فیروزه

 
 

یک فیلم بلند

تلخ‌ترین اتفاق شاید در داستان کاپیتان والتر اسکات، وقتی رخ داد که او و هم‌سفرانش دانستند یک ماه دیرتر از آمونسن و همکارش، به قطب جنوب رسیده‌اند. حتی وقتی ناامید از یافتن قطب، فهمیدند چندروز قبل‌تر از قطب گذشته‌اند و نتوانسته‌اند لذت کشف نقطه‌ای را که قطب جنوب جغرافیایی نام گرفته بود، درک کنند، تا این حد، طعم شکست را نچشیدند. گرچه می‌دانستم این پایان تراژدی‌شان نبوده است و طعم این ناکامی را، قطار جادویی زمان، تا امروز با خود حمل کرده است.

توی مغازه نشسته بودم و دور شده بودم از هیاهوی خلوت عصر. عصر پنجشنبه بود. هالوژن‌ها را روشن کرده بودم و همین‌طور نشسته بودم. از صبح چند تا مشتری همین‌طوری آمده بودند و رفته بودند. برای وقت‌گذرانی شاید، برای هضم غذا، برای هرچیزی جز خرید. احساس می‌کردم حالم خوش نیست. خوب هم نبود واقعاً. زیر چشم‌هایم از بی‌خوابی و بدخوابی گود رفته بود و نمی‌توانستم چیزی بخورم. هرچیزی می‌خوردم، سریع احساس تهوع می‌گرفتم و سردردم بیشتر می‌شد. تازه سیگاری روشن کرده بودم که نور یکی از هالوژن‌ها افتاد روی زمین و قل خورد زیر قفسه‌ها. بلند شدم و سرک کشیدم زیر قفسه. هستهٔ مذاب و نورانی هالوژن چسبیده بود به کنار یکی از پایه‌های تاریک. از بس داغ بود نتوانستم برش دارم. آمدم نشستم پشت میز. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که نور دیگری افتاد روی زمین و پقی زد زیر خنده. یک نفر توی کافهٔ روبه‌رو ریسه رفته بود. گوشم داشت بلند و ممتد سوت می‌کشید. گوشم که سوت می‌کشید، همه‌چیز با سرعتی سرسام‌آور از من دور می‌شد. همین که تصویر خالی می‌شد از صدا، همه شروع می‌کردند به فریاد کشیدن و با صورت‌های سیاه و نگاه‌های در هم پیچیده توی یک آینهٔ محدب بزرگ کش می‌آمدند و از برابر مغازه می‌گذشتند. تنهٔ ماشین‌ها تاب برمی‌داشت و مثل تصویر آینه‌های جادهٔ چالوس، به هم می‌پیچید. چشم‌هایم را که می‌بستم هجوم تصاویر، می‌ترساندم. احساس می‌کردم در کابوسی به ترسناکی حبس شدن توی یک اتاق تاریک گرفتار شده‌ام. سیگار ناتمام یک روز بد را کشیدم و به زندگی فکر کردم. احساس سنگینی می‌کردم از چیزی که درونم خوش را روی زمین می‌غلتاند و تقلا می‌کرد. دست و پا می‌زد و فریاد می‌زد. یک روز پیش وقتی نتوانسته بودم سیگارم را تمام کنم، رفته بودم جزء خاطراتی که هیچ‌کجا ثبت نمی‌شوند و هیچ ارزشی ندارند. و وقتی سیگار ناتمام روز پیش را می‌کشیدم، جز این اتفاق ساده که شاید از نزدیک‌بینی بیش‌‌از حدم بود و جزئی از وجودم شده بود، چیز دیگری وجود نداشت. آن‌قدر به این موجود ناموجود و به این مخلوق ناقص پوشیده از مایعی لزج و چسبناک خیره شده بودم که روزها و شب‌ها برایم مثل آوازی سبک را با سوت زدن، سطحی و ابتدایی شده بود. اصلاً به همین‌خاطر بود که مدام باید به کسی که گوشی‌اش را جواب نمی‌داد، زنگ می‌زدم و اصلاً برای همین ازدواج کرده بودم. برای همین حلقهٔ سنگینی روی انگشت سوم و برای همین به تنی فکر می‌کردم که خودش را هرروز تسلیمم کند. و هرشب وقت خواب، قصهٔ ناتمامی را در ذهنم مرور می‌کردم که شاید روزی نوشته شده بود و حالا حتی دور ساندویچ هم پیچیده نمی‌شد. سیگار ناتمام روز پیش، تنها خاطره‌ای بود که از روز پیش