فیروزه

 
 

فرصتی برای خواب و رویا

غلتی می‌زنم و باز صدا می‌آید. فکر می‌کنم اگر صدا واقعی بود، فهیمه هم بیدار می‌شد. از من سبک‌تر می‌خوابد. چشم‌ها روی هم نیامده باز انگار در را می‌زنند. کسی با خودم می‌گوید اگر صدایی بود یک‌باره از خواب می‌پریدی، همین که الان فکر می‌کنی صدایی هست یا نه، یعنی خبری نیست. روی تخت سنگین‌تر می‌شوم. فهیمه آن‌قدر نرم روی تخت خوابیده که دلم می‌خواهد بیشتر نزدیکش شوم. انگار همهٔ خبرهای دنیا را پشت پلک‌ها جا گذاشته و حالا خودش را رها کرده در دست رویایی. حتی اگر خوابش بی‌رویا هم باشد باز بهتر از خواب من است که سرتاسرش غلت است.

همیشه همین‌طور بوده، نیمه‌شب‌ها از خواب که بیدار می‌شوم، آن‌قدر هوشیارم که حساب‌های اداره را مطمئن‌تر از هر وقت دیگر می‌توان انجام دهم؛ صبح‌ها اما ساعت که زنگ می‌زند، التماسش می‌کنم برای دقیقه‌ای بیشتر در خواب ماندن.

این‌بار منتظر صدایم. کسی با خودم می‌گوید حالا بیدارتری صدایی اگر بیاید، یعنی کسی پشت در است. با دست کنار بالشت را دنبال موبایلم می‌گردم. هر چه کرده بودم برای اتاق خواب ساعت بگیرم نپذیرفته بود. گفته بود همین که چیزی باشد و گذشت وقت را در اتاق خواب نشان دهد، بد است. گفته بود اتاق خواب است نه سالن جلسات اداره. تکانی می‌خورم و کمی جایم را راحت‌تر می‌کنم. فهیمه موهایش سمت من است. همیشه فکر کرده‌ام چطور زن‌ها به این سادگی سر روی بالش می‌گذارند و با این همه مو نگران نیستند که موها زیر سرشان بشکند و فردا که بیدار می‌شوند، یک دسته مو کج شده باشد و با زور هیچ برس و سشواری نشود رو‌به‌راهش کرد. هر بار که می‌خوابم، سر به بالش نرسیده، دستی به موهایم می‌کشم تا همه‌شان به یک سو باشند و نکند چند تار بد شکل بماند و بشکند و صبح اسباب زحمت شود. شاید برای بلندی موی زن‌ها است که هر طور هم باشد با شانه زدنی مرتب می‌شود. بارها گفته ‌بودم موهایت را این طور خرگوشی که می‌بندی مثل بچه‌ها می‌شوی. موی دختر بچه‌ها بلند که می‌شود اولین شکلی که می‌گیرد، خرگوشی است. هم ساده‌تر از خیلی مدل‌های دیگر است و هم چهره دخترها را ناز می‌کند. به چهرهٔ پخته و از آب گذشته فهیمه اما نمی‌آمد. نگفته‌ بودم اما مثل دلقکی می‌شد که صورتک خنده به لب زده و می‌دانی پشت نقابش کسلی رفتارهای تکراری یک عمر خوابیده. دقیقه‌ها در تاریکی اتاق دیرتر می‌گذرند. مانده‌ام چطور این همه وقت فهیمه تکانی هم نخورده است. لباس لی دو بنده‌اش را که می‌پوشد به دختر بچه‌ای می‌ماند که بی‌توجه به سال‌شمار‌های زندگی در همان روزهای بچگی مانده است و دست روزگار فقط اندامش را رشد داده. با دست موهای فهیمه را کنار می‌زنم و هل می‌دهمشان کنار سرش. وقت خواب، کش‌ها را باز می‌کند و موهایش پخش می‌شوند اطراف صورتش. می‌گویم خانم‌تر می‌شوی. می‌دانم از اداره که برمی‌گردم باز موها را کش انداخته و دو دسته بلند تا پایین‌تر از گوش‌هایش آویزان است. اصرار کردنم بی‌فایده بود. مهمانی که بود، گیره‌ای می‌انداخت پشت سرش و موها را جمع می‌کرد زیر گیره و بعد از زیر آن، همه موها یک دسته می‌شدند و پشت سرش تاب می‌خوردند. دیدنی‌تر می‌شد. دوست داشتم برگردد و از پشت ببینمشان. دوست داشتم هی برود سمت آشپزخانه و تا برسد، ببینم که چطور موها پشت سرش بازی می‌کنند.

