برخی فیلمها هستند که تلخی و رعبآوریشان تو را رها نمیکنند. نه اینکه اثری شاخص در سینمای جهان باشند – مانند «تلألو» استنلی کوبریک یا «جنگیر» ویلیام فردکین – بلکه چون تو همسایهٔ شرایطی بودی که فیلم راوی آن است، آن را بهتر از دیگرانی درک میکنی که فیلم سالها بعد برایشان واجد ارزش هنری یا تاریخی میشود. فیلمهایی که اگر برای منتقدان و فیلمبینهای این روزها Case Study است، برای من و همنسلانم خاطره است!!
و از این دست است «پرچمدارِ» شهریار بحرانی و «تعقیب سایههای» علی شاهحاتمی.
برای ما که پدر، عمو و خیلی از بستگانمان شمایلی شبیه آدمهای خوب پرچمدار و تعقیب سایهها داشتند و دارند، برای مایی که دور و برمان پر بود از «سید جواد هاشمی»ها، برای «ما»، هر آدم دیلاق بیریش و زیر چشم سیاهشده و ریش پروفسوری و خلاصه قیافهناجوری، یک تروریست بالقوهٔ منافق بود که میخواست نزدیکان انقلابیمان را بکشد. برای ما هر کس که لهجهٔ کردی داشت یک کوموله بود و هر کس لباس سبز داشت کمیتهای بود که با دیدنش باید میگفتیم «آخی یعنی الان ترورش میکنن». و این همه حاصل فضاسازی یکّه و پر از رعب و هراس پرچمدار و تعقیب سایهها بود. آثاری که کافی است موسیقی پر سوز و گداز «محمدرضا علیقلی»، «ناصر چشمآذر» و «فریبرز لاچینی» را به آن اضافه کنی تا آن احساسات و ترس، چونان دوغابی شود که قلبت را به مانند سنگ به ستون فقراتت بچسباند.
صحنهای هست در تعقیب سایهها که خیلی دوستش دارم. وقتی سید جواد هاشمی با مهارت دومین بمب را هم خنثی میکند و تو دوست داری برایش کف و سوت بزنی، ناگهان در برابر چشمان رفقایش و تو و بقیهٔ مردم، بمب دوباره کار میافتد و ناگهان…نمایش صورت سنگی تروریست کُرد که در قهوهخانه نشسته و با شنیدن صدای بمب میداند مأموریت خاتمه یافته در کنار دویدن مردم در پسزمینه به سوی محل انفجار…این زیباییشناسی مرگآور هیچگاه از یادم نمیرود.