حتماً لازم نیست ابتدای فیلم اژدهایی وارد شود یا خبر از واقعهای هولناک بشنویم، بلکه همه چیز بسته به قدرت عوامل تهیهٔ فیلم است که چگونه میتوان مخاطب را با یک ایدهٔ ساده و پیش پا افتاده مانند لکنت زبان جذب کنیم. معمولاً در کتابها و کلاسهای فیلمنامهنویسی بسیار میشنویم که «ایدههای جذاب در اطراف شما فراوان است فقط باید آنها را پیدا کنید!» ابتدای کار با خود میگوییم کدام ایده؟ کدام داستان است که ساخته نشده باشد؟…دیوید سایدلر نویسندهٔ فیلمنامه سخنرانی پادشاه نشان داد که میتوان لکنت زبان یک پادشاه را به فیلمی جذاب تبدیل کرد، هرچند فیلمنامه خالی از اشکال نیست و بدون کمک بازیگران و کارگردان و طراح صحنه به موفقیت در این حد و اندازه دست نمییافت. خیلی خوب است که بتوان با ایدهها بازی کرد، مثلاً اول لکنت و بعد ببینیم که این مسئله در کدام قشر میتوان جذاب باشد سپس سراغ پادشاهی برویم در سالیان سال پیش و جرأت بکنیم در این برههای که فیلمهای اکشن و رو به دنیای آینده مد است فیلمهایی در زمان گذشته بسازیم، به نظر من تام هوپر کارگردان فیلم ثابت میکند که جسارتش چند برابر جیمز کامرون است زیرا تم کامرون در تایتانیک به خودی خود میتوانست جذاب باشد منتها داستان سخنرانی پادشاه اینگونه نیست و پیشبینی خوب درآمدن فیلم خیلی سخت است. ریتم فیلم تقریباً آرام است ولی نویسنده با داستانکهای فرعی و بسط دادن به شخصیتهای داستان تقریباً توانسته است مخاطب را تا آخر فیلم بکشاند.
ما همزمان با داستان زندگی آلبرت دوک یورک جرج ششم (با بازی کالین فرث) شخصیت اول داستان زندگی دکتر لیونل (جفری راش) هم مرور میکنیم که در اواسط فیلم نویسنده برای اینکه این یکنواختی فیلم را از بین ببرد بیماری پدر دوک جرج پنجم را دستمایه قرار میدهد و سپس مرگ پادشاه که خود شروع دنیایی جدید برای شخصیت اول داستان میشود و این مسئله بر استرس آلبرت و همذاتپنداری مخاطب با جرج ششم میافزاید. سپس وارد زندگی عاشقانهٔ دیوید (گای پیرس) برادر بزرگ آلبرت میشویم که در سکانس سوم فیلم توسط پدر آلبرت اشارهای به دیوید شد و مخاطب آمادگی مواجهه با او را داشت و بعد از آن کنارهگیری دیوید به خاطر عشق به خانمی زشت و بزرگتر از خودش و به قدرت رسیدن آلبرت و سپس اوج فیلم، سخنرانی آلبرت که شروع جنگ را به همگان میرساند. فیلم خودش را به خوبی به مخاطب عرضه میدارد و بیان سادهاش به بهترین شکل داستان را روایت میکند و حق داستانگویی را تقریباً ادا کرده و میتوان از آن به عنوان فیلمنامهای الگو در این عرصه که اکثریت پا به دنیایی مبهم میخواهند بگذارند و فیلمهایی همچون برادران کوئن بسازند یاد کرد منتها به خاطر داشته باشیم ایدههای مختلفی که برای بسط دادن داستان شکل داده شده است همه مفید نیستند، مثلاً در اواخر داستان متوجه میشویم لیونل دکتر نیست که بیانش دردی از داستان را دوا نمیکند.
نویسنده استادی خودش را در دیالوگنویسی بارها به رخ میکشد. مثلاً در سکانسی که جرج پنجم با پسرش آلبرت در مورد وضعیت موجود مملکت صحبت میکند:
جرج پنجم: صاف بشین، پشتت رو صاف کن! با قدرت با اون چیز مزخرف مواجه شو، مستقیم توی چشمهاش زل بزن. همون کاری که هر انگلیسی نجیبی انجام میده، نشون بده کی دستور میده!
آلبرت: پدر، من فففکر ننننمیکنم بتتتونم اینو بخونم!
جرج پنجم: (اشاره به میکروفن)این همه چی رو عوض میکنه، در گذشته تمام کاری که یه پادشاه باید انجام میداد این بود که محکم پشت اسب بشینه و مواظب باشه نیفته، الان ما باید به خونهٔ مردم نفوذ کنیم و خودمون رو براشون لوس کنیم این خانواده از آدمای پست و حقیر تشکیل شده ما باید مثل هنرپیشهها بشیم!