مانده بود و بسیاریِ روزهای گذشته به قدر تمام فیلترهای سیگار، دورریختنی و زائد بودند، آن‌قدر که فراموشم شده بودند و انگار دیروز زاده شده بودم؛ سنگین و کند. تماس با او از این قرار هیچ‌گاه برقرار نمی‌شد که او در گذشتهٔ من دفن شده بود و حالا به راحتی می‌توانستم بگویم وجود نداشته است. اما برای فرار از این کابوس که با بیداری آغاز می‌شد و با خوابیدنم پایان می‌گرفت، مجبور بودم مدام زنگ بزنم. تنها در خواب بود که این کابوس‌های مجسّم رهایم می‌کردند. تنها در خواب بود که زندگی می‌کردم؛ ساعت‌هایی که مرده بودم. وقتی صبح‌ها با صدای زنم بیدار می‌شدم، وسوسه‌ای تمام‌نشدنی وجودم را فرامی‌گرفت تا وقتی توی راه، اولین زنگ را می‌زدم. تا وقتی می‌رسیدم به مغازه، بارها شماره را گرفته بودم و برای اطمینان بیشتر، شماره‌اش را از بر می‌گرفتم. برای این‌که به وسایل رفاهی اعتمادی نداشتم. گاهی فکر می‌کردم شاید میان خطوط ارتباطی و امواج پرقدرت جعبه‌ابزارها گرفتار شده است. تصویر مبهم و تکه‌تکه‌اش را میان منوها و راه‌بندان ارتباط و دقیقاً شاید میان این‌همه کلمه که توی فضای اطرافم با سرعت در حال حرکت بودند، تصور می‌کردم. شاید همین حرف‌ها زیرش گرفته بودند و آن‌قدر طی این‌همه سال از روی صورتش رد شده بودند که از ریخت افتاده بود. صبحانه را توی مغازه می‌خوردم. از توی مشمای نویی که ته‌اش یک سیب سرخ منتظر سطل زباله بود. گردوهای لای لقمه را درمی‌آوردم و باقی‌اش را می‌ریختم دور. احساس می‌کردم نان نم‌کشیده و بوی پنیر گوسفندی حالم را به هم می‌زند. خوب که فکر می‌کردم می‌دیدم نتوانسته بودم به آنچه از پدرانم به ارث برده بودم، پایبند باشم. حتی نمی‌دانستم چطور بی‌ سر و صدا آن‌را به پسرانم منتقل کنم. چطور آرام از کنارشان بگذرم و توجهی نکنم به آن‌چه در این مکتوب چندصدساله مدفون بود. حتی به آن‌چه به من داده شده بود، خیانت کرده بودم. بارها و بارها. سعی می‌کردم بعد از صبحانه لیست دقیقی از آنچه داشتم تهیه کنم تا ببینم به چند درصد چیزهایی که داشتم خیانت کرده‌ام. حقیقت این بود که نمی‌توانستم حواسم را متمرکز کنم. یعنی وسوسهٔ تلفن نمی‌گذاشت. احساس دل‌پیچه داشتم. احساس می‌کردم دانه‌های جویده شدهٔ گردو دارند درونم رشد می‌کنند. احساس می‌کردم چند لحظه‌ بعد، شاخه‌های تنومندش از همه‌جایم بیرون می زنند و مثل یک اسفنج بزرگ، اما مدفون زیر بار حرکت ریشه‌های بزرگ و کوچک، احتمالاً می‌افتادم روی زمین و کف مغازه را پرمی‌کردم از تعفنی مخفی زیر برگ‌های پوسیده و لاشه‌ام، شروع می‌کرد به کرم گذاشتن و دستی که میز را از روی من برمی‌داشت، فرار سریع کرم‌ها و عنکبوت‌ها و خرخاکی‌ها را از نور می‌دید و می‌ترسید. این شجاعت که من هم می‌توانستم با کسی حرف بزنم که پیدایش نمی‌کردم، یا در نتیجه، محکم سرجایم ایستادن و دفاع کردن از کاری که می‌کردم و تعیین کردن مسیر زندگی‌ام به تنهایی، چیزی بود که فکر می‌کردم تفاوت من با پدرانم است. اما بیشتر به نظر می‌رسید نتیجهٔ خیانتی بود به آنچه که با زحمت به من رسانده بودند. البته مهم نبود این میراث به چه کاری می‌آید. مهم این بود که قدیمی بود و کهن بود و سال‌ها از گزند آنچه گردباد حوادث و زمان می‌خوانندش، در امان مانده و حالا به من رسیده بود.

