مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمیشن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن»
«ای وای! باز هم یک داستان عجیب و غریب سر هم کردی؟ راستی که معدن دروغ هستی!»
«دروغ نمیگم! اونها با تفنگهای لیزری تو معدۀ من اشعه پاشیدن و رفتن»
فکر کرد پسر هشت سالهاش دیوانه شده، اما ندایی از درونش گفت:
«خوشحال باش پسرت داره مادر میشه! مادر یک موجود خوشگل و ترسناک»
اصلاً نفهمید که چرا واژهٔ «هیولای طلایی» به ذهنش آمد، اما وقتی بیلی دوباره استفراغ کرد، غرغرکنان گفت:
«اصلاً دوست نداشتم به این زودی مامان بزرگ بشم»
Michael Kechula
۹ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۰:۱۶
سلام و خسته نباشید.
شاید به قرینهی پایان داستان و جملهی مادر که «پسرها که مریض نمیشن»، منظور از مریضی حاملهگی باشد.
یعنی اگر اینطور خوانده شود از ابتدا (مامان من حامله شدم) داستانک دلشنیتری شود.
۱۰ خرداد ۱۳۹۰ | ۲۱:۲۸
با شما در تفسیر داستان موافقم، اما اگر از همان ابتدا می فهمیدیم که آن دختران فضایی با بیلی چه کار کرده اند، ضربه پایانی از بین می رفت. لذا گره گشایی داستان باید با همان جمله آخر مادر باشد.
ممنون از توجهتان.