نوشتن قصه یا رمانی که مسائل دینی را درونمایهٔ خود بسازد، دست کمی ندارد از پابرهنه راه رفتن بر انبوهی از خرده شیشههای شکسته. با این توضیح که کار بسیار دشواری است که نویسندگانی که خارج از اردوگاه موسوم به ادبیات انقلاب زندگی میکنند چشم بر نگاه اهل فنِ خارج از این اردوگاهِ نه چندان بزرگ ببندند و بیپروا برچسب «قهرمان» را به شخصیتهایی بچسباند که دغدغهشان زندگی بر مبنای ارزشهای دینی و هنجارهای نشئت گرفته از آن است. شخصیتهایی که معمولاً در پیچیدگی زندگی امروز سردرگم نمیشوند، در تعامل با دیگران به پوچی و یأس نمیرسند، دنیایشان برای مخاطب تیره و تاریک به نظر نمیآید، با همهٔ سختیها و فشارهای هنجاری و اجتماعی باز پای عشق و ارزشهایشان میایستند و احساس خوشبختیمیکنند. شخصیتهایی مثل «شهربانو» و «حمید» در آخرین اثر داستانی «محمد حسن شهسواری» که عاشق نجابتِ هم شده و گرد و خاک پدیدهٔ جنگ برایشان مقدس میشود و اسطورهشان «حافظ»ی است که «خدا» را معشوق خود میداند.
بعد از خواندن رمان «شهربانو» اگر بخواهیم به رسم برساختهٔ امروزیها عمل کنیم باید این کتاب را بگذاریم توی قفسهٔ کتابهای دفاع مقدس کنار دست کتابهایی که همه صدایشان میزنند کتابهای «ارزشی» و معمولاً جوری نگاهشان میکنند که گویی فاقد هر گونه ارزش داستانی و ادبی هستند(!!) و بعد این سؤال در ذهنمان جا خوش میکند که واقعاً چه کسی مقصر است که امروزه در فضای حاکم بر ادبیات داستانی نویسندگان حرفهای از خلق آثاری که زندگی یک خانوادهٔ شهید یا جانباز جنگی را به قلم بکشد فرار میکنند (آثاری که البته در ضعیفترین حالت میشوند «باغ بلور» مخملباف) و چرا خط قرمزی نامرئی پیش روی نویسندگان قرار گرفته که قید بهرهگیری از مفاهیمی چون «ترجیح دادن خدا بر خود» و بهکارگیری نمادها و تصویرهایی ساده مثل «نمازخواندن» و « خواندن زیارت عاشورا» توسط شخصیتهای داستان را از اساس زدهاند؟ آیا ریشهٔ این محدودیت قائل شدنها نگاه مخاطبان نسل امروز است (که پرداختن به ارزشهای پیشین را یک ضد ارزش برای اثر ادبی قلمداد میکنند) یا مشکل از خود ارزشهای گذشته است که در گذر تاریخ کلیشه و بیارزش شدهاند؟
«شهربانو» اما همراه خود پاسخی برای این سؤال دارد. اینکه سهم نویسندگان را در کلیشه شدن واقعیتها نباید نادیده بگیریم. در حقیقت شهربانو نمونهٔ خوبی از کار درآمده که هم روش بیعیب و نقص و هم روش نادرستِ نوشتن از «ارزشها» در آن جمع شدهاند. چرا که میبینیم در این رمان گاهی نویسنده مسیری را پیش میگیرد که میشود اسمش را گذاشت «کلیشهزدایی از ارزشها» و برعکس گاهی به گونهای عمل میکند که مهر تأییدی میشود بر کلیشهها.