وقتی به خودم آمدم، دم غروب بود. توی مغازه به تاریکی هوای غروب، حتی تاریک‌تر شده بود و نورها همه، جایی زیر قفسه‌های دورتادور مغازه مخفی شده بودند و توی خودشان می‌سوختند. وقتی که اشباح سفید دود از چهارچوب در گذشتند، در را بستم و جمع شدم توی خودم. چاره‌ای جز زنگ زدن نداشتم. دو سه باری زنگ زدم اما صدایی از آن‌طرف جز بوق‌بوق‌های بریده‌بریده نیامد. دیگر هیچ امیدی نداشتم. هوا تاریک و تاریک‌تر می‌شد و من توی یک کابوس تاریک بودم. تلفن زنگ‌ می‌‌خورْد. از خانه بود. زنم با همان صدای همیشگی پشت خط یکی یکی اقلام مورد نیازش را می‌گفت و من می‌نوشتم روی کاغذ تا وقت برگشتن بخرم. بعد لختی ساکت ماند و حالم را پرسید. انگار چیزی یادش افتاده باشد، لحن صدایش عوض شد. ناخودآگاه خودکار را دست گرفتم. آمده بودند دم در سراغت را می‌گرفتند. گفتم کی بودند؟ گفت دوتا مرد. چیزی نگفتند. فقط پرسیدند کی برمی‌گردی. گفتم آدرسی شماره‌ای چیزی نخواستند؟ گفت نه. با خودکار گوشهٔ لیست خرید را خط‌خطی کردم و گوشی همچنان دستم بود. باز داشتم شماره‌اش را می‌گرفتم. بالای لیست نوشته بودم چیزهایی که بهشان خیانت کرده‌ام و بعد نوشته بودم سیب‌زمینی، سس سفید، ماکارونی، کالباس خشک، نان سفید، فلفل سیاه و دو مرد ناشناس که مثلش آن‌طرف خیابان، درست کنار کافه یکی بود و احساس می‌کردم دارند مرا می‌پایند.

ناخن شکسته را از روی زمین برداشتم و نشانش دادم. – ایناهاش، پریده بود اینجا. نگاهم نکرد و به شانه‌زدن موهایش ادامه داد. گفتم: بازم درمی‌آد. اما او راضی نبود. در او هیچ حسی نبود. شانه را از دستش گرفتم. – شکسته که شکسته. انگشتت که قطع نشده. دسته‌ای مو از کنار گوش‌هایش انتخاب کردم. قلبی ترسیده در گیجگاهش گیر افتاده بود. شانه را به موهایش کشیدم. – می‌خوای با چسب بچسبونمش؟ نه. دیگر شکسته بود و با هیچ‌چیز درست نمی‌شد. ناخن را گذاشتم جلوی آینه و به جای خالی‌اش تکیه دادم. زیر ناخن‌های شانه پر از تکه‌های کوتاه و بلند مو بود. کوتاه‌ها مال من و بلند‌ها مال او. غیر از آن، فقط ناخن شکست‌خورده بود که بی‌جان و بی‌عاطفه، انگار نه انگار روزی زنده بوده و هر روز قد می‌کشیده، مثل یک یادگاری غیرعادی، جلوی آینه ماندگار شده بود. ناگهان دلم به هم پیچید. دنبالش گشتم. همه‌جای خانه‌ را. فقط گوشهٔ مانتوی سفری‌اش از کمد بیرون مانده بود. در کمد را باز کردم اما هرچه گشتم، پیدایش نکردم. یکی از بالش‌ها را از تخت انداختم پایین و درست وسط تخت دراز کشیدم. شب، مثل حفره‌ای تاریک زیر لحافی گلدار، مرا به سمت خودش می‌کشید. مثل طاقی سرخ‌رنگی به نظر می‌رسید که درونش تاریک و وهم‌آور بود. تمام چراغ‌ها را به جز قرمزی چراغ‌خواب، خاموش کرده‌ بودم. احساس می‌کردم قرص خواب به دیوارهٔ گلویم چسبیده است. پلک‌هایم، بیداری را تف می‌کردند و از گوشهٔ چشم، راهش به سمت یکی از گوش‌ها، تر می‌شد و صورتم به خارش می‌افتاد. شب، مرا به درون می‌بلعید و خواب، همراه با دو مرد ناشناس، از راه می‌رسید. این