سر ناهار «زیچن» به دو همکارش گفت که این بار برای گذراندن مرخصی، قصد دارد به جای تازهای سفر کند. «تد» پرسید، خیال ماجراجویی داری؟ از سیزده سال پیش که زیچن با تد و «هنری» کار میکرد، هر سال در ماه نوامبر، دو هفته مرخصی میگرفت و به چین میرفت – تد این دوره را خواب زمستانی زیچن مینامید. – او در پاسخ تد گفت، انگلیس و پرسید که به نظر آنان کدامیک ماجراجویانهترند: انگلیس یا چین؟
هنری هیجده ساله بود که او را به ویتنام فرستاده بودند و شش ماه بعد با شکم و روده پاره و پوره به آیوا برگشته بود؛ او در نوزده سالگی، در حالی که هنوز سلامت کامل خود را به دست نیاورده بود، با دختری که از دوران دبیرستان همدیگر را دوست داشتند ازدواج کرد. او و همسرش کارولین هر تابستان، سه هفتهای را در یک کابین کنار دریاچه در ویسکانسین با فرزندان و نوههای خود سر میکردند. دورترین جایی که تد در عمرش رفته بود، شیکاگو بود. او چند سال قبل، دخترش را که والیبال بازی میکرد، برای شرکت در یک تورنمنت والیبال، به آن شهر برده بود؛ تیم دخترش در مسابقه فینال بازنده شده بود و گرچه دخترش حالا سال آخر دانشگاه ایالتی را میگذراند، تد هنوز شهر شیکاگو را مسئول ناکامی تیم دخترش میدانست.
تد پرسید، در ماه نوامبر در انگلیس چه خبر هست؟ زیچن پاسخ نداد، چون هر چه میگفت از حد انتظار تد کمتر بود. او در سالهای قبل، همیشه سرسختانه میپرسید که در چین چه چیز دیدنی وجود دارد و همیشه هم این هنری بود که تد را به سکوت میخواند. آن دو همانند دیگر دوستان و آشنایان زیچن در آمریکا، این اعتقاد را داشتند که او در چین والدینی دارد و مثل هر آدم دیگری، بین خودش و والدینش فاصله انداخته و حالا با این سفرهای دو هفتهای میخواهد وظیفهٔ فرزندی خود را به جا آورد.
هنری در حالی ناهار خود – یک ساندویچ، یک ظرف سوپ و یک موز – را روی یک حوله کاغذی پهن میکرد پرسید، پس چین چی؟ ظاهرأ در دورهای که در ارتش دیده بود، به او یاد داده بودند که نظم و ترتیب خاصی به زندگیش بدهد. هنری آدم مرتبی بود، روپوش آزمایشگاهش همیشه تمیز بود، چند تار مویی که داشت همیشه به دقت شانه خورده و فرق صاف و مرتبی هم داشت. آدم ساکتی بود، اما آنقدرها حرف میزد که عبوس جلوه نکند.
زیچن گفت که پدر و مادرش با گروهی از بازنشستهها با یک تور مسافرتی به تایلند میروند. تد پرسید که چرا او هم به تایلند نمیرود و در آنجا به والدینش ملحق نمیشود و پیشبینی کرد که آن موقع سال در انگلیس، جز باران و سرما و آدمهایی که آنقدر با ادباند که هرگز از او نخواهند خواست اسمش را دوباره تکرار کند تا بفهمند که چه بود، چیز دیگری نخواهد یافت.
