تازهترین رمان مرتضی کربلاییلو با یکی از تازهترین بحثهای الهیات پستمدرن همسو شده است؛ «الهیات زیست محیطی» را الهیات فردا مینامند چرا که با هر دو خوانش دینی و سکولاری که از آن وجود دارد، یک حوزه پژوهشی بهروز، کارآمد و بحث برانگیز به حساب میآید. شاید اولین بار «هایدگر»، و البته با خوانشی تبارشناسانهتر «شلینگ»، بود که بحث از در خطر بودن طبیعت را پیش کشید. هایدگر در رسالهٔ «پرسش از تکنولوژی» با واژگانی تند و تیز، انسان مدرن را به سبب قتلِ عام طبیعت به نقد کشید. نقدی عمیق و ماندگار که سرانجام شیفتگان علم نوین و سینهچاکان اثباتگرا و ابطالگرا را هم به نرمشی به نام «شبیهسازی کامپیوتری» کشاند و همه را متقاعد کرد که بهتر است تا میتوانیم کمتر به طبیعت دست بزنیم. اصحاب الهیات زیست محیطی هم بیش از هر چیز نگران طبیعت هستند و از باب ضرورتِ حفظ چرخۀ حیات، میکوشند تا مبانی فلسفیـکلامی «حفظ طبیعت» و ضرورت «دستکاری هرچه کمتر» نسبت به آن را مهیا کنند.
اما مرتضی کربلاییلو میکوشد در رمان ۲۸۴ صفحهای خود، خوانشی بومی از فریاد «واطبیعتا» عرضه کند، خوانشی که برای جاانداختنش چارهای جز تمسک به اسطورههای محلی وجود ندارد؛ قاراچوبانِ این کتاب، الهه یا فرشتهٔ نجات طبیعت است. آن طور که در متن کتاب (صفحه ۱۱) هم ذکر شده قاراچوبان نوایی است که صیاد در لحظه حساسِ شکار آن را می شنود و با شنیدنش از شکار صرف نظر می کند، یعنی چیزی شبیه «ضامن آهو»، صدایی که صیاد را به این باور میرساند که این شکار روزی او نیست و باید از آن چشم بردارد. به او قارا(سیاه) میگویند چون پنهان و نامرئی است و فقط شکارچی نوای او را میشنود؛ صیادی که به این نوا گوش دهد، خود و شکار را نجات داده و صیادی که آن را به استهزا بگیرد (مثل «دکتر» و «سید» در این رمان) از پنجه انداختن به پنجۀ حافظ طبیعت جان سالم به در نخواهد برد.
شخصیت اصلی این رمان (عیار) جوانی است که می خواهد از سد کنکور گذر کند و والدینش هم برایش آرزوها دارند. اما او سرگشتهتر و در نتیجه روندهتر از آن است که در کلیشههای رایج زندگی شهری قرار بگیرد. عیار در جایی شبیه فرهنگسرا کاری برای خودش دست و پا میکند و با شنیدن آواز دختری که در همان جا به تئاتر مشغول است (مارال)، به او دل میدهد و در یک سفر چند ساعته با او همراه میشود. مارال، عیار را نزد عمویش میبرد و عیار در آن مکانِ فانتزی با طبیعتی بکرتر و غریبهتر از آنچه تاکنون دیده مواجه میشود؛ طبیعتی که گویی با مخاطبش سخن میگوید و برای خودش زبان و رمزی منحصر به فرد دارد. در ادامه، مارال ناپدید میشود و عیار رد دختر محبوبش را با جستوجوی نقوش اسلیمی قالیهای دستبافت دنبال میکند! در واقع مارال یکی از دختران نقش بسته بر روی قالیهاست، یکی از آنهایی که شهرنشینها زیر پایشان میگذارند و با کفش بر صورتشان راه میروند و حالا عیار میخواهد با به دست آوردن نقشه قالی ها، به سکونتگاه دختر محبوبش راه یابد.