تاریکی، لایه‌لایه روی هم غلتیده بود و سرش را از پشت پلک‌ها تا تاریکی مابین همه‌چیز تا حفرهٔ خواب‌آوری که راه کابوس‌های سمج را سد کرده بود، زیر تیله‌های سیاهی که روی زمینهٔ سفید چشم، قل می‌خوردند، مخفی می‌کرد. خواب مثل نیرویی بود که آدم‌های مریض را به خود می‌کشاند و ما هم، جز پذیرش این درد و رنج ناشی از مریضی، چاره‌ای نداشتیم. یعنی من همیشه چاره‌ای پیدا می‌کردم اما او، مثل اسفنجی خشک، تمام بیماری‌ها را به سمت خودش می‌کشید. اولین‌بار بعد از مهمانی افتتاح مغازه بود وقتی یک شبانه‌روز خوابیدم. بیدار که شدم، روی زمین نشسته بود و تکیه داده بود به تخت و پشت به من، در سکوتی پر از موهای ژولیده به دیوار خیره شده بود. وقتی بعد از این‌که بارها صدایش کردم و دست آخر، داد کشیدم سرش، فهمیدم تا چه حد می‌توانستیم با این مریضی‌ها سر کنیم و دوام بیاوریم. مسری بودم این مریضی‌ها، که مثل تاول‌های چرکینی در دهان‌هامان و چشم‌های پف‌کردهٔ او رشد می‌کردند، مهم‌تر بودند تا جایی که خانه کرده بودند. تن هرکدام به بیماری خودش خو داشت، اما تن دیگری، نمی‌توانست از بیماری دیگری، سالم و زنده بماند. بیماری مهلکی که شکل‌ اثیری‌اش عشق بود و درمان قطعی برایش وجود نداشت. و وقتی پایش به زمین می‌رسید، می‌شد نقاشی‌های برگه‌های فال که تویش حافظ تلفن به دست، زیر خرقهٔ می‌آلودش، با چشم‌های سرخ از بی‌خوابی، ساعت‌ها با معشوق، گل می‌گفت و می‌شنید. و بعد طرح لبخندش از روی دیوار مرا به خود می‌خوانْد با خاطراتی حالا سرد و تاریک و نقاشی بچه‌گانه‌ای را به یادم می‌آورد که پایین دیوار، پرستشگاهی کوچک در میان گل‌های سرخ مخده‌ها پیدا کرده بود و خدایی بود شکل دختری که طرح لبخندش، جای‌جای کوچه را و خانه‌را و فضای حیاط را، آفریده بود و زمان، در چنگال‌های ظریفش می‌گذشت و نمی‌گذشت. می‌دانستم این سخن‌رانی‌های حزبی، که زمانی خودم رهبرش بودم و حالا تحمل یک ثانیه شنیدنش را نداشتم، راه به جایی نمی‌برد. وقتی می‌رسیدم خانه، همیشه به یک شکل، اورا در آغوش می‌گرفتم و نازش می‌کردم. بعد شروع می‌کردیم به صحبت کردن. و بعد از یک ساعت، همیشه به یک شکل، هرکدام به گوشه‌ای از خانه خزیده بودیم و زل زده بودیم به دیوار و فکر می‌کردیم دفعهٔ بعد، چه حرفی را بزنیم یا نزنیم تا اتفاق‌ها، مثل جیک‌جیک آزارندهٔ گنجشک‌ها، رأس ساعت شش، آغاز نشود؛ درست وقتی، طیف نور آبی، ابتدا پرده‌های بی‌رنگ را و بعد، میز کوچک‌ را و بعدتر، تمام اسباب آشپزخانه را، رنگ‌آمیزی می‌کرد. درست وقتی کسی توی خانه پرسه نمی‌زد و نشیمن کوچک خانه، رنگ زرد خواب‌آلوده‌ای به خود می‌گرفت که چند ساعتی بعد، عرق آدم را درمی‌آورْد. اسباب خانه هنوز خواب‌خواب بودند و منتظر تا کسی مثل بابانوئل یا عمونوروز، زنده‌شان کند. و پایکوبی گنجشک‌ها، فقط برای کسی می‌توانست جالب باشد که خواب خوشی کرده و وقت بیدار شدنش باشد. برای من اما، که برای رفع بی‌خوابی، هزار ترفند به کار می‌بردم، چیزی جز یک موسیقی بی‌نظم و