هنوز درست نمیدانیم از کی و چرا داستانهایمان این طور بیمزه و بیآب و رنگ شدند. حداقل، شمارگان و آمار فروش کتابها در سالهای اخیر این را نشان میدهد. کم نبودند مجموعه داستانها و رمانهایی که حتی برخیشان نشان افتخار جوایز سرشناس را هم دریافت کردهاند اما در مواجهه با مخاطبان شکست خوردهاند. هر قدر هم بخواهیم سرمان را بالا بگیریم و غرورمان را حفظ کنیم که مثلاً برای مخاطب فرهیخته مینویسیم، بازهم ته دلمان میدانیم که داستانمان گیرا نبوده است.
یک داستان خوب و گیرا میتواند بسیاری از نکتهها و تکنیکهایی که در کتابها و کلاسهای داستاننویسی آموزش داده میشود نداشته باشد و باز هم داستان باشد. میتواند ظاهرش متفاوت؛ به نظم باشد یا به صورت کلمات متقاطع و پراکنده و بازهم داستان باشد. میتواند تصویری بدون حتی یک کلمه باشد و باز هم داستان باشد؛ اگر از آن چیزی که هر داستانی را «داستان» میکند برخوردار باشد. فلاسفه برای این گونه چیزها اصطلاح خوبی دارند که گمان میکنم بدون آن سخت بتوانم منظورم را برسانم. پیش از آن که بیش از حد در تلاطم مطالب تئوریک داستاننویسی غرق شویم باید پاسخ این سؤال را دریابیم:
«فصل مقوّم داستان چیست؟»
و باز به رسم فلاسفه باید گفت رسیدن به فصل مقوّم داستان بسیار مشکل و شاید حتی ناممکن باشد ولی میتوان به آن نزدیک شد. فقط کافی است بیش از آن که به گوش به فرمان اساتید و کتابهای مطرح و دهن پرکن باشیم، به ندای درونمان توجه کنیم و خود را به دست روح لطیف و زیباییشناس نهادهشده در نهاد تکتکمان بسپاریم.
و باز هنگامی که از این جملات درهم و بیروح بگذریم به «داستان» میرسیم. کتاب-مجلهای که به صورت ماهیانه در گروه مجلات همشهری چاپ میشود و در رخوت انبوه به ظاهر داستانهای نخواندنی، کورسوی امیدی به ذات داستان است. انتشار دورهٔ جدید آن را به صورت مجلهای مستقل باید به فال نیک گرفت. نه فقط از نظر من که از بسیاری از دوستان «داستان»خوان هم شنیدهام، آنچه این مجله را خواندنی کرده تنها داستانهای کوتاه آن نیست؛ روایتهای مستند آن و یا دربارهٔ زندگی گاه خواندنیتر و «داستانی»تر از هر داستانی درمیآید. در این گونه روایات چیزهایی از جنس زندگی، ناب و دستنایافتنی، در جریان است مانند روایت علیرضا محمودی از شخصیت «دایی مرتضی» یا خاطرات یاسر مالی از دورهای که رزیدنت کودکان بوده است…
نکتهٔ دیگری که خواندن «داستان همشهری» را روان و دلنشین میکند، لحن صمیمی و زبان یکدستی است که تقریباً در همهٔ مطالب آن دیده میشود و بیش از هر چیز، حضور و اعمال نظر سردبیر را نمایان میکند. این قدرت و تسلط، که حتی در انتخاب عکسها و صفحهبندی هم آشکار است، بیآنکه مزاحم باشد، «داستان» را تکمیل میکند. علاوه بر این نباید از کنار نوشتههای خانم مرشدزاده در ابتدای هر شماره گذشت که بیش از آنکه بخواهند سرمقاله باشند مقدمههایی خواندنیاند بر این روایتهای ناب.
انتشار شمارهٔ نخست دورهٔ جدید «داستان» را به سردبیر و همهٔ دستاندرکاران و گردانندگان آن تبریک میگویم.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۰۷:۴۶
سلام. بسیار ممنون. کمی از خستگی وحشتناک تاب آوردن مشکلات اجرایی در سازمانی دولتی که اصلا داستان و حساسیت های مربوط به آن را نمی فهمد از تنمان در کرد.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۰۹:۰۳
از اینکه ما را به فصل مقوم داستان نزدیک کردید ممنون! حالا این فصل مقوم چی هست که اگه دیدیمش بشناسیمش؟
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۲:۰۳
ستایش نامهی خوبی بود قطعا.
ایکاش اما کمی فصل مقوم را لااقل به قدر پیشنهاد و نظر شخصی و احتمالی مینوشتید که ذهنمان درگیرتر بشود با داستان واقعی و ایدهآلی که قلم راندهاید دربارهاش!
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۶:۳۲
یادداشت خوب و به موقعی بود.
ولی جالبتر از آن دست به قلمشدن حسین پس از مدتها دوران نقاهت بود.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۶:۳۶
شخصا فکر نمی کنم یک یادداشت کوتاه موظف باشد که مثل یک مقاله علمی- پژوهشی، مفروضات و کلید واژه هایش را تعریف کنید. با این حال حسن سرانجام چیزی کم نگذاشته و در بیان فصل مقوم داستان به مقدار لازم حرف زده است:
« فقط کافی است بیش از آن که گوش به فرمان اساتید و کتابهای مطرح و دهن پرکن باشیم، به ندای درونمان توجه کنیم و خود را به دست روح لطیف و زیباییشناس نهادهشده در نهاد تکتکمان بسپاریم.»
و البته فکر می کنم منظورش از ندای درون، آدم هایی است که به مقدار لازم داستان خوانده اند. و الا اگر هر کسی بخواهد با ندای درونش هنرورزی کند، می شود فیلم اخراجی ها!
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۲۲:۳۸
بزرگترین حسن حسین پس لرزه هایی است که بعد از متن خوبش به راه انداخته و دوستان را به فکر وا داشته است. (ظاهرا همچنان هم ادامه دارد.)
این جور که پیدا است همه ما به یک «ضربه» نیاز داریم. از جنس ضربه هایی که کاب و دار و دسته اش برای بیدار شدن به خودشان وارد می کردند. ضربه هایی از جنس حرکت. ضربه هایی که حتی وقتی فکر می کنیم بیدار هستیم باز بتواند ما را به خودمان بیاورد…
ممنون از حسین و ممنون از سردبیر محترم.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۲۲:۴۲
این روزها در بیابان پینه بسته ادبیات آن قدر دل خسته شدهایم که حتی حاضریم «داستان» بخریم تا داستانی بخوانیم.
جهنم و ضرر که قیمتش ۵۰۰ تومان هم گران شده…