه کلماتی اینجا و آنجا میان آنان رد و بدل میشد. ابراهیم فکرهای مهمی در داشت که میخواست با او در میان بگذارد، اما هرگز واژههای درست بیان آنها را در هیچ زبانی پیدا نکرده بود، در غیر این صورت، مچ دست پدرم را محکم میگرفت و آنقدر نگاه میداشت تا اطمینان مییافت که پدرم منظور او را کاملأ فهمیده است و درک میکرد که ابراهیم به او متکی است و ابراهیم هم به همین خاطر، کمکم نفرتی نسبت به پدرم در دلش احساس میکند. اما پدرم هم سخت دلش میخواست که از آنجا بیرون برود. او از سوار شدن در آن کشتی وحشت داشت، اما بیشتر از آن، از نقشهها و آرزوهای ابراهیم میترسید.
وقتی به اسکله رسیدند، ابراهیم به آخرین لنجی که در کنار دو لنج دیگر در آنجا لنگر انداخته بود اشاره کرد. گفت، «آن یکی، همان که بدنه آبی رنگی دارد.»
پدرم برای مدتی طولانی به آن لنج خیره شد و کوشید تصور کند که مدفون شدن در آن، اول برای یک ساعت و بعد به مدت یک روز، چه حالی خواهد داشت. حتی جرأت آن را نداشت که به مدتهای طولانیتر از آن فکر کند. لنج کهنهای بود، اما کم و بیش هر آنچه در آن شهر دیده میشد، کهنه بود.
در انتهای ردیف لنجها، مرد قد بلند و روشن پوستی، منتظر بود. او به یکی از قبایل عرب شمال منطقه تعلق داشت. مردان آن قبایل در آن شهر زیاد بودند. آنان سدههای متمادی بود که بخش اعظم تجارت و سیاست شهر را در کنترل خود داشتند. آنان تاجر و دلال بودند و در خرید و فروش هر کالایی و هر شخصی، دست داشتند. آنان تا حدی خود را تافتهای جدا بافته از بقیه میدانستند، لباسهای سفید تمیز و بیلک میپوشیدند یا گهگاه عباهایی به رنگهای کمرنگ و روشن به تن میکردند که خاکی که دو سه سانتیمتری روی تمام شهر را پوشانده بود، به نحو غریبی بر آنها هیچ اثری نداشت.
ابراهیم گفت، «او، همان که آنجا ایستاده، ترتیب همه کارها را داده است.»
پدرم کوشید تا از آنجایی که ایستاده بود، در چهرهٔ مرد دقیق شود و تا آنجا که ممکن است صورت او را به خاطر بسپارد، اما ظاهرأ آن مرد هم میدانست که ابراهیم و پدرم دربارهٔ او حرف میزنند و به همین خاطر سرش را تا حدی به سمت دیگری گرفته بود. تنها جنبهای از چهره او که پدرم توانسته بود به خاطر بسپارد، دماغ به نحو غیرمتعارفی دراز و باریک او بود، خصیصهای که بیشتر در میان حیوانات شکاری دیده میشود.
ابراهیم یک ورقه کاغذ بزرگ زرد رنگ که روی آن مطالبی به عربی نوشته شده بود به پدرم داد. پدرم دوست داشت ابراهیم حرفی مهربانانه و دلگرم کننده به او بزند. میخواست که ابراهیم بگوید، «سفرت خوش» یا «نگران نباش. اتفاقی برایت نخواهد افتاد»، اما در عین حال میدانست که اگر سالهای سال هم منتظر بماند، از چنین حرفهای دلگرم کنندهای خبری نخواهد بود.
ابراهیم گفت، «او را منتظر نگذار. این یادداشت و پولهایت را به او بده و هر کاری که از تو خواست، عینأ انجام بده.»
پدرم رفت و هنوز به نیمه راه تا آن مرد نرسیده بود که ابراهیم صدایش کرد و گفت، «امیدوارم که خیلی زود خبری از تو بشنوم» و پدرم میدانست که آن آخرین باری بود که صدای ابراهیم را میشنید.
پدرم آن ورقهٔ کاغذی را که ابراهیم به او داده بود به آن مرد داد. پدرم عربی بلد نبود و نمیتوانست آنچه را روی کاغذ نوشته شده بود بخواند و نگران آن بود که در آن چه نوشته، چون هزاران چیز میتوانست باشد، از «با این مرد خوشرفتاری کنید» گرفته تا «پولش را بگیرید و هر کاری که دلتان خواست با او بکنید.»