آلبرت: ما یه خانواده نیستیم یه شرکت هستیم!!
جرج پنجم: پس در هر لحظهای بعضی از ما بیکار هستند…
دیوید سایدلر هنگام گرفتن اسکار گفت: سخنرانی نویسندگان همیشه جالبه. پدرم همیشه بهم میگفت که من از اونهایی هستم که دیر شکوفه میکنن. به گمونم من پیرترین شخصی هستم که این جایزه رو برده. امیدوارم که این رکورد هر چه سریعتر بشکنه. مایلم از دخترم میا و از پسرم مارک برای باور داشتن به من تشکر کنم و بهشون بگم که منم به اونا ایمان دارم…همچنین از ملکه انگلستان تشکر میکنم که منو در برج لندن زندانی نمیکنه بخاطر استفاده از حرف ملیسا لئو و من این جایزه را از طرف تمامی افرادی که در دنیا لکنت دارند قبول میکنم ما هم صدایی داریم و صدایمان شنیده شده است…
سخنرانی نویسنده نشان میدهد که جایزهٔ به تصویر کشیدن زندگیاش را گرفته است و با شخصیتهای داستانش زندگی کرده و به خوبی آنها را میشناسد نمونهٔ دیگر این مطلب میتواند جان بورمن باشد که در مورد فیلمنامهٔ فوقالعاده جذاب ژنرال نوشته است: در طی ۲۰ سالی که ساکن ایرلند بودهام مارتین کاهیل، قهرمان فیلم «ژنرال» را میشناختم و اخبار کارهای پیچیده او را دنبال میکردم تا زمانی که متوجه شدم یک خبرنگار جنایی به نام پل ویلیامز پا به پای پلیس مشغول تحقیق و تعقیب نحوه تبهکاریهای مارتین کاهیل است. پل ویلیامز همه اطلاعتش درباره این شخصیت عجیب و غریب را در کتابی به نام «ژنرال» منتشر میکند و بورمن بر اساس همین کتاب فیلمنامهاش را مینویسد.
البته داستان ضعفهایی نیز دارد. مخاطب انتظار دیدن جشن پادشاهی را بعد از آن همه تمرین آلبرت برای سخنرانی را دارد ولی فقط لحظاتی از آن را در فیلمی بسیار بیکیفیت همراه خانواده آلبرت مشاهده میکند و سپس هنگامی که دختر آلبرت سؤال میکند که هیتلر چه میگوید آلبرت جواب میدهد که نمیدانم ولی میدانم که خیلی خوب صحبت میکند، نویسنده به خیال خودش به خوبی از گزافهگویی در داستان دست کشیده است و وقت مخاطب را از دیدن جشن پادشاهی نگرفته است و با سکانسی کوتاه از جشن به مخاطب خبر میدهد ولی فکر نمیکنم که این مسئله کافی باشد و اگر مخاطب بخواهد فیلم را تحلیل کند با خودش میگوید آلبرت در سکانسهای قبل ترس از سخنرانی هنگام انتساب به پادشاهی را داشت که اگر نتواند باید کنارهگیری کند و باعث فروپاشی دولت میشود ولی نویسنده سکانس جنگ را قرار میدهد که این سکانس برای نشان دادن استرس و موفقیت پادشاه در برابر سکانس جشن پادشاهی خیلی ضعیفتر است.
بازیِ بازیگران خیلی خوب از آب درآمده است. شاتهای دونفرهای که از صحبتهای دو نفره یا اکستریم کلوزآپهایی که هنگام بیان استرس از آلبرت گرفته شده اکثراً بجا استفاده شدهاند. کارگردانی فیلم جذابیت داستان را چند برابر کرده است و در رساندن حسهای مختلف در فیلم واقعاً موفق است مخصوصاً چشمها در این فیلم بازیهای چشمگیری داشتهاند و اگر دقت کنیم میبینیم که تمام بازیگران از چشمانشان به عالیترین شکل ممکن استفاده کردهاند و به خوبی احساساتشان را از طریق چشم ابراز میکنند.
نکتهٔ آخر اینکه فیلم بسیار چشمنواز از کار درآمده است. افرادی که اهل دیدن صحنههای رمانتیک و زیبا هستند حتماً فیلم را ببینند که طراحی بسیار زیبای صحنهها این فیلم را تبدیل به کشکولی از نقاشیهای کلاسیک اروپایی میکند. بسیار از نماهای فیلم مثل یک نقاشی زیبا ست بهویژه خانه و دفتر کار لیونل که یکی از بهترین نمونههای طراحی صحنه است.