حالا توی این سال‌ها، بس که گفته‌ام و بس که نپذیرفته، به دو طرف قراردادی شبیه شده‌ایم که یک توافق‌نامهٔ امضا نشده‌‌ دارند و هر دو می‌دانند بحث بیشتر، عدم تفاهم بیشتری دارد، برای همین برگه‌ تفاهم‌نامهٔ دیگری را رو می‌کنند.

فهیمه بچه نیست. کسی با خودم می‌گوید بی‌انصاف شده‌ای اگر همسرت را به چوب بچگی برانی. وقت بی‌کاری در اداره و فرصت‌های خلوتی اتاق، همیشه وقت گپ زدن‌های مردانه است. گفتن از قیمت بازار و تیتر روزنامه‌ها و خبر‌های دیروز و دل‌خونی‌ها از زن‌ها. هر بار که کسی با حرص یا حقارت چیزی می‌گوید و شکایتی از زنش را روی میز می‌گذارد، فکر می‌کنم این هم یک گوشه دیگر که هیچ‌وقت ندیده بودم. بعد خانه که می‌آیم آرام می‌زنم پشتش و گونه‌اش را می‌کشم و همان کش آمده را می‌بوسم و خیلی وقت‌ها چیزی نمی‌گویم. هیچ وقت مثلاً فکر نکرده بودم این‌که فهیمه زود لباس می‌پوشد، چیز مهمی باشد. می‌دانستم مرتبی خانه و غذای خوب و خوشرویی همیشه چند نشان از زن خوب است اما چیزی مثل این که بتواند توی خیابان همپای من راه برود و هی عقب نماند هیچ وقت به چشمم نیامده بود. فکر نکرده بودم می‌شود به خاطر قدم‌های کوتاه زنانه و قدم‌های بلند مردانه کسی برای خرید کادوی یک مهمانی مهم، آن‌قدر تأخیر کند که مغازه‌ای که از قبل نشان کرده‌اند تعطیل شود. بعد مهمانی برگزار شود با کادویی نه آن‌چنان درخور و بعد همان میان خوش و خوش‌گذرانی مهمان‌ها دعوایی راه بیافتد میان زن و مرد بعد عقده دل‌ها باز شود که یک عمر تحمل کردن قدم‌های کوتاه و بلند بس است و نتیجه‌اش چند روز بی‌زنی همکار من باشد.

نیمه تکانی می‌خورد. لحاف را کمی بالاتر می‌کشد. اجازه می‌دهم همان کمی را هم که سهم من از لحاف است، سمت خودش بکشد. شب‌ها همیشه همین‌طور است. اگر زمستان باشد و هوا سردی‌اش را همه جا تحمیل کند، یک لحاف یک نفره کنار تخت می‌گذارم برای نیمه شب‌ها. وقت خواب، پشت که به من می‌کند، لحاف را مچاله می‌کند زیر پایش. من هم رو می‌گردانم و همان لحافی را که باقی مانده می‌اندازم رویم، تا هر جایی که برسد.