آن مرد به ردیفی از فضاهای کوچک انبار مانند در بدنه اصلی لنج که معمولأ از آنها برای انبار کردن کالای ظریف و شکنندهتر استفاده میشد اشاره کرد. صندوقهایی که در آنجا قرار داشتند همیشه آخر از همه از لنج تخلیه میشدند و پدرم بارها دیده بود که آدمهایی ساعتها در اسکله منتظر میماندند تا نوبت تخلیه آن بارها فرا برسد. آن صندوقها همیشه مهر یک کشور غربی را داشتند و دستورالعملهایی به زبان خارجی روی آنها نوشته شده بود و مثلأ با حروف درشتی واژه «شکستنی» روی آنها دیده میشد. خود او این اواخر چندین صندوق مشابه را تخلیه کرده بود و گرچه هرگز نفهمیده بود که چه جور کالاهایی در آنها وجود دارد، سعی کرده بود محتوای آنها را حدس بزند: جعبههای حاوی شیرخشک، تلویزیون یا دستگاههای صوتی، انواع مشروبات الکلی، قهوه اتیوپیایی، ملافههای نرم، آب تمیز آشامیدنی، صدها جفت کفش و لباس تازه. به نظر او هر آنچه دلش میخواست خودش داشته باشد اما میدانست که هرگز نخواهد داشت، در آن جعبهها وارد میشد. یک سوراخ چهارگوشی روی محفظه بود که اگر پدرم زانوهایش را روی سینه جمع میکرد، میتوانست از آن رد شود. احساس میکرد که باید به همان طریق وارد محفظه شد، با این همه تردید داشت و در سر ابعاد سوراخ را تخمین میزد، درست همانطور که یک بار موقع تخلیه بارها ابعاد جعبهها را در ذهن خود ضرب و جمع میکرد.
پدرم فشار دستان مرد را پشت گردنش حس کرد که او را روی زمین هل میداد. میخواست به مرد بگوید که خودش میتواند وارد آن محفظه شود و در واقع ماهها بود که تمرین میکرد تا برای چنین کاری آماده شود، اما آن مرد حرفهای پدرم را نمیفهمید و بنابراین پدرم هم وا داد تا آن مرد او را به سمت سوراخ مورد نظر بکشاند. چهار دست و پا روی زمین خزید و وارد محفظه شد، حال آنکه اگر به میل خودش بود، هرگز به این شیوه وارد نمیشد. راه درستش این بود که با سر وارد شود، اما حالا دیگر خیلی دیر بود. مرد در آخرین اقدام تحقیرآمیزش با پاهایش روی پشت پدرم فشار آورد و چنان به سرعت او را در آن سوراخ چپاند که دست و پای پدرم زیر بدنش گیر افتاده بود. تا پیش از آنکه آن مرد ورودی آن محفظه را با دری چوبی که آن کنار افتاده بود ببندد، پدرم توانست خود را جمع و جور کند و آن طور که میخواست بنشیند.
پدرم پیش از آنکه وارد لنج شود، فهرستی از چیزهایی که میخواست در طول سفر دربارهشان فکر کند تا بتواند ساعتها و روزها را بگذراند، آماده کرده بود. این افکار در مقولههایی با عناوینی چون «زادگاهم»، «برنامههایم برای آینده» و «کلمات و جملات مهم در زبان انگلیسی» دستهبندی شده بودند. صد در صد نمیدانست که از همان لحظه شروع به فکر کردن در باره آنها کند یا بگذارد لنج که از بندر فاصله گرفت، این کار را سر بگیرد. تاریکی درون محفظه ترسناک بود، اما هنوز تاریکی مطلقی نبود و نور از اینجا و آنجای در ورودی به داخل میتابید و این وضع ادامه داشت تا اینکه درهای عرشه بسته شد و لنج آرام آرام از بندر فاصله گرفت. یادش آمد که وقتی بچه بود، معمولأ از تاریکی وحشت داشت، که رخدادی احمقانه و غیرقابل قبول از بچهای روستایی به حساب میآمد، اما دست خودش نبود و از تاریکی میترسید. در میان تمام اعضای خانواده بزرگی که دور و بر او زندگی میکردند، تنها مادرش بود که هرگز او را به خاطر این ترس مسخره نمیکرد. گرچه دوست داشت که خاطرات مادرش را کمی دیرتر و در اواخر سفر به یاد آورد، اما دل به دریا زد و گذاشت تا در ذهن خود به یاد مادر بیفتد. او را در آخرین روزهای حیاتش، اندکی پیش از آنکه جان بسپارد، به یاد آورد. مادرش زن درشت هیکلی بود، اما در آن روزهای آخر جز یک مشت پوست و استخوان از او باقی نمانده بود. حتی موهایش هم هنوز سفید نشده بود، اما به توصیه یکی از اعضای خانواده که خواب دیده بود بیماری مادرم که به او حملهور شده جایی در سرش لانه کرده است و باید راهی برای خروج آن پیدا میشد، توصیه شده بود که لازم است موهای مادرم را کوتاه کنند. همان وقت مادرم داده بود موهایش را از ته بزنند و همین امر سبب شده بود که حتی از سی و چند سالی که داشت، جوانتر به نظر برسد. این آخرین تصویری بود که پدرم از مادر خود در ذهن داشت، چیزی شبیه به عروسک، درست دو ماه پیش از مرگش و گرچه دوست داشت تصویر بهتری از او در ذهن داشته باشد، اما دلش به همان که داشت خوش بود و چشمان خود را بست تا روی تصویر مادرش تمرکز کند. چند دقیقهای نگذشت که متوجه شد صدای موتور لنج بلند شده است و لنج لنگر کشید و آرام آرام به سوی دریا پیش رفت.