شخصیتهای سیاه و سفید و تقابل «خیلی بدها» با «خیلی خوبها» در این رمان پررنگترین مؤلفهای است که به قضاوت و ارزشگذاری میانجامد و وورد عامدانهٔ شهسواری به داستان در نقش ناظر بیرونی و به عنوان راوی تفسیرگر این درد را نه تنها درمان نمیکند که بر ایجاد حس «صفر و یک بینی» حاکم بر رمان میافزاید. اینکه راوی دانای کل به ناگاه شروع میکند از جانب خودش با مخاطب حرف زدن و در جایی به صورت کاملاً مستقیم و عامدانه به بدگویی دربارهٔ قربانی (بساز بفروش حیوانصفت و زمینخوار شهر) و در جای دیگر به تمجید و «مرسی گفتن به غیرت پسرهای دههٔ شصت» میپردازد، تنها فایدهاش این است که مخاطب میفهمد شهسواری (بهعنوان نویسندهٔ رمان) خودش آگاه بوده به اینکه شخصیتها و موقعیتهای رمانش سیاه و سفید هستند و داستان بوی ارزشگذاری میدهد اما هیچ باری از دوش «شهربانو»که متهم میشود به مرزبندی کردن آدمها و افکار برداشته نمیشود. (در وجه تمثیلگونه) همانند رانندهای که پیش از اعتراض مسافران به گرم بودن هوا و خراب بودن دستگاه تهویه شروع کند به غر زدن بر سر ماشین خودش که چرا دستگاه تهویهاش خراب است!
اما از سوی دیگر و با نگاهی منصفانه باید اذعان کنیم که نقاط قوت «شهربانو» اگر بیشتر از نقاط ضعفش نباشد، کمتر هم نیست. بارزترینش پرداخت داستانی مناسب است به طوری که از کنار چیزهای ساده، به سادگی عبور نمیکند و درگیریهای ذهنی و خارجی را درست تا همان اندازهای که حوصلهٔ مخاطب اجازه میدهد روایت میکند. روایت توصیفی شهسواری از قصه و اجزایش (که ردپایش را در آثار قبلی شهسواری هم میتوان پیدا کرد) و اصرارش بر اینکه همه چیز را آنطور که همه میبینند نبیند و ننویسد باعث شده مخاطب در لحظه لحظهٔ خواندن اثر با کشف روبهرو شود و لذت مضاعفی را از این کشفیات ذخیره کند.
وقتی به این موارد دیالوگهای هوشمندانه و استحکام طرح و قصه و ضربهٔ پایانی ظریف و تکاندهندهٔ انتهایی را اضافه کنیم درمییابیم رمان «شهربانو» شاید اگر به ورطهٔ ارزشگذاری و قضاوت کشیده نمیشد قابلیت این را داشت که از آثار برجستهٔ داستانی و بسیار موفق شمرده شود.
اما همواره این تصور به ذهن میآید که نویسنده با علم به اینکه پا گذاشتن به این عرصه شبیه راه رفتن روی انبوهی از خرده شیشههاست این مسیر را انتخاب کرده تا فرصتی باشد که بتواند بیهیچ تمهید و راه رفتنِ پشتِ پرده از «بانو»ی ایدهآل شهرش بنویسد. شهربانویی که حاضر نیست برای فرار کردن از سختیهای زندگی دنیایی ذرهای از عشق و آرمانش کم شود.
۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۲:۱۶
داستان را خواندم و تاسف خوردم.
نمی دانم انتظار من بیش از حد بود یا ذهنیتم را از نام استاد شهسواری بی جهت بالا برده بودم.
چند توصیه مهم به هم نوع :
*موقع خواندن داستان دنبال ضربه نباشید دنبال غافلگیری نباشید دنبال نوآوری نباشید.
*دلتان را خوش کنید به اینکه یک داستان کلیشه ای را در کمترین ضعف و نقص می خوانید.
*وقتی ناظر بیرونی حرف می زند خیلی دلتان را خوش نکنید که الان داستان لایه لایه می شود.
*اگر شخصیتی دارید حتی آن گوشه های داستان بدانید حتما دوباره با او رو به رو می شوید. همه و همه در چند صفحه آخر داستان (شاید حتی در حد پیغام ضبط شده تلفنی که شنیده می شود یا مکالمه تلفنی وسط شام آخر) دوباره حاضر می شوند و شما را از دلواپسی سرانجام شان نجات می دهند.
*بعد ها اگر خواستید برای کسی تعریف کنید، به طریقی نگاشته شده است که می توانید به همه سوال هایی که ازتان می شود به راحتی جواب بدهید. (حتی بیشتر از نگارنده)
+++ تنها کسی که به اندازه خودش پرداخت شده است و خیلی خوب از کار در آمده : شوهر حمیده(یک نظر کاملا شخصی)+++
(از نگارنده کمال تشکر را دارم)
۲۱ فروردین ۱۳۹۲ | ۱۳:۴۳
هر آدم عادی و بی سوادی هم می توانست شهربانو را بنویسد.