هر روز صبح در مسیر آمدن به محل کارم از کنار یک زمین کشاورزی میگذرم که پیرمردی آرام مشغول بیل زدن آن است. پیرمرد سرش به کار خودش گرم است و با دقت کارش را انجام میدهد. تا حالا نشده ببینم صدای بوق ماشینی یا فریاد رانندهای باعث شود که پیرمرد سرش را از بیلش بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد. این زمین به دلیل واقع شدن در جوار بزرگراه از موقعیت تجاری فوقالعادهای برخوردار است. حتماً دلالان و خریداران زیادی کمین کردهاند تا به هر قیمتی شده این تکه زمین طلا را از چنگ صاحبش درآورند.
هر صبح که از کنار این زمین و پیرمرد کشاورزی، که شاید صاحب زمین هم نباشد، میگذرم، پیرمردی در ذهنم تداعی میشود که برای سفر و دیدار با برادری که سالها ندیده و رابطه خوبی هم با او ندارد، وسیلهای بهتر از ماشین چمن زنیاش پیدا نمیکند. «الوین» علیرغم کهولت سن و بیماریاش، سفری به غایت لاکپشتی و کند را با این وسیله نقلیه عجیبش آغاز میکند و بیتوجه به مخالفت و حیرت خانواده و دوستان، و اسباب متعارف و مدرن سفر، ایالات و شهرها را یکییکی طی می کند، دوستان جدیدی پیدا میکند و از زندگیاش برایشان میگوید و آنها را تحت تأثیر آرامش و روح بلندش قرار میدهد، و البته تحت تأثیر دوستان و تجربه های جدیدش قرار میگیرد.
الوین در پایان وقتی به کلبه محقر و متروک برادرش «للی» میرسد، بدون هیچ حرف و سخنی، به آرامی در کنار او مینشیند. برادرش نگاهی عمیق به وسیله نامتعارف سفر دور و دراز الوین میاندازد و میپرسد: تو این همه راهو با این برای دیدن من اومدی؟ و چشمانش خیس می شود. باور کنید همین صحنهای که وصفش رفت، نقطهٔ اوج داستان و حسیترین بخش یک اثر سینمایی بود. حتی اگر فیلم «داستان استریت» دیوید لینچ (بله، دیوید لینچ!) را دیدهاید، ارزش دوباره دیدن را دارد. من هم شاید به جای دوباره دیدن فیلم، به دیدن پیرمرد کشاورز بروم تا خاطره «الوین» را برایم جاودانه کند.
The Straight Story (۱۹۹۹) Directed by David Lynch