هیچ آدم عاقلی قضاوت یک بچه را قبول نمیکند. مگر اینکه آن قضاوت به کارش بیاید. یک بچهٔ پنج ساله که قبول کردنش سخت است بتواند قضاوت کند. یعنی در او شهوتی برای صحبت کردن هست که نمیتواند قضاوت را درک کند. و این اتفاق، درست شبیه حوادثی است که برای سرجوخه سیا پیش آمده است. حوادثی سطحی و در حد روایتهایی بعضاً عوامانه و گاهی، با قضاوت دیگران، خیالی. و اینکه این قضاوتها، معمولاً شیرین از آب در میآیند، مسئلهای نیست که بتوان چندان در موردش صحبتی کرد.
سرجوخه سیا، آن بالا درست مثل یک تابلوی تبلیغاتی به نظر میرسید. مثلاً سوارهای را تصور کنید که دستش را از شیشهٔ بنز اسالکای مشکیاش بیرون آورده و زبالهای را داخل سطل زباله میاندازد. نه اینهمه شیک البته. دیگر حتی خطوط اتوی لباس سرجوخه هم به خطوط مورب این ماشینهای جدید شباهتی ندارد. غیر از دوسه نفری که دستهایشان را از ماشینهایشان در میآوردند و به گرمی، برایش دست تکان میدادند، باقی، محو تابلو میشدند. یعنی محو تأثیری که بر ایشان داشت یا محو پیامی که در آن بود. شاید هم آنقدر این تابلوی تبلیغاتی با روح عوامانه و ساکت اجتماع ماشینها و راکبانش سنخیت داشت که آنها هم ساکت میگذشتند و فقط صدای لاستیکهای داغ از سایش شنیده میشد و موانع ریز و خوابیدهٔ سیمانی.
نزدیک عوارضی قم تهران، در هر فصلی که باشد، هرم حرارت موتور ماشینها در تابستان و یا دود پیچانی که از اگزوز تفدیدهٔ ماشینها خارج میشود، در زمستان، فضا را جوری عصبی و متشنج میکند. در واقع، بعد از گردنهٔ نعلبندان در شصت و پنج کیلومتری قم، درست بعد از ابتدای حوزهٔ استحفاضی قم که با تابلویی یادآوری میشود، این فضای متشنج، ملتهب و شاید مرتبط با آدرنالینی غلیظ و سمج، شروع میشود. و اوج این حالت وقتی است که قژقژ بلند برخورد لاستیکها با موانع، چرت رانندهها را پاره میکند و به آنها اعلام میکند رسیدهاند به عوارضی. جایی که عوارضی دریافت نمیشود. در واقع رانندهها، اگر تصور کنیم همهشان از میدان تجریش میآیند، سقوطی چهارصد متری را از تهران تا قم تجربه میکنند؛ سقوطی که سرجوخه سیا بارها آنرا تجربه کرده است و هیچ نظری دربارهاش ندارد. و این سقوط، فقط با ندادن عوارض تکمیل میشود.
در واقع سرجوخه سیا آن بالا، از هیچکدام از این اتفاقات خبر ندارد. در همان لحظهٔ وقوع تمام این حوادث، او منتظر شعری است که فراموشش کرده و میخواهد با ماژیک مشکی روی بدنهٔ اتاقک برجک بنویسد. یک ساعت مانده تا پستش تمام شود و او تمام شعرهایی را که از بر بوده خوانده است. اما شعری که میخواهد را یادش نیامده است. مطمئن است وقتی سوار مینیبوس شده و رسیده پای برجک یادش بوده، یا حتی وقتی از خواب بیدارش کردهاند و رفته دستشویی هم یادش بوده و یا حتی خیلی قبلتر از آن، میخواسته این شعر را جایی بنویسد. نشانهاش هم اینکه ماژیک همتختیاش را قرض گرفته است. اما حالا، فراموشش شده است.