نابهنجار نبودند. خسته که می‌شدم از این‌همه اما، خواب به سراغم می‌آمد و ترکم نمی‌کرد. و این ذقیقاً همان نقطه‌‌ای بود که کاپیتان اسکات را وا می‌داشت در آخرین یادداشت‌هایش، یادی از همسرش کند و همزمان، پلک‌های سنگینش اورا به مبارزه‌ای نابرابر بخوانند و چندی بعد، شاید چندماه، جنازه‌اش را در حالی پیدا کنند که نشان می‌داد دیرتر از دیگران مرده است. و این تلخی، حتی بیشتر می‌شد وقتی با نَفَس‌هامان بازی می‌کردیم و او می‌فهمید حتی عشق هم نمی‌تواند فاصلهٔ دوساله‌مان را پر کند و زمان، بین او و همسر کاپیتان اسکات، و قرن حاضر و قرن پیش، تفاوتی نمی‌گذارد. شاید من دیرتر از او، اما سرانجام زمانی می‌رسید که قلب، تمام وسعت سینه را پر می‌کرد و تقلا می‌کرد تا هوای مردهٔ درون سینه به بیرون درز کند و مسابقه تمام شود. و این زمان بود که ثابت کرد رفتن او و گم‌شدنش در وسعتی که برای هردومان ناشناخته بود، اجتناب ناپذیر است. و این چیزی نبود که با چرخش سال و دم عمو نوروز و پاورچین‌ آمدن‌های بابانوئل، بیدار شود و باز گردد.

بعد از بستن مغازه، و بعد از عبور از کنار ردیف مغازه‌های بی‌کاره‌ای که در نور مصنوعی شب، مگس می‌پراندند، پایین پل ایستادم تا برسم خانه. باران تازه شدت گرفته بود و اتومبیل‌ها با عجله‌ٔ بسیار و خارج از شأن ماشین بودنشان، بی‌نظم و هراسان، لای هم، به سان کرم‌هایی ساخته شده از ورقه‌های شکل‌دار فولاد، می‌لولیدند. سرنشینان هول‌زده، مانند بربرهایی بودند که در شتاب برای رسیدن به غنائم جنگی تازه تمام شده، یا مردمانی متمدن و فراری از یک وحشت جمعی و اجتماعی، تقلا می‌کردند و از سر و کول هم بالا می‌‌رفتند. و من که تازه از گیجی و درد ناشی از برخورد سرم با یکی از هزاران سایبان بی‌کاره جلوی مغازه‌ها، خلاصی می‌یافتم و پایین پلی ماشین‌رو، در انتظار سوار شدن، به انحنای آسفالت تکیه داده بودم، حواسم در خیسی هوا و تلاطم صداها و بوی زمین آب‌دیده، پی مردمک بی‌تاب کسانی می‌دوید که درون اتومبیل‌ها و یا میان توقف‌های گه‌گاهی و بوق‌دارشان، در شتابی غیرانسانی کش آمده بودند. تصاویری که به وضوح می‌توانستم کلک‌های سینمایی و جلوه‌های ویژه‌شان را حدس بزنم. یکی از همین ماشین‌های بیمار، که از قضا از خیابان بن‌بست پایین پل و از کنار ریل آهن خودش را به شلوغی پایین رسانده بود، کمی جلوتر از من ترمز کرد و مستقیم زل زد به من. همان دو مرد ناشناس به بی‌ربطی حرفی که از دهان نوجوانی درمی‌آید که هورمون‌ها کنترلش را به دست گرفته‌اند و یا به زشتی ناسزایی که ناگهان از دهان آدم درمی‌رود. عینکم را که قطره‌های مورب باران هاشورش زده بودند، درآوردم و با تصویر گنگی که از اختلاط نور و باران و شب داشتم، برگشتم و به سمت خیابان بن‌بست قدم‌هایم را تند کردم. صدای بوق ماشین‌ها در آمده بود اما دور و دورتر و ماشین مشوش از ضربان تند برف‌پاکن‌ها، مجبور بود سریع‌تر تصمیمش را بگیرد. نبض من و سرقدم‌هایم هرکدام ساز خودشان را می‌زند و هنگام بالا رفتن از دپوی