فیروزه

 
 

چالهٔ مکنده

«استخوان‌های دوست‌داشتنی» کشکولی از درام‌ها و داستان‌هایی است که هر کدام به تنهایی توان بسط و گسترش برای یک فیلم تمام‌عیار دارند. از یک قاتل روانی حرفه‌ای دچار پارانویای قتل زنان و دختران جوان گرفته تا عشق‌های تین‌ایجری و مصیبت خانواده‌ای که دختر بزرگ‌شان را از دست می‌دهند. ولی هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌تواند آخرین ساخته پیتر جکسن را از حد فیلم متوسط بالا ببرد. حتی کشمکش‌های پلیسی و جلوه‌های ویژه اعجاب‌برانگیزش. تنها یک نکته است که این فیلم را قابل توجه می‌کند و آن داستان سورئالیستی با درون‌مایهٔ زندگی پس از مرگ است. چیزی که فیلمسازان وطنی دست و پا می‌زنند تا مفهوم کم‌رنگ آن را به داستان‌های آبکی و سطحی‌شان منگنه کنند و آخر دست آن‌قدر دم‌دستی و شعاری می‌شود که هر مخاطبی را پس می‌زند. اما استخوان‌های دوست‌داشتنی دقیقاً دست می‌گذارد روی همین لبهٔ تیز و آن ‌را به تصویر می‌کشد. بی هیچ کنایه و استعاره‌ای. بدون این‌که ذره‌ای مفهوم از روایت بیرون بزند و فیلم به یک سخنران دینی تبدیل شود:
نریشن روح سوزی: هالی گفت بهشتی بسیار فراتر از اون چیزی که فکر می‌کنیم وجود داره؛ جایی که توش خبری از مزرعه ذرت(محل قتل سوزی)، خاطرات و قبر نیست.

حتی به تصویر بهشت هم کفایت نمی‌کند. چرا که جکسن برزخ را هم با هلی‌شات‌هایی مسحورکننده برای مخاطبش نقاشی می‌کند. با این‌که این تصویر بیش از آن به بهشت تورات، انجیل و قرآن نزدیک باشد به یک رؤیای امریکایی شبیه است؛ ولی این همان چیزی است که ما اسمش را تصویر آرایه‌های دینی در سینما می‌گذاریم.

دیالوگ ماندگار:
برادر سوزی: مامان بزرگ می‌دونی سوزی کجا رفته؟
مادربزرگ: رفته به بهشت عزیزم.
برادر سوزی: لیندزی میگه بهشت وجود نداره.
مادربزرگ: بسیار خب، اون مرده.


٭ عنوان متن همان استعاره‌ای است که در فیلم از زمین می‌شود.