وقتی سرجوخه به دنیا آمد، ترکها نانواییهای خودشان را داشتند و فارسها مال خودشان را. افغانیها و عربها هم مجبور بودند یکی را انتخاب کنند و احتمالاً آنرا که بیشتر میتوانست شکم را سیر کند. در خانهٔ آنها، شکم همیشه حرف دوم به بعد را میزد. بیهیچ توضیحی. اینکه چه جایش میخوردند یا چه کاری، کار شکم را میکرد، اصلاً اهمیتی ندارد. مهم این است که او وقت زیادی را در نانواییها نمیگذراند. کاری که اکثر بچههای همسن و سال او میکردند. یعنی یا مدرسه بودند یا توی کوچهها بازی میکردند و یا، دم نانواییها توی صف نان میایستادند. موقعیتهایی که هرکدامشان، میتوانست برای بچههای همسن و سال او خطرناک باشد. و او از یکی از این موقعیتها، معمولاً معاف میشد. و چون یک دوچرخهٔ کوچک داشت که رکابش صدایی مثل صدای قطار تولید میکرد، میتوانست راحتتر از بچههای دیگر از این موقعیتها فرار کند. دلیلش هم این است که این موقعیتها، بهتر از هرچیزی یاد آدم میماند. وقتی برای اولین بار خوانده بود که اماله روزه را باطل میکند، کلی دنبال معنای این کلمهٔ عجیب گشته بود تا فهمیده بود یعنی چه و حالا میدانست اما با این تفاوت از باقی همشهریانش متمایز میشد. همشهریانش غالباً با این اتفاق ناگوار روبهرو میشدند که هم مربوط میشد به شکم و هم به موقعیتهای خطرناک. البته این تنها خصوصیات شهرشان نبود. اما نمیدانست چرا وقتی به آن شعر فراموش شده فکر میکرد، اینها در ذهنش تداعی میشدند. یک دالان تاریک و رکاب زدنهای با شتاب روی دوچرخه. سرجوخه سیا دوباره سعی میکند ذهنش را متمرکز کند روی شعر فراموش شده، در حالی که پنجاه دقیقه به پایان پستش باقی مانده و توی این ده دقیقه، ماشینهای زیادی از برابرش و از پشت دیوار بلند و سیمانی پادگان، گذشتهاند.
بعضی جملات واقعاً گمراهکنندهاند. اینکه با چه جملهای میتوان احساس سرجوخه سیا را در لحظاتی که بالای برجک پست میدهد و به شعرش فکر میکند نوشت، خودش به قدر کافی میتواند گمراهکننده باشد. یا حتی این احساس که وقتی بفهمد کسی او را زیر نظر گرفته است، برایش فرقی خواهد داشت یا نه. پاسدار عبادی موقع آموزش پاسداری به همهٔ سربازان میگوید که روی تمام مواضع پستی، دوربین وجود دارد. شاید اگر سرجوخه درست برجک را وارسی کرده باشد، بداند که این جمله میتواند دروغی بزرگ باشد. اما به نظر نمیآید این مسئله برای او اهمییتی داشته باشد. مثل فکر کردن ناخودآگاه به خصوصیات مردمان شهری که در آن زندگی میکند یا ارتباطی که ذهنش بازهم ناخودآگاه با تجریش و تمام وقایع پیش آمده و یا قضاوت یک کودک برقرار میکند. اینجاست که دقیقاً جنبهٔ خیالی ماجرا، به صورتی کاملاً اتفاقی شکل میگیرد. مجبوریم سوار اتومبیلی شویم که از عوارضی قم، به سمت تهران حرکت میکند و میرسد به تجریش. شاید اینطور کمی از عقب افتادگی معمول از ذهن او جبران شود و حتی اتفاقی و خیالی بودن همهچیز روشن شود.
دلالها قیل و قال عجیبی راه انداختهاند. اکثرشان هم دلالاند و هم راننده و اگر خیلی باهم رفیق باشند، غیر از تعیین نرخ روز کرایه، برای همدیگر دلالی هم میکنند. وقتی از تاکسی پیاده میشوی، دورهات میکنند و هرکدام به شکلی میخواهند تورا متقاعد کنند که سوار ماشینشان شوی. اکثراً لباسهای مرتبی ندارند و خیلی راحت دروغ میگویند. مثلاً دو سه تا از رانندهها مینشینند داخل ماشینی که نوبت رفتنش است و راننده یا دلال به تو میگوید: تهران یک نفر! سرجوخه سیا، که البته هنوز سرجوخه نشده است و کسی سیا صدایش نمیکند، مینشیند توی یکی از این ماشینها و منتظر میشود. دارد میرود به تهران. قلب آرزوها. خارج فقرا! جایی که تمام امکانات روی هم تلنبار شدهاند. دانشگاههای معتبر، فروشگاهها. بازار. جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد تویش پیدا میشود. پر از مغازههای رنگ به رنگ. خیابانهای شلوغ. بزرگراهها. آسمانخراشها. ادارات و وزارتخانهها. یعنی هم پایتخت سیاسی هم پایتخت اقتصادی. با بزرگترین بنگاهها و مراکز صنعتی و تجاری. در فاصلهٔ یک ساعتهٔ بین دوشهر، فاصلههای زیادی وجود دارد. یعنی خیلیها اینطور فکر میکنند. فاصلههایی نجومی که معنایش، فاصلههایی است که با مسافتی که نور در یکسال طی میکند، سنجیده میشوند. سرجوخه اما میرود تا دوست دخترش را ملاقت کند.
دوتا دختر چادری سوار ماشین میشوند. البته با اکراه. چند دقیقهای انگار با خودشان کلنجار میروند و بعد یکیشان پیاده میشود و به راننده چیزی میگوید. راننده میآید سمت ماشین و از سرجوخه میخواهد جلو بنشیند. خانمها با وجود او کنارشان احساس راحتی نمیکنند. حاضر میشوند کرایهٔ اضافی بدهند اما عقب ماشین راحت باشند. راننده سریع ماشین را حرکت میدهد. سرجوخه لباس مرتبی پوشیده است. یک شلوار جین خاکستری راسته با پیراهنی بیآستین و تقریبا آبی رنگ. پیراهنش خوب اتو شده است. از پیچ مشرف به عوارضی که رد میشوند، او سر و وضعش را مرتب میکند و راحت مینشیند تا از عوارضی رد شوند. همیشه رد شدن از عوارضی همین حس را دارد. شبیه احساسی است که شهروندی از عموره، هنگام عبور از دروازه شهر سدوم داشته است. نمیشود به راحتی توصیفش کرد. انگار برق خفیفی به آدم وصل میشود و در چیزی به جز هوا تنفس میکنی. چیزی که خفهکننده نیست اما هوا هم نیست. راه قم تا تهران، تماماً سربالایی است. سربالایی سمجی که تمامی ندارد. حتی وقتی وارد خود تهران هم میشوی، مدام سربالایی است. شاید به همین دلیل است که سرجوخه این احساس را دارد. انگار آدم دارد بالا میرود. نوعی بالا رفتن که آدم را مغرور و شهوانی میکند.
دختر خودش را مونا معرفی کرده است. جایی در یکی از ایستگاههای مترو آشنا شدهاند. همینطوری کنار هم نشستهاند و صحبت کردهاند. همهچیز از رازی شروع شده است که سرجوخه به دختر میگوید. دختر میخواهد بداند او چرا در ایستگاه با عینک دودی نشسته است و سرجوخه میگوید عیک آفتابی را دوست دارد. دخترک میگوید که فکر کرده کور است چون راه رفتنش را ندیده و همیشه او را نشسته دیده است. سرجوخه نشسته میماند. سعی میکند کمی ساکت بماند اما درونش را اشتیاقی برای گفتن رازش پر کرده است. دختر میپرسد عینک را به خاطر نور زده است و سرجوخه جواب منفی میدهد. بازهم چند پرسش دیگر و سرجوخه خلع سلاح میشود. سرجوخه به حرف میآید و میگوید همیشه آرزو داشته عینک آفتابی داشته باشد. اما هیچوقت نتوانسته عینک بخرد. دخترک صورتش را ترحمی عمیق فرامیگیرد. سرجوخه سریع حرفش را تصحیح میکند و میگوید مسئله پول نبوده است. هر وقت به صرافت خریدن عینک افتاده، اتفاقی پیش آمده که نتوانسته عینک بخرد. وقتهایی شده که ساعتها در روز قدم زده و به داشتن عینک فکر کرده است. اما این اتفاق هیچوقت نیفتاده است. همیشه احساس میکرده با داشتن عینک خوشتیپتر میشود. به آدمهای عینکدار بارها حسودی کرده است و در موقعیتهای زیادی احساس کرده اگر عینک میداشته، بهتر بوده است. بعد از مدتی بالاخره عینک میخرد و آنرا به چشمش میگذارد. اما اکثر اوقات به شب میخورده یا هوا ابری بوده و توجیهی برای عینک زن نداشته. سرجوخه به جرئت میگوید که هیچوقت موفق نشده در یک هوای آفتابی یا در روز عینک بزند. علتش را نمیداند. سرجوخه بعد از گفتن رازش ادامه میدهد که الان، هروقت از خانه بیرون بیاید، عینک میزند. فرقی به حالش نمیکند روز باشد یا شب و یا هوا آفتابی باشد یا ابری و بارانی. بعد دختر میخندد و سرجوخه لبخند میزند. بعد از آنهم همیشه سرجوخه را با عینک آفتابی میبیند. شاید یکسالی اینطور میگذرد. در پارکی که همیشه آنجا قرار میگذارند.
ماشین از یکی دو خیابان میگذرد و بعد از پلی پایین میآید و میایستد. ترمینال جنوب است. کرایه را حساب میکند و میرود سمت ایستگاه مترو. سوار میشود و ساعتی بعد، در ایستگاه قیطریه پیاده میشود؛ مترو او را از دیدن خیلی چیزها معاف میکند. مقصد، میدان تجریش است. میدانی قدیمی که دوتا از قصرهای معروف شاه در نزدیکیاش قرار دارد. قبلاً پل تجریش بوده و مرکز تفریح تهرانیها. با کابارهها و مغازههای لوکس و چیزهایی از این قبیل. مسیر دربند و کلکچال هم از آنجا شروع میشود. تقریباً در ارتفاع هزار و سیصد متری قرار دارد. چهارصد متر بالاتر از قم. تقریباً به اندازهٔ یک ساختمان صد و بیست طبقه. تجریش آب و هوایش از بقیهٔ تهران بهتر است اما خیلی شلوغ و پر رفت و آمد. بازاری قدیمی دارد که بسیار دیدنی است و چناری چند صد ساله که الان دیگر وجود ندارد. سرجوخه البته اینها را نمیداند. او آمده است تا دوست دخترش را ملاقات کند.
سرجوخه میدان را دور میزند و میرود به سمت پارک کوچکی که بالای میدان قرار گرفته است. جز پیرمردها و پیرزنها که پاتوقشان پارک کوچولوی تجریش است، کسی از وجودش خبر ندارد. و البته جای دنجی است برای قرار گذاشتن. مونا، با یک بچهٔ کوچک که معلوم نیست دختر است یا پسر، بعد از چند دقیقه وارد پارک کوچولوی تجریش میشود و مینشیند کنار سرجوخه. کمی باهم خوش و بش میکنند و دختر بچه یا پسر بچه ساکت است. نه مونا حرفی از بچه میزند و نه سرجوخه چیزی میپرسد. سرجوخه چندتا جک بیمزه تعریف میکند. مونا از عینکش میپرسد. سرجوخه سر تکان میدهد. اولین بار است که عینک نزده است. چشمهایش خیلی خجالتی میشوند از سوالهای مونا. چند بار گوشی مونا زنگ میخورد و او مجبور میشود برای جواب دادن از جایش بلند شود. یکبار هم میرود دستشویی.
