فیروزه

 
 

اول اردیبهشت ماه جلالی

ای یار جفا کردهٔ پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلودهٔ‌ یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانهٔ مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل‌اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پیِ گنجشک پریده

مرغ دل صاحب‌نظران صید نکردی
الّا به کمان مهرهٔ ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای بدر می‌نهم از نقطهٔ شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیدهٔ سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

*

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق پری‌وار بگذری
فریاد در نهاد بنی‌آدم اوفتد

افتادهٔ‌ تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کند به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

مشکن دلم که حلقهٔ راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

وقت است اگر بیایی و لب بر لبم نهی
چندم به جست‌و‌جوی تو دم بر دم اوفتد

سعدی صبور باش برا این ریشِ دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

می‌روم بی‌دل و بی‌یار و یقین می‌دانم
که من بی‌دل بی‌یار نه مرد سفرم

خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم

وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم

پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد
بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم

نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم

به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم

گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم

خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

بصر روشنم از سرمهٔ خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم

گر چه در کلبهٔ خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نمانده‌ست مجال حضرم

سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم

گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم