وقتی فرماندار ایالت به بازدید پرورشگاه رفت، بچهها برای سؤال و جواب به خط شدند. فرماندار از کنار آنها رد میشد و میپرسید: «میخواهی چه کاره بشی؟» یکی از دخترها گفت:
«پرستار»
«آفرین! ما با کمبود پرستار مواجه هستیم.»
«پلیس»
«فوق العاده! تبهکارها هر سال بیشتر میشوند و ما به پلیسهای شجاع نیاز داریم.»
فرماندار به بیلی رسید و همین سؤال را از او پرسید:
«میخوام پیتزا بشم!»
«چرا پیتزا؟»
آخه هیچ کس منو دوست نداره، اما همه پیتزا دوست دارن.
«این پسر دیوانه است. من برای دیوانهها بودجه نمیپردازم. بیندازیدش تو جنگل.»
مدیر پرورشگاه پیراهن بیلی را که رویش نوشته بود «یتیم» بیرون آورد و پیراهن دیگری تنش کرد که با خط درشتتر نوشته بود «دیوانه». بیلی را سوار هلیکوپتر کردند و از فاصله چند قدم تا زمین، پرتش کردند وسط جنگل. سه روز بیهوش بود تا این که یک دُم نرم صورتش را قلقلک داد و او چشمهایش را باز کرد.
«دیوانه یعنی چی؟»
این سؤال را سنجابی پرسید که بیلی را به هوش آورده بود و حالا به پیراهن او اشاره میکرد.
«فکر کنم به کسانی که از فرماندار بودجه بگیرند میگن دیوانه.»
«غیر از دیوانه بودن، دوست داری چی باشی؟»
«پیتزا»
-«چرا؟»
«برای این که همه دوستم داشته باشند.»
«دوست داری چه پیتزایی باشی؟»
«پپرونی»
«پس جای خوبی اومدی. برو زیر اون درخت جادویی.»
سنجاب کلمات عجیبی گفت و چند ثانیه بعد بیلی به یک پیتزای پپرونی تبدیل شد. سنجاب شاخهها را کنار زد و چشمش به پیتزا افتاد:
«وای! پیتزای پپرونی»
همهٔ سنجابهای جنگل به طرف پیتزا آمدند و یک قطعه از آن را برداشتند.
«حالا دیگه همه منو دوست دارند.»
این جمله را موقعی گفت که آخرین لقمهاش زیر دندان آخرین سنجاب بود.
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۳:۳۸
وقتی بعد از خواندن یک داستان هم خندهات بگیرد هم یک حس پر از غم بنشیند روی دلت باید بگویی:
«داستان موفقی بود!»
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۹:۳۶
برعکس مهدی من میگم فقط احساس پر از غمه و نه خنده…
«فکر کنم به کسانی که از فرماندار بودجه بگیرند میگن دیوانه.»
دیالوگ محشری بود.