بچه میپرسد: تو میخوای بری سربازی؟ سرجوخه سر تکان میدهد و همانطور که خم شده روی صورت بچه، او را نگاه میکند. بچه کمی فکر میکند و بعد میپرسد سربازی سخته؟ سرجوخه سر تکان میدهد. همه باید برن سربازی؟ سرجوخه جواب میدهد فقط پسرها. چقد طول میکشه؟ یک سال و نیم. یک سال و نیم یعنی چند روز؟ یعنی پونصدو چهل و پنج روز. یعنی خیلی؟ یعنی خیلی. بچه باز ساکت میشود کمی حواسش پرت بچه گربههایی میشود که توی پارک کوچولو دنبال هم میکنند. باز میپرسد چرا پسرا باید برن سربازی؟ سرجوخه جوابی ندارد. بچه لختی به سرجوخه خیره میشود و باز پیگیر بچه گربهها میشود. بچه باز میپرسد سربازی یعنی آدما میرن جنگ؟ سرجوخه سر تکان میدهد. جنگ سخته؟ سرجوخه سر تکان میدهد. کی برمیگردی؟ سرجوخه میگوید پونصد و چهل و پنج بار بخوابم و بیدار بشم برمیگردم. بچه باز چشمهای بیروحش را جای دیگری میفرستد. این گفتوگو همینطور ادامه پیدا میکند تا وقتی که مونا برمیگردد و میبیند بچه دارد هقهقکنان گریه میکند. سرجوخه چیزی برای گفتن ندارد و مونا بعد از چند بار سوال و جواب کردن، دست بچه را میگیرد و میرود.
سرجوخه بارها طلوع خورشید را دیده است و میداند که نور خوشید چه زود به برجک میرسد. همیشه این اتفاق در سردترین پست، یعنی پست آخر میافتد: ساعت چهار تا شش صبح. سرجوخه سیا پاک شعرش را فراموش کرده است و رفت و آمد ماشینها را تماشا میکند. آخر تعطیلات تابستانی است و عبور و مرور ماشینها تمامی ندارد. سرجوخه جوری ایستاده که نور خورشید پشت سرش باشد و ماشینها روبرویش. چندی بعد آرام آرام از پلکان تیز برجک پایین میآید و چندی بعد، مینیبوس پادگان با گرد و خاک پشت سرش از راه میرسد. یک سرباز از مینیبوس پیاده میشود و سرجوخه سوار میشود. ماشین حالا سرازیری مشرف به آسایشگاه را پایین میآید و صدای ماشینها، دور و دورتر میشود.
۲۵ اسفند ۱۳۸۹ | ۱۹:۰۴
سلام
به نظرم به سه دلیل داستان خوبی بود :
۱) اطلاعات را قطره ای و قدم به قدم ارائه می کرد.
۲) توضیح اضافی در داستان وجود نداشت.
۳) نویسنده اصلا نمی خواست خودش را به رخ خواننده بکشد.
مثل فیلم هایی که دوربین در آن ها خودنمایی نمی کند، در این جا هم زبان و روایت و شخصیت درخدمت پیشبرد داستان بود؛ داستانی کم ادعا و بدون حرف اضافی.
ممنون
۲۶ اسفند ۱۳۸۹ | ۲۳:۳۹
با جناب آشنا موافقم.
توی آن سه دلیل و اینکه دلیلاند برای خوبی داستان
اما به یک دلیل هم میخواهم انتقاد کنم از نویسنده:
اینکه ته داستان هنوز کاسهای که دست مخاطب داده خالیست. هنوز منتظر پایانیم.