فیروزه

 
 

پیش گویی

سال‌هاست، شاید قریب به چهل سال بشود که از کوچه حائری گذر نکرده‌ام .می‌دانم او هنوز آنجاست. نمی‌توانم قرص و محکم بگویم که آنجا ایستاده ولی چیزی به من حکم می‌کند که بگویم او هنوز منتظرست! شاید نباشد، شاید از آنجا رفته باشد، یعنی امیدوارم که رفته باشد؛ من برای نجاتش خیلی دعا کردم. سال‌ها پیش از این، قریب به چهل سال، شاید هم بیشتر، پادوی حمام کوشک بودم. آب یخ دست مردان لخت و بخارکردهٔ سربینه می‌دادم، لنگ زیر پای مردان سحرخیز و خیس پهن می‌کردم؛ گاه بقچهٔ پیرمردان و پیر زنان را تا پشت در خانه‌هاشان می‌بردم و انعامی ناچیز می‌گرفتم. در این میان، پیرمردی بود فاضل. من فکر می‌کردم اسمش فاضل است، حمامی این‌گونه صدایش می‌زد؛ بعدها که بزرگ‌تر شدم، شبانه درس خواندم، فهمیدم فاضل یعنی ادیب، دانشمند. صبح‌های جمعه، قبل طلوع آفتاب به سفارش صاحب حمامی بقچه‌اش را روی سر گذاشته تا پشت در خانه‌اش می‌بردم. پیرمرد اکراه داشت که من دنبالش بروم ولی به اصرار صاحب حمامی قبول می‌کرد. او از پیش و من از پشت سر؛ از میان کوچه‌های پیچ در پیچ رد مادیه را می‌گرفتیم تا می‌رسیدیم به گذر حائری. کوچه‌ای تنگ و باریک با دیوارهای بلند و خشتی. انتهای کوچه می‌رسید به مسجد شاه. در وسط کوچه حمام بزرگ و قدیمی بود که من هر وقت می‌رسیدم روبه‌روی حمام پیش خودم می‌گفتم چرا پیرمرد فاضل اینجا نمی‌رود حمام، راه به این نزدیکی، مگر حمام اینجا چه عیبی دارد؟ نرسیده به کوچه، پیرمرد عادت داشت عبای شتری رنگش را بکشد روی سرش تا سوز سرمای دم صبح به پیشانی و موهای خیسش نخورد. من این‌طور حدس می‌زدم. عادت سرپوشانی وقتی به تابستان رسید و خنکای دم صبح دیگر برایم قابل قبول نبود که پیرمرد سر بپوشاند. کم‌کم به این فکر افتادم که از خجالت حمامی است که رخ می‌پوشاند. احتمالاً نمی‌خواست چشم به چشم صاحب حمامی شود. در عالم نوجوانی، این رفتار پیرمرد برایم شده بود مسئله‌ای که نمی‌توانستم حلش کنم. تا روزی که نرسیده به گذر حائری دیدم که پیرمرد دست برد به پر عبایش تا بکشد روی سرش. طاقت نیاوردم و دل‌دل می‌کردم که بپرسم یا نه. حال دیگر به نزدیک بند رخت‌های حمام رسیده بودیم که در خنکای صبح باد افتاده بود به لنگ‌های خشک.

پرسیدم: سردتان است؟

پیرمرد از زیر عبا گفت نه ؛

پرسیدم: پس چرا سرتا ن را می‌پوشانید؟

به اندازه‌ای که فقط چشم‌های ریز و میشی‌اش پیدا شود، لای عبا را باز کرد و گفت خجالت می‌کشم از این‌که ببینم او لخت دارد می‌لرزد!

نفهمیدم چه گفت. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام؛دوباره پرسیدم:
کی ؟

دیگر به روبه روی در چوبی حمام رسیده بودیم. پنجهٔ دستش را زیر عبا بیرون کرد و اشاره کرد به گوشه‌ای از دیوار گاهگلی حمام و گفت:
لخت تکیه به دیوار داده، دارد می‌لرزد؟

نگاه به گوشه‌ای که پیرمرد اشاره داشت کردم. کسی در آن تاریک روشنا پیدا نبود. ندیدم. نگفتم ندیدم. خجالت کشیدم بگویم کسی آنجا نیست.

گفتم هوا که سرد نیست چرا دارد می‌لرزد؟

گفت دارد می‌بیند که چگونه اموالش را به یغما می‌برند.

گفتم کی؟

ایستاد و به چشمان من خیره شد. انگار نباید حرفی را می‌زد، که زده بود، خواسته یا ناخواسته، گفته بود، دهن باز کرده بود همان‌طور که لای عبایش را باز کرده بود. انگشت به دهان گرفت، لمحه‌ای در چشمانم خیره شد و لای عبا را تندی بست. دیگر از پیچ حمام گذشته بودیم. من هی برگشتم به عقب نگاه می‌کردم، نور باریکی از لای در حمام افتاده بود روی دیوارخشتی روبه‌رو؛ ولی کسی پیدا نبود. گفتم شاید کسی آنجاست که من نمی‌بینم. چند قدمی از کوچهٔ حائری دور شده بودیم که شنیدم پیرمرد گفت: سال‌هاست آنجا ایستاده. سال‌هاست. و من دوباره خجالت کشیدم که بپرسم کی و کجا؟

چندین بار دیگر در بهار و زمستان از آن کوچه گذر کردیم و پیرمرد هر بار سرش را می‌انداخت پایین و از لای عبا جلوی نعلین زرد رنگش را نگاه می کرد که یک وقت زمین نخورد و من هرچه به اطراف حمام و در و دیوارهای روبه‌روی حمام دقیق می‌شدم چیزی یا کسی را نمی‌دیدم که بگویم شبیه مردی لرزان باشد. و هیچ وقت این جرئت را در خودم ندیدم که از پیرمرد بپرسم چگونه او مرد لخت لرزان را کنار دیوار می‌بیند در حالی که دیگران نمی‌بیند. تا روزی که خبردار شدم او به رحمت خدا رفته. و من هیچ گاه سر از این راز در نیاوردم که سرّ آن مرد لخت لرزان چه بود؟

چهل سالی می‌شود که از آن روزهای پیش از طلوع آفتاب می‌گذرد و من خود صاحب چندین استخر و سونا و جکوزی بزرگ و کوچک شده‌ام. اما هنوز می‌ترسم از آن کوچه گذر کنم. می‌ترسم هنوز آن پیرمرد لخت لرزان تکیه به دیوار داده باشد و با چشمان نگران خیرهٔ اشخاصی باشد که دارند اموالش را به یغما می‌برند. همین حسی که حالا من در این ناخوش احوالی نبست به اطرافیانم دارم. پیش خودم می‌گویم شاید گفته‌های آن پیرمرد فاضل به آن مرد لخت لرزان نبود، شاید او داشت زیر گوش آن طفل بازیگوش آینده‌ای را پیش‌گویی می‌کرد که هیچ‌کس نمی‌دانست.



comment feed یک پاسخ به ”پیش گویی“

  1. آشنا

    پاراگراف پایانی جزئی از داستان بود یا تفسیرداستان؟