کسی توی ذهنم می‌گوید بلند شوم و از پنجرهٔ هال ببینم کسی پشت در هست یا نه؟

فهیمه را آرام صدا می‌زنم. خواب است. شب‌ها گاهی که تکان جدی می‌خورد یا غلت می‌زند،‌ می‌توانم صدایش کنم، اگر جواب بدهد، می‌شود چند کلمه‌ای را با خوابش صحبت کرد. حرف زد و مطمئن بود فردا که بلند می‌شود، به خاطر ندارد که دیشب هم‌کلام شده‌ایم.

نمی‌شود یک روز را پشت میز اداره بنشینی و حرف زدن باقی را گوش کنی. هر کس حرفی می‌زند و هم امید دارد بشنوی و هم منتظر است کلامش به آخر نرسیده خاطره‌ای از خودت را به تأیید همراه کلامش کنی. هیچ وقت نمی‌شد از موهای فهیمه حرفی بزنم. نمی‌شد چشم در چشم همکارم وقتی ماجرای مهمانی دیشبش را تعریف می‌کند از موهای زنم بگویم. چند باری که حرف‌ها را سمت من کشانده بودم از اتاق خوابمان گفتم که سلیقه فهیمه است. بعد از رنگ دیوارها گفتم و نور چراغ. هیچ نکته عجیبی برای هم اتاقی‌هایم نداشت. با کم و زیادش اتاق خواب همه‌شان همین‌طور بود. بعد از عروسک‌ها گفتم. همه‌شان چندتایی در خانه داشتند. همه‌شان گفتند که عروسک خاطره کودکی زن‌ها است. نمی‌شد از خوبی‌هایش بگویم و تمیزی خانه و این‌که هیچ‌وقت خانه را برای مهمانی تمیز نمی‌کند. جایی که مرد‌ها دل‌ناخوشی‌شان را از زن‌ها رو می‌کنند جای تعریف از هیچ زنی نیست، فرشته هم اگر باشد. گفتم عروسک‌های زنم آن‌قدر زیاد شده‌اند که بعضی‌شان را توی کارتن گذاشته‌ایم و در انباری ریخته‌ایم. گفتم هر بار که خرید می‌رویم اگر میانه راه اسباب‌بازی فروشی باشد و عروسکی تازه که ما نداشته باشیم، حتما یک قلم دیگر به لیست خرید‌ها اضافه می‌شود. نگفتم که مدت‌ها است با هم خرید نرفته‌ایم.

سرم را می‌گردانم سمت سقف. اگر اتاق سقف نداشت و آسمان هم بدون ستاره بود، هیچ وقت نمی‌شد فهمید بالای سرمان سقف است یا آسمان. تا هر جا که چشم می‌دود، خاموشی است. اگر نوری در اتاق بود، می‌شد دید که هیچ جایی نیست که بتواند میزبان عروسکی باشد و حالا خالی مانده باشد. چشم‌هایم را می‌بندم. کسی با خودم می‌گوید حالا بیشتر باید حواسم را جمع کنم تا کسی در نزند. چشم‌هایم پشت پلک‌ها باز است. می‌دانم صبح که بیدار می‌شود، خودش را و بعد همه عروسک‌ها را مرتب می‌کند. برای یک نفر صبحانه درست می‌کند و با عروسک‌ها می‌خورد. تلویزیون را روشن می‌کند و با عروسک‌ها حرف می‌زند. من که برمی‌گردم همه چیز مثل صبحی است که بیرون زده‌ام. عروسک‌ها همه مهمان اتاق خواب‌اند و فقط از جابه‌جا شدنشان می‌توان فهمید که دست خورده‌اند. این هم از همان تفاهم‌نامه‌هایی است که امضا نشده بایگانی‌اش کرده‌ایم. پاهایم را کمی جمع می‌کنم سمت سینه. احساس می‌کنم به رواندازی نیاز دارم. هیچ پتویی کنار تخت نگذاشته‌ام. خودم را کنارتر می‌کشم. پشتم می‌چسبد به فهیمه. باز صدای در می‌آید.



comment feed یک پاسخ به ”فرصتی برای خواب و رویا“

  1. متین

    بیدار شو آرزو