زیچن پیش خود فکر کرد، دیدار از جایی که نام آدم غیرقابل تلفظ باشد حتمأ دلیلی دارد، درست همانطور که دلیلی دارد که هنوز یاد و خاطره والدینش در ذهن دختر آنها حضوری زنده دارد. زیچن میدانست که یک ماه بعد به جای آنکه با هنری و تد در مورد انگلیس حرف بزند، قصههایی از ماجرای سفر والدینش به تایلند را بازگو خواهد کرد: بازارهای شلوغ حتی در نیمه شب، نمایش پرزرق و برقی که دیده بودند و خوششان نیامده بود، اما چون نقطه اوج سفر بود باید میگفتند که دوستش داشتند، تختهای هتلهایی که سفت و ناراحت بودند، یا تختهایی که بیش از حد نرم بودند. لحظات دیگری هم بودند، لحظاتی خیالی، اما آنها را پیش خود نگاه میداشت: اصرار پدرش برای شریک شدن در یک وعده غذا، چون نمیخواست پول دو وعده غذا را بدهد؛ مادرش که دانهای برنج روی آستین شوهرش میدید، اما چیزی در بارهٔ آن نمیگفت. آنان یکی از آن زوجهایی بودند که در جوانی ازدواج کرده بودند و در طی سالها زندگی مشترک، شیوههای خاصی برای کنار آمدن با اشتباهات همدیگر پیدا کرده بودند، پادر با تکیه بر زورگویی و مادر با رضایتی آمیخته با سکوت.
هنری و تد و زیچن در یک مرکز مراقبت از حیوانات، در یک ساختمان آجری دو طبقه، مجاور یک مرکز تحقیقاتی که حدود صد سال پیش آسایشگاهی برای مسلولین بود، کار میکردند. از آنجا که آن سه نفر در حاشیه یک شهر دانشگاهی – مرکز مراقبت از حیوانات بخشی از مجموعهای بود که در آن چند پروژه دانشکده پزشکی، که ساختمان خود آن وسط مزارع ذرت قرار داشت، انجام میگرفت – کار میکردند. آن سه نفر در طی سالها همکاری، به یک تیم صمیمی و کم و بیش مستقل و خودمختار بدل شده بودند. جانیس که سرپرست آنان و زنی قد بلند و نحیف بود و به خود میبالید که انسانی منصف و بسیار کارآمد است، هفتهای یک بار برای سرکشی معمولی به آنجا میآمد؛ دکتر ویلسن، متخصص دامپزشک، مردی خوشمشرب و فراموشکار بود که میتوانست هر وقت بخواهد بازنشسته شود. تنها بحرانی که از زمان حضور زیچن در این موسسه رخ داده بود – البته اگر آن بحران آلودگی آب و ابتلای تمامی موشهای پنجاه قفس مختلف به هپاتیت، یا وقتی که زایمان دچار مشکل میشد و موعد زایمان میآمد و میرفت و هیچ اتفاقی نمیافتاد یا بدتر از همه، آن زمان که یکی از موشهای مادر در نهایت پریشانی، بچههای خود را خورده بود، به حساب نیاوریم – زمانی بود که گروهی از فعالان حقوق حیوانات در شب هزاره سوم میلادی سعی کرده بودند به زور وارد ساختمان شوند، ولی وقتی آژیرهای خطر به صدا درآمدند از این کار منصرف شدند و در عوض به مزرعهای در پنجاه کیلومتری غرب همان محل رفتند و درهای قفسهای مینکها را باز کردند و آن چهارپایان را فراری دادند. روزنامه محلی گزارش داد که مزرعهدار و خانوادهاش توانستند کمتر از یک سوم مینکها را دوباره برگردانند. مزرعهدار به خبرنگار نشریه «گازت» گفته بود که بقیه آن حیوانات یا از سرما خواهند مرد یا شکار حیوانات دیگر میشوند.
