باید اینجا یک جانور کوچک، مثلاً خرگوش، بگیرم و از او یک شخصیت داستانی بسازم.
شخصیتم کُرکی زیر چانه اش دارد و وقتی پشت گوشش را میمالد، گردن و نوک بینیاش میجنبد و من قلقلکم میگیرد. سرعتش فوقالعاده است و در لحظههای خطر نهایت سرعت را دارد. مکان مورد علاقهاش زیر خارهای جنگل و در مقابل دریاچه است. صبحها تنش را با نور خورشید گرم میکند و برای یک روز پر از شور و نشاط آماده میشود. سر صبح است و شبنم به برگهای خاربن چسبیده و هزاران دانهٔ بلور در نسیم میرقصند. تا آفتاب همه جا را نگیرد، شخصیت کوچک قصهام دوست دارد در آشیانهاش بماند. هر بار که موهای چانهاش بالا بیاید معلوم میشود که دارد نفسی تازه میکند تا خنک شود. این موقعها چشمهای درشتش سرشار از شادی است.
نگاهم به یک خانم وآقا افتاده است؛ اردکهایی که همراه بچههایشان در باتلاق آفتاب میگیرند. بین بالهایشان پر از مگسهایی است که تندتند پر میزنند و با هم درگیر شدهاند! اگر من هم بالهایی مثل اردک داشتم، الان باید با مگسها درگیر میشدم و با آب گلآلود دوش میگرفتم.
با بالا آمدن روز دما بالا رفته و حیوانات پناهگاهی میجویند تا از گرما در امان باشند. الان همه جا ساکت شده و آب چشمه مثل آینه زلال است. بعد از ظهر که زندگی از سر گرفته شود همه چیز به هم میریزد و دعوای مگسها دوباره شروع میشود.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۱:۲۷
من که یک جورهایی به دلم نشست این متن را بعنوان داستانک قبولش کنم.
یک موقعیت است
شاید هم یک تمرین نویسندگی
شایدتر اینکه یک خاطره از شریل همینتون باشد!
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۶:۰۶
مرسی. زیبا بود.