به اینجا که رسیدم، میدانستم که این آخرین چیزی بود که میخواستم به شاگردان کلاسم بگویم. میدانستم که به زودی مدیر مدرسه دوباره مرا احضار خواهد کرد و خواهد گفت که داستان زندگی پدرم گرچه جذاب است، اما بیش از حد طولانی شده و حالا وقت آن رسیده است که به درس و مشق متداول بازگردیم، چون در غیر این صورت این خطر وجود خواهد داشت که کارم را در آکادمی از دست بدهم. زنگ زده شد و درست همانند هنگامی که داستان را شروع کرده بودم، درست ده پانزده ثانیهای هیچ کس از جای خود تکان نخورد. دانشآموزانم علیرغم آنکه از خانوادههای ثروتمند میآمدند، هنوز در سن و سالی بودند که فکر میکردند دنیا پر از شگفتی و جذابیت است که میارزد در آن بررسیهای کنجکاوانه و پرس و جوهای دقیق کنی و من هم دوست داشتم چنین فکر کنم که همین نکته را به آنان یادآوری کردهام. اما از سوی دیگر میدانستم که خیلی زود و با بالا رفتن سن و کسب تجربه بیشتر، از این افکار بیرون خواهند آمد و فکر و ذکر خود را به چیزهایی مشغول خواهند کرد که ارتباط نزدیکتر و ملموستری با زندگی روزمره آنان دارد. سرانجام یکی از آنها کیف خود را از روی زمین برداشت و پس از آن بیست و هشت نفر دیگر هم همان کار را کردند. بیشتر شاگردانم هنگام ترک کلاس برایم دست یا سر تکان دادند و بخشی از وجودم میخواست که آنان را صدا بزنم تا به کلاس بازگردند و بگویم که داستانم هنوز کاملأ تمام نشده است. بیرون آمدن از سودان فقط تازه آغاز ماجرا بود؛ هنوز اتفاقت متعددی دیگری هم بود که پدرم باید از سر میگذراند. گهگاه در خیالم، این درست همان چیزی است که به آنان میگویم. داستانم را از همان جا که رها کرده بودم، دوباره از سر میگیرم و در ادامه به آنان میگویم که چگونه پدرم علیرغم همه ظواهر، عملأ از آن لنج زنده بیرون نیامد. او همانطور که ابراهیم به او وعده داده بود وارد اروپا شد، اما بخش مهمی از وجود او در طی آن سفر، به ویژه در سه روز آخر، که تشنگی چنان بر او غالب شده بود که ادرار خود را مینوشید و دیگر هیچ حسی در دست و پاهایش نداشت، کشته شده بود.
او شش ماه را در یک اردوگاه پناهندگان در جزیرهای دور از ایتالیا گذراند. در کمال تعجب دریافت که آدمهای خیلی زیادی مثل خود او آنجا هستند، از هر نقطه دور و نزدیک آفریقا، که سفر بعضی از آنان در شرایطی به مراتب بدتر و دشوارتر از او انجام شده بود. او حکایتها از سرنوشت مردانی شنیده بود که در طی سفر جان خود را از دست داده بودند و مسئولان لنج جسد آنان را به دریا میانداختند، حتی شنیده بود که در مواردی، عدهای را زنده در آب انداختهاند. پدرم در جریان این سفر چنان تغییر روحیه داده بود که حالا حتی نمیتوانست برای این افراد دل بسوزاند. برخلاف آنچه ابراهیم به او گفته بود، جایی که او و بقیه پناهجویان را در آن نگاه میداشتند، کمترین شباهتی به بهشت نداشت. اردوگاه آنان سالن بزرگ و یکدست سفیدرنگی بود که در آن دشکهایی با فاصله بیست سانتیمتر از هم روی زمین انداخته بودند و تمام پنجرههای آن میلههای آهنی داشت. نگهبانان اردوگاه اغلب اوقات سر او و بقیه پناهجویان داد میکشیدند. او چند کلمهای ایتالیایی یاد گرفته بود، ولی وقتی برای اولین بار آنها را به کار برد، سخت مورد تمسخر و آزار نگهبانان قرار گرفت. یک بار او را وادار کرده بودند که عبارتی را بارها و بارها تکرار کند و هر نگهبان تازهای که میآمد، از پدرم میخواست تا همان عبارت را در حضور او هم بگوید تا دوباره همه به او بخندند. وقتی سعی کرد که از انجام این کار امتناع کند، اولین وعده غذای آن روز را، که بشقابی شامل یک تکه گوشت سفت و سرد و یک تکه نان بیات بود، از او دریغ کردند. نگهبانان به او دستور میدادند، «بگو» و او هم روزها چندین و چند بار آن عبارت را تکرار میکرد و این کار علیرغم آنکه طنز خود برای همه نگهبانان از دست داده بود، برای تحقیر او کماکان ادامه مییافت.
