فیروزه

 
 

چرا گناه می‌کنیم؟

برتری ترزا پورزکانسکی نسبت به نویسندگان دیگر در این است که او می‌تواند شخصیت‌های متعددی را وارد داستان‌هایش کرده، آن‌ها را به شکل منظم در جای خود قرار دهد و در مسیر پیشبرد داستان به کار بگیرد. در رمان «عطر کارتاژ» که آن را در سال ۱۹۹۴ نوشته، موقعیتی را ترسیم کرده که در دهه ۳۰ در «مونته ویدئو » اتفاق افتاده است. یکی از شخصیت های این رمان مردی به نام «کارمونا» است که همسرش را از دست داده و نسبت به دوستش «برون» حسی سرشار از حسادت دارد. برون به کارمونا پیشنهاد می کند که با خواهر همسر او ازدواج کند و کارمونا که اصلاً انتظار این برخورد صمیمانه را ندارد و با خیرخواهی برون کاملاً خلع سلاح شده، در صحنه‌ای از رمان به سراغ یک کشیش می‌رود تا با اعتراف به گناه، خودش را سبک کند و از عذاب گناه حسادت رهایی یابد. کارمونا در اتاق مجاور کشیش به انتظار می‌نشیند اما وقتی کشیش به طرف او می‌آید احساس می‌کند که قادر به سخن گفتن نیست. او محو تماشای کشیش است و نمی داند باید حرفش را از کجا شروع کند. هنر پورزکانسکی اینجاست که این صحنه دشوار را به سرعت جمع و جور می‌کند و اثری ماندگار از این گفت‌و‌گو در ذهن مخاطب باقی می‌گذارد.

کارمونا که با ترس و لرز از پله های کلیسا بالا رفته تا کشیش را ببیند، به نور سفیدی که از پنجره وارد کلیسا شده چشم دوخته که در همان لحظه با کشیش مواجه می‌شود. او قادر به سخن گفتن نیست. کشیش با تبسم به کارمونا نگاه می‌کند. کارمونا با اضطراب و نگرانی و در حالی که کلامش قطع و و صل می‌شود از کشیش می‌پرسد: « چرا گناه می کنیم؟» و کشیش پاسخ می‌دهد: «چون از خدا نمی‌ترسیم» کارمونا به گریه می‌افتد. کشیش به طرف او می‌آید و می‌گوید:
«گریه نکن دوست من! خدا مراقب ماست. اوست که ما را به حرکت می‌آورد و اوست که ما را پریشان می‌کند و اوست که ما را به کمال می‌رساند»

پورزکانسکی در ترسیم این صحنه زمان را به شکلی زائد هدر نمی‌دهد. در عوض این نویسنده توانسته است با وارد کردن کارمونا به اتاق کشیش، شرحی کامل و مفید از حس بی‌قراری او را به خواننده منتقل کند. علاوه بر این که توانسته است کارمونا را در موقعیتی قرار دهد که برای باز کردن باب گفت‌و‌گو با کشیش چاره‌ای به جز گفتن این جمله نداشته باشد که «چرا گناه می‌کنیم؟» این همان پرسشی است که می‌توان آن را «مسئلهٔ اصلی زندگی» دانست. یک پرسش فلسفی که می‌توان در شرح آن صفحات بی‌شماری کتاب نوشت و کتاب خواند، اما پورزکانسکی وقت زیادی را صرف این سؤال و جواب فلسفی نمی‌کند و در چند جمله تمام حرفش را به خواننده منتقل می‌سازد. در این صحنه کوتاه، کشیش می‌خواهد قلب غبار گرفتهٔ کارمونا را پاک کند و او را از عذاب وجدان آزاد سازد. پورزکانسکی اشاره‌ای به دندان‌های سفید کشیش می‌کند. انگار قرار است که قلب کارمونا مثل دندان های کشیش جرم‌گیری و براق شود!

روشی که پورزکانسکی به کار گرفته هم به لحاظ روان‌شناسانه و هم به لحاظ تکنیک داستان‌نویسی صحیح و کارآمد است. او شخصیت را در موقعیتی قرار می‌دهد که سؤال اساسی زندگی‌اش را به زبان بیاورد و به این وسیله مخاطب را با شخصیت داستان آشنا می‌سازد. در نمونه‌ای که نقل کردیم کارمونا در شرایطی است که می‌خواهد از بار گناه سبک شود و لذا در آن موقعیت یک پرسش فلسفی را با کشیش در میان می‌گذارد و پاسخی مناسب سؤالش را از کشیش دریافت می‌کند. کارمونا و کشیش گویندهٔ «کلمات قصار» هستند. کلمات قصار هم نوعی از انواع تکیه کلام ها هستند که در موارد خاص به کار می‌روند و جملاتی در تفسیر معنای زندگی به شمار می‌آیند. کارمونا در موقعیتی ناآرام و بی قرار به سر می برد و طبیعی است که در این موقعیت به گریه بیفتد و از کشیش بپرسد که انسان‌ها چرا گناه می‌کنند؟ او می‌خواهد با این جمله که شاید خیلی هم با اختیار از دهانش خارج نشده از بار گناه آرامش یابد. او از بد رفتاری‌اش با «برون» پشیمان است و می‌خواهد با اعتراف به گناه سبک شود. اما کشیش در نقطهٔ مقابل کارمونا قرار دارد؛ او در موقعیتی توأم با آرامش و آسودگی به سر می‌برد و طبیعی است که در این موقعیت کلمهٔ قصاری به زبان بیاورد که بیشتر شبیه دعوت به توبه است تا اعتراف به گناه! کشیش کارمونا را دوست خود صدا می‌کند و به او نصیحت می‌کند که:
«این که دشمنم شادی من را ببیند بهتر از این است که من اندوه او را ببینم»

پورزکانسکی کلمات قصار را جایگزین توصیه‌ها و نصیحت‌های طولانی و ملال‌آور می‌کند. او با توجه به موقعیت و شخصیت‌های داستان، کلماتی را به خواننده عرضه می‌کند که می‌تواند تمام عمر برای او مفید باشد. او با این روش راه ساده‌تری را برای انتقال معانی داستان به مخاطب برگزیده است. گفتن یک جملهٔ قصار بهتر از پراکندن نصیحت‌های کم‌ارزش است. او همچنین توجه دارد که جملات قصار باید با نقش دراماتیک شخصیت‌ها همخوانی داشته باشند و به همین دلیل کلمات را مناسب با شخصیتی که به مخاطب معرفی کرده ارائه می‌کند.

قرار دادن شخصیت‌ها در موقعیت‌های دشوار و به زبان آوردن جملات ناخواسته از زبان آن‌ها یکی دیگر از تکنیک‌های پورزکانسکی است. گاهی اوقات شخصیت‌ها در وضعیتی قرار می‌گیرند که بدون این که خودشان بخواهند جملاتی از فلسفهٔ زندگی‌شان را به زبان می‌آورند. در این موارد، نویسنده می‌تواند حرف‌های اساسی داستانش را به جای چند صفحه در چند سطر بیان کند. وقتی شخصیت‌ها در تقابل با یکدیگر واقع می‌شوند به ناچار تکیه کلام یا کلمهٔ قصاری از دهانشان خارج می‌شود که در ذهن مخاطب ماندگار می‌ماند.

همیشه به یاد داشته باشید که ضرب المثل‌ها و کلمات قصار در هر حال مفید و اثر بخش هستند. اگر این کلمات برای نیاکان ما مفید بوده‌اند آیا نمی‌توانند برای ما هم مفید باشند؟ آن قدر از این کلمات استفاده کنید تا با آن‌ها مأنوس شوید و مورد استفاده از هر کدام را بشناسید. کلمات قصار همیشه ارزش تعلیمی دارند.

Johnny PayneVoice & Style (Ohio, Writers Degest Books, 1995)