ریل‌آهن، حسابی به نفس‌نفس افتاده بودم. تصویر خیابان بن‌بست و تاریک، گاهی با نور چراغ ماشینی بالا و پایین می‌شد اما همه‌چیز هنگام پایین آمدن از سوی دیگر ریل‌آهن تمام شده بود. وقتی به طرف دیگر پل رسیدم، هجوم صدای نامفهومی از سوی دیگر پل و ازدحام آدم‌ها انگار حتی زیر باراش باران، که حوصله‌شان هیچ‌وقت از هیاهوی ناخوشی که پیرامونشان هست، سر نمی‌رود، خلوتی این‌سوی پل را توجیه می‌کرد. مثل وقتی دوتا ماشین می‌خورند به هم و خرده‌ شیشه‌های پلاستیکی سفید و نارنجی، محل تصادف را آن‌قدر نجس می‌کند که ماشین‌های پشت‌سر، تا مدت‌ها از محل تصادف دوری می‌کنند و یا وقتی دونفر، برسر چیزی که کسی نمی‌داند چیست، نزاع می‌کنند و فحش‌های چارداواداری بار هم می‌کنند و حتی دست به یقه می‌شوند و مردم، بازهم می‌چسبند به هیاهو و با هیچ تقلایی نمی‌توانند خودشان را خلاص کنند. موتورها اما از میان شلوغی فرار می‌کردند و تصویر این‌سوی پل، همراه با عجله و زن‌های به ترک‌نشسته‌شان، شهوانی و گناه‌آلود شده بود. در من اما هیچ میلی نبود تا با عجله به خانه برسم. بعد لختی سر و صدا آن‌قدر بالا گرفته بود که فکر کردم حتماً کسی را زیر گرفته‌اند. در این‌مورد خاص، حسابی وسوسه شده بودم تا بروم و صحنه را ببینم. همیشه دوست داشتم بدانم وقتی کسی آدم را زیر می‌گیرد چه حسی دارد. وقتی استخوان‌هایت خرد شده‌اند و جابجا پوست را شکافته‌اند و سفیدی‌شان، قطره‌قطره، با سرخی خون، آب می‌شود و می‌چکد. وقتی گرم هستی و درد را احساس نمی‌کنی، وقتی حتی بدتر از آن، بارها در کابوس‌هایم دیده بودم که کسی، با یک ماشین سیاه مرا زیر می‌گیرد و از رویم رد می‌شود. بعد عقب‌عقب می‌آید و بازهم زیرم می‌گیرد و باز و همین‌طور در خواب، یا بیداری، خرد شدن همه‌چیز را احساس می‌کنم. کسی که خصم من است و مرا، زندگی مرا و همه‌چیز مرا زیر می‌گیرد. اما وقتی از لچکی کوچک ماشین سیاه، به تصویر راننده نگاه می‌کنم، خودم را می‌بینم که با جدیتی وصف‌ناشدنی با ابزارهای زیرپایش کلنجار می‌رود تا باز زیرم بگیرد.

رفتم به سمت سر و صدا. خرد و درهم. همین‌طور معلق میان خواب و بیداری، احساس می‌کردم جایم ناراحت است. انگار سنگ تیزی به پهلویم فشار می‌آورد. چیزی در درونم به حرکت درآمده بود و می‌خواست مرا از جا بکند. همه‌چیز تار و مبهم بود. کمی خودم را به جلو کشیده و پهلو به پهلو شده بودم. سردی و خیسی زمین انگار گرم‌تر از هر آغوشی، مرا مانند کاپیتان اسکات، به وسعت سرد و ساکت قطب می‌چسباند. قطبی مخالف خصم زندگی‌ام. فقط کافی بود تا لحظه‌ای سرم را از زمین بلند کنم تا سرخی خطری را که به سمتم می‌آمد ببینم. اتومبیل، خیس و کشیده از رویم گذشت و مثل خورشید تابنده‌ای، چشم‌هایم را کور کرد و روبه‌رویم ایستاد. همان دومرد ناشناس مستقیم در چشم‌هایم نگاه می‌کردند. عینکم را از جیبم درآوردم و به چشم گذاشتم. چارهٔ دیگری نداشتم. نشستم عقب ماشین و اتومبیل زوزه‌کشان، خیسی آسفالت جاده را با جیغی بلند، ترساند و گریخت.