نگهبانان از او میپرسیدند، «ایتالیایی بلدی؟»
«نه»
«بگو». «حرف بزن». یا به ندرت، «چیزی بگو».
سرانجام در ایتالیا به پدرم پناهندگی دادند و او را رها کردند. او از آنجا مرحله به مرحله به سمت شمال رفت و سپس رو به غرب گذاشت. پدرم در طی این سفرها با دهها ابراهیم دیگر آشنا شد، آدمهایی که به او وعده میدادند اگر پایشان به لندن برسد، بقیه عمر و زندگیشان درست به همان تصویری بدل خواهد شد که همیشه فکرش را کرده بودند. آنان میگفتند، «در آنجا اوضاع فرق میکند.» دستکم باید یک جا در این جهان باشد که هر کسی بتواند همانطور که نقشه ریخته و در رویاهایش تصور کرده، در آن با خیال راحت زندگی کند. برای خیلیها آن مکان لندن بود، برای عدهای هم پاریس و برای عدهای حتی کمتر، اما با دل و جرأتتر، آمریکا. آن ایمان و اعتقاد آنان را تا به آنجا کشانده بود و حتی گرچه کمکم رنگ میباخت و باید دائمأ تعدیل میشد («رم همانی نیست که فکر میکردم. فرانسه حتمأ بهتر خواهد بود»)، اما نیاز محض سبب میشد که این ایمان به بقای خود ادامه دهد. تا پدرم سرانجام پایش به لندن برسد، هجده ماه از سفرش گذشته بود و او آرام آرام شروع کرد به تمام آدمهایی فکر کند که هر کدام در نوع خودشان ابراهیم بودند، همه آنها را آرزوها و آمالی که داشتند علیل کرده و از شکل انداخته بود.
یاد ابراهیم او را تا لندن دنبال کرد تا پدرم را مورد آزمون قرار دهد و پدرم نیز مصمم بود حالا که به لندن رسیده، آن دین را به ابراهیم ادا کند. او در همان روز اول اقامتش در آن شهر، کنج خلوتی در «پارک همستد» پیدا کرد. در یک کتاب راهنمای توریستی آمریکایی که در فرانسه خریده بود نوشته بود که از آنجا میتواند تمام لندن را زیر پای خود ببیند. او در آن کنج پارک و در حالی که بخش عظیمی از لندن زیر پای او قرار داشت، تمام اسناد و مدارکی را که با خود از سودان آورده بود، به آتش کشید. ظرف چند ثانیه آن سند قلابی ازدواج به خاکستر بدل شد، عکس دختر ابراهیم نزدیک یک پرچین بزرگ سبز رنگ که از آن توتهای سرخ وحشی غیرقابل خوردن آویزان بود، آب شد. پدرم تا چند شب متوالی اصلأ نمیخواست به آن دختر و پدرش فکر کند. در زندگی برای چنان حماقتی جایزهای متصور نبود و او به خود قول داد که هرگز به آن جور خوشخیالیهای کورکورانه و سادهلوحانه تسلیم نشود. هر آنکه میشد، حقش بود که با بلاییهایی که به سرش میآمد، کنار بیاید.
An Honest Exit by Dinaw Mengestu
۲۱ خرداد ۱۳۹۰ | ۰۱:۰۳
کاری بس بزرگ و شرافتمدانه انجام داده اید: گردانندگان فیروزه و مترجم محترم..باشد که تداوم یابد…
۲۲ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۰:۴۸
چه اتفاق خجسته ای خواهد بود برای فیروزه و من که او را می خوانم ، که نوزده تای دیگر را در این صفحه ببیند و ببینم .
تشکر جناب کاردر و جناب مترجم !
۲۴ خرداد ۱۳۹۰ | ۰۹:۴۰
داستان جالبی بود. منتظر داستانهای بعدی این مجموعه هستیم. سپاس از فیروزه و مترجم محترم.
۲ تیر ۱۳۹۰ | ۱۶:۱۷
Keep up the good job