جستوجوی عیار به ملاقات با مارال و دیگر قاراچوبانها میرسد؛ قارای اسبها و قارای فیلها. قارای اسبها خبر پایان عمرش را به عیار میدهد و اینکه اسبها از او خواستهاند عیار را جانشین خود کند. عیار پنج روز فرصت دارد تا به آنها جواب دهد. اما کار قارای اسبها چیست؟ این که نجیبترین و اصیلترین آنها را برای روزی نگه دارد که قرار است آدمهای برگزیده راکبشان باشند. برداشت من از آخرین سطور رمان این است که عیار راهی این مسیر میشود و از انسانِ عامل یا دستکم ناظرِ هلاک طبیعت، به یک قارای حافظ طبیعت تغییر ماهیت میدهد. قارایی که طبق متن این رمان، شاید بتواند به کمک قاراهای دیگر از انقراض ببرهای خزر (که فقط دو قلاده از آنها باقی مانده) جلوگیری کند و حافط جنگلهای رو به ویرانی این سرزمین باشد.
احتمالاً با خواندن این خلاصه از رمان، خلاقیت مرتضی کربلاییلو را در یافتن یک ایدۀ تازه و نیز شجاعت او را در ورودِ همراه با داستان به عرصۀ «حفاظت از طبیعت» تحسین میکنید. باید پذیرفت که نویسنده تلاش در خور تقدیری به خرج داده و نگاه قابل تأمل و کمتر شنیده شدهای را مطرح کرده است. هر چند که این نگاه به لحاظ آبشخور فلسفیاش میتواند مورد قبول یا تردید یا انکار هر خوانندهای باشد، اما طرح نگرهای «صاحب محور» به طبیعت، یعنی همان نگاهی که طبیعت را نه جولانگاه تاخت و تاز آدمیان بلکه تجلیگاه اراده و مشیت صاحب این جهان میداند، آن هم در قامت یک قصۀ بومی، تلاش درخوری است که به همت مرتضی کربلاییلو در این رمان به بار نشسته است.
اما با همهٔ این خوبیها و کامیابیها، رمان کربلاییلو در بخشهایی از خود، خواننده را از به دست گرفتن این کتاب دلزده و پشیمان میکند؛ باید پذیرفت که نثر کربلاییلو چندان قدرتمند نیست. به بیان صریحتر، به نظر من این طور نیست که کربلاییلو چنین نثری را عامدانه و به عنوان یک سبک شخصی به خدمت داستانش در آورده باشد، بلکه انگار کربلاییلو نمیتواند روان بنویسد و هنوز حرفهای داستانش را آنقدر در لایههای وجودیاش هضم نکرده که بخواهد با یک زبان روان و خوشخوان حرفهایش را به خوانندهاش منتقل کند. به این نمونه توجه کنید:
«اسم گذاشتن روی اتاقم را دوست داشتم. با اسمها اتاق عوض میشود و قطعیتی به زندگی حیرانم میداد.» (صفحهٔ ۳۶)
خیلی بعید میدانم کسی این اشتباه نگارشی آشکار در استفاده از افعال را سبک شخصی حساب کند.
علاوه بر این، کتاب پر از جملات ادبی و فلسفی است که بسیار بزرگتر از زبان و شخصیت آدمهای این رمان است و بیش از هر چیز نمایانگر اشتیاق نویسنده در طرح آنها و نتیجهگیری فلسفیـاخلاقی از آنهاست. این خطبه خوانیها به فضای داستانی اثر لطمه زده و خوانندهٔ کمحوصله را وادار به زمین گذاشتن کتاب میکند.
اما باز هم باید بر شجاعت کربلاییلو در تجربه موضوعات تازه و از آن مهمتر عیان ساختن این تجربیات درود فرستاد و به انتظار اثر بعدی او نشست.
۱ خرداد ۱۳۹۰ | ۰۱:۱۶
نگاه نقادانهی قابل تحسینی بود به کتاب!
۲ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۵:۲۸
چرت و پرت نوشتی رفیق
رمان مذکور ما هم خونده ایم
۲ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۷:۵۳
راس میگه، مزخرف نوشتی رفیق. باور کن. حالا کارش ایراد داره ولی نه این چیزایی که تو گفتی
۵ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۴:۰۳
چرا توی وبلاگ ها یا سایت ها، همیشه آدم هایی که از مرتضی کربلاییلو دفاع می کنن اینقدر بی ادب و بی نزاکت هستن؟! برام واقعا جای سوال داره. یکی لطفا جواب بده.