تا مدتی هردو مرد ساکت بودند. فقط در من، هراس تپنده‌ای، آن‌قدر بزرگ شده بود که داشت به حرف می‌آمد. نمی‌دانستم چه بلایی در انتظارم است. اصول سینمایی می‌گفتند احتمالاً مرگ در انتظارم نیست. گرچه شاید می‌شد طوری قضاوت کرد که لیاقتش را داشته باشم. خودم هم به درستی نمی‌توانستم قضاوت کنم. می‌توانستند خیلی راحت‌تر و زودتر، توی همان خیابان حسابم را برسند. می‌توانستم آرام باشم و کم‌کم از چیزی نترسم. اما چیزی در درونم شدیداً متهمم می‌کرد. در اکثر موارد خودم را مقصر می‌دانستم. انگار رفته بودم توی صفی که خودم مراقب نظمش بودم و به همه اجازه می‌دادم جلو بزنند. احتمالاً کشتن من وسط خیابانی شلوغ، مسخره‌ترین چیز ممکن بود؛ تاریکی پستوها و زیرزمین‌ها و یا زیرپل‌ها بهترین‌ جا بود برای قتل. ولی چرا؟ این دو مرد چه از زندگی‌ام می‌دانستند جز این‌که انگار همه‌چیز را می‌دانستند؟ کجا زندگی می‌کنم؟ کجا کار می‌کنم؟ اتهاماتم چیست؟ چه جوخه‌ای بهتر از این آدم‌های سنگ‌دل و عادل برای اجرای عدالت می‌توانست وجود داشته باشد؟ دوست نداشتم کار دیگری داشته باشند. دوست نداشتم سرنوشت دیگری داشته باشم. حتی دوست نداشتم وقتی مرد پشت فرمان رادیو را روشن کرد و من حرفم را فروخوردم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. شاید دوست داشتم بپرسم با من چکار دارند؟ چه اهمیتی داشت؟ مرا از کجا می‌شناختند؟ چه اهمیتی داشت؟ من به همین قصد سوار شده بودم که چیزی نپرسم. حتی اگر می‌خواستند می‌توانستند چشم‌هایم را ببندند تا چیزی نبینم و چیزی نمی‌گفتم که نمی‌خواستم بگویم. راننده گفت: با شمام! گفتم من؟ – بله با شما. کجا پیاده می‌شی؟ گفتم: شهرک امام. – کجا؟ مرد کناری گفت: بنیاد. و ادامه داد: اسم همه‌چی عوض شده. فضای سیاه و سفید، بارانی و تاریک پیرامونم ناگهان می‌شکست و همه‌چیز عادی شده بود. راننده که دور فلکه می‌پیچید، گفت: شهر داره این‌وری می‌ره. این‌ور می‌ره تهران، اون‌ور کاشون، اون‌ور اصفهان و من هنوز مبهوت بودم. توی داشبورد حتی تفنگی هم نبود. فقط مشتی پول خرد بود که وقتی مرد مسافر پیاده می‌شد، چراغانی شده بود و مرد راننده نه کلاهی به سر داشت و نه حتی طوری نگاهم می‌کرد. باران باز مثل پارک سر کوچه ترسناکی‌اش را از دست داده بود و خیلی آشنا به نظر می‌رسید.