۵ خرداد ۱۳۹۰ | ۲۰:۲۱
نقد جالبی بود. معلوم بود که منتقد خودش هم با مسائل فلسفی آشنا بوده و نکات فلسفی داستان از نگاهش دور نمانده است.
اما به جناب خواننده باید بگویم متاسفانه همینطور است. آقای کربلاییلو ظاهرا مدافعین هتاک و بی ادبی دارد که اگر کوچکترین نقدی به ساحت داستان های ایشان بشود، آنها حسابی از خجالت منتقد در می آیند.
تازه اینجا که چیز بدی نگفته اند. بدتر از اینها را به منتقدین نسبت داده اند.
اما جناب مهدی۲ و احمد یا هر اسم دیگری که داری، اینجا یک فضای ادبیست. اگر حرفی داری با استدلال و منطق بیا و دلیل ارائه بده و حرفت را اثبات کن. چاله میدان نیست که بیایی یک بی ادبی بکنی و بروی. لطفا حرمت نگه دار و با ادب باش!!
۱۴ خرداد ۱۳۹۰ | ۲۱:۳۶
۵ ترفند ترحم انگیز کربلایی لو برای مرعوب کردن مخاطب و سری درسرها در آوردن
این مرتضا کربلایی لو بیشتر از داستانگویی حواسش جاهای دیگر ست و استاد مرعوب کردن مخاطبین عمدتا صاف و ساده است و در این کار مهارت دارد.پنج تا ترفند ساده او را موفق کرده.البته به زعم خودش!
اول – بد اخلاقی در حاشیه و طپانچه زنی به بزرگا و ادعاهای حاشیه ساز!( حمله به گلشیری،محمد علی موحد، رد جایزه ادبی گلشیری،و یقه گیری های حضوری… و ادعای اینکه یک جا گفته بود بر من به نحوی شهودی کشف شده که نثرم از همه بهتره…)
دوم – استخدام اصطلاحات فلسفی قلمبه سلمبه که باعث گیج شدن مخاطب می شه تا حدی که مخاطب به خودش شک میکنه و فکرمیکنه با استاد کل فی الکل طرفه!
سوم – زبانبازی تا حد نقطه بازی و پس و پیش کردن افعال و کله ملق زدن با نثر و قاطی کردن نثر دور های مختلف ادبی
چهارم – طعنه زنی و تحقیر هوش مخاطب به نحوی عصبی و افراطی.این توی قاراچوبان مدام دیده می شود.مدام می گه من باهوشم و توی مخاطب هوش نداری و مونگولی. من از آدم کم هوش بدم میاد و تو کم هوشی… این باعث می شه مخاطب بیچاره فکرکنه حالا چه اسراری داره تو این صفحات برملا می شه که اون ازش بی خبره… از اون طرف هم با بی سر و ته کردن داستان و معما ولغز نمودن نثر خود خواننده بیچاره را به این توهم می اندازد که آدم کم هوشیه. (این بند را من بخاطر دوستی عزیز و دوستان دیگه ای می گم که با خوندن صعوبت بار کتابای این نویسنده از خودشون ناامید می شن!خیلی نگران نباشید :خبری نیست!)
و بالاخره پنجم – نون قرض دادن به مطبوعاتی ها و داورها و نویسنده های دیگه …کربلایی لو مثل خیلی های دیگه جاه طلبه وخب این بد نیست اما دارد سخت افزاری و نرم افزاری ترفندهایی می زنه که البته برای آدمهای اطرافش معلومه؛ اما خودش فکر میکنه چون بقیه هوش چندانی ندارند متوجهش نیستند.مثلا به یکی گفته بود که هدفش جایزه جلال است و برای همین دنبال نوشتن کاری جنگی است تا از طرف سیاسیون سوار بر اوضاع جدی گرفته شود…
حالابا دونستن این ۵ ترفند لااقل سختی خوندن کتابای این نویسنده جوان و جویای نام کمی آسونترمی شه… البته اگه کسی بخونه