نزدیک خانه که رسیدم احساس کردم چیزی کم است. پلاستیک بزرگ خرید را جا گذاشته بودم. نمی‌دانستم کجا. در فروشگاه یا در ماشین و یا وقتی سرم به سایبان مغازه‌ای گیر کرده بود. کمی گوجه و تخم‌مرغ خریدم و رفتم سمت خانه… به این امید که برگشته باشد. بهتر بود برمی‌گشت و همه‌چیز را تمام می‌کرد. نمی‌دانم چرا. شاید غیبت چندین ساله‌اش کافی بود و حالا وقتش رسیده بود که اتفاق تازه‌ای بیفتد. نمی‌دانستم چه اتفاقی. احساس می‌کردم همه‌چیز را فهمیده‌ام و کلنجارها و حرف‌ها و همه‌چیز به آخر خود نزدیک شده است. وارد خانه که شدم، به همان سوت و کوری وقت رفتن بود. همه‌جا تاریک بود و صدای برخورد قطره‌های باران با کانال‌های لخت کولر، فضای نشیمن کوچک را پر کرده بود. چندتا چراغ روشن کردم و خریدها را گذاشتم توی آشپزخانه. سرم سبک شده بود. ساعتی بعد، همه، توی اتاق کوچکم جمع بودند. کسی سراغ اورا نمی‌گرفت. گوشی را کنار دستم گذاشته بودم و هر چند دقیقه شماره‌اش را می‌گرفتم بدون این‌که اجازه دهم بوق‌های بلند و ممتد به گوشم برسد. می‌دانستم این بازی، از آن‌هاست که صبح همه‌مان را از کلاس می‌اندازد. عددها پیش نمی‌رفتند و هربار که امیدوار می‌شدیم امتیاز خواب را خواهیم گرفت، منفی می‌شدیم. می‌دانستم خواب هم از آن امتیازهایی است که نصیب هرکسی نمی‌شود و این‌که تیم ما یا آن‌ها، هردو نمی‌دانستیم خوابیدن، در وسعتی که شکوه و سفیدی‌اش، هوش از سر آدم می‌برد، چقدر می‌تواند رویایی باشد، هیچ کمکی به بازی نمی‌کرد. با این‌که درست و حسابی نمی‌دیدمشان. اما صدای هرکدام هربار تجسمی تازه پیدا می‌کرد و تصویری لرزان و نامطمئن می‌یافت. می‌دانستم یکی‌شان خودکشی کرده و دیگری الان خارج از کشور زندگی خوبی به هم زده است و آن یکی فوق‌لیسانس می‌خواند و ماشین هم خریده و نفر چهارم احتمالاً خودم بودم که سفیدی‌های دور گیج‌گاهم را گم کرده بودم و سیاه و سبک، در درون خودم گم می‌شدم. تصویرها، در برجستگی‌های بلوری لیوان‌ها‌ تاب می‌خوردند و دست به دست می‌شدند. پر می‌شدند و خالی می‌شدند. دست‌کاری می‌شدند. ردپای دست‌ها، تمام فضای سفید اتاق را پر می‌کرد و خاطره‌ها، مثل معجونی داغ و جوشان، بلعیده می‌شدند. آن‌ها، همان دو مرد ناشناس، برنده شده بودند. انگار یک‌ماه زودتر از من و دوستی که می‌دانستم خودکشی کرده است، رسیده بودند و امتیازها را گرفته بودند. ساعتی بعد توی کفش‌ها و لباس‌های خیسم، جایی کنار زاینده‌رود به دنبال نورهای کمی آن‌سوتر، راه افتاده بودم. می‌دویدم و باز می‌ایستادم. چیزی در دلم می‌جوشید؛ داغ و سوزان، مثل قطره‌های پران روغن داغ روی پوست، مثل ترکیدن یک تاول…دوباره راه می‌افتادم اما نمی‌رسیدم. نورها انگار بازی‌شان گرفته بود. می‌آمدند جلو و وقتی نزدیکشان می‌شدم، فرار می‌کردند جایی آن‌سوی آب. می‌شدند مال هتلی، ماشینی و یا چراغ قرمز چهارراهی. آن‌قدر رفتم تا پیدایش کردم… زیر بیدی مجنون و روی چمن شیب‌دار کنار آب دراز کشیده بود و مقنعه‌اش را کشیده بود روی صورتش. آن‌قدر خیس شده بود زیر باران که مقنعه به صورتش چسبیده بود. بی‌اختیار ایستادم و شماره‌اش را گرفتم. جواب نمی‌داد. به جایش اما صورتش را چرخاند و طرح لبخندی در برابرم پدیدار شد. خیسِ خیس.



comment feed یک پاسخ به ”یک فیلم بلند“

  1. منتقد

    شروع به خواندن داستان که کردم احساس کردم با یک داستان خوب روبرو هستم .اما کمی که از داستان گذشت نه تنها تعلیق که نداشت بلکه پاراگراف به پاراگراف را ندیده گرفتم به زحمت تا آخر داستان خودم را کشاندم که پایان هم چیزی نبود .
    اضافه گویی ها از داستان زده بود بیرون