زیچن در دفتر روزنامه میخواند و به سرنوشت آن مینکهای سرگردان فکر میکرد که هنری از بالای سرش نگاهی به روزنامه انداخت و گفت که آن مزرعهدار همکلاسی دبیرستان او بود. تا زیچن بیاید و با همکلاسی سابق همدردی نشان دهد، هنری اضافه کرد که آن یارو زمانی که او در ویتنام بوده، سعی کرده بود تا با کارولین روی هم بریزد. زیچن گفت که خوشحال است که کارولین با آن مزرعهدار ازدواج نکرده و هنری گفت که او هم همینطور، هر چند وقتی بیشتر فکر میکند میبیند که کارولین بدش نمیآید یک کت پوست مینک داشته باشد. تد در حالی که با یک بسته زرد رنگ ثبت فوت حیوانات وارد دفتر میشد تا آنها را در پروندههای مربوطه قرار دهد، گفتوگوی آنها را شنید و گفت که کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد و همسر پرورشدهنده مینک، کت پوست مینک نمیپوشد. زیچن پرسید، کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد یعنی چه؟ وقتی معنای آن را به او توضیح دادند، زیچن به یاد آورد که مادربزرگش عادت داشت که در زمستان یا تابستان، موهای او را از موی پسرها هم کوتاهتر کند، اما گفتن این خاطره، قصه خوبی برای پر کردن وقت باطل اداری نبود.
زیچن در سلمانی مادربزرگش بزرگ شده بود – که در واقع یک اتاقک نیمه مخروبه کوچک، در ورودی مجتمع مسکونی آنان بود. یک تخته بزرگ چوبی که زیر آن دو ردیف آجر به عنوان پایه کار گذاشته بودند، نقش نیمکتی را برای مشتریان منتظر ایفا میکرد و یک صندلی تاشو هم جلوی آینهای قرار داشت که از میله پایین آمدهای آویزان بود و یک دستشویی ابتدایی هم داشت که کنار آن یک بخاری زغالسنگی، کتری آبی را گرم نگاه میداشت. روی پردهای که اتاق سلمانی را از اتاق خواب و تختی که زیچن و مادربزرگش روی آن میخوابیدند جدا میکرد، نقشهایی از خرگوشهای سفید بر پسزمینهای سبز و زرد به چشم میخورد. در آن اتاقک نیمه مخروبه پنجرهای نبود و یک چراغ فلورسنتی، از لحظهای که مادربزرگش مغازه را باز میکرد تا پایان روز، وزوزکنان روشن بود و به همه چیز یک ته مایه آبی و سفیدی میداد.
زیچن از همان سالهای اول میدانست که مادر بزرگش میتوانست در آن سن و سال زندگی آسانتری داشته باشد: دو داییهای زیچن – دو برادر بزرگتر مادرش – برحسب وظیفه، مادرشان را در خانه خود میپذیرفتند و به تناوب از او نگاهداری میکردند تا دوران سالمندی معقولی را بگذراند. اما چطور میشد یک سر بار اضافی مانند آن دخترک را به خانوادههای پسرهایت تحمیل کنی؟ این پرسشی بود که مادربزرگ بر حسب عادت از مشتریان خود میپرسید، گویی که حضور زیچن و ایامی که در آن سلمانی کوچک صرف کرده بود تا سرپا ایستادن و سپس راه رفتن را یاد بگیرد و بعدها یاور مادربزرگش باشد و حوله گرم به او بدهد و زیرسیگاریها را تمیز کند – که دو کاسه چینی آبی و سفید بودند که هر کدام در یک سر آن میز چوبی قرار داشتند و لبههای هر دو هم پریده بود و همیشه پر از ته سیگار و خاکستر بودند – هرگز شوک وجود آن کودک را کاهش نداده بود. مادربزرگ میگفت که اگر زیچن یتیم بود، وضعیت فرق میکرد؛ طبعأ منطقی جلوه میکرد که یکی از آن دو دایی، بچه یتیم را به فرزندی قبول کند و این حرفی بود که مشتریان او به راحتی با آن موافقت میکردند. در واقع، زنی که برخلاف میل و ارادهٔ خانوادهاش با مردی پا به فرار میگذارد و بعد بچه حرامزادهای به دنیا میآورد و بدتر از آن، پدر بچه هم او را میگذارد و میرود، اگر سر زا میرفت، محبت بیشتری در حق فرزندش کرده بود.
آنقدرها طول نکشید تا زیچن شخصأ توانست تکههای مختلف زندگی خود را آن طور که از مادربزرگ و داییها و مشتریها و همسایهها شنیده بود، سر هم کند: اینکه مادربزرگش به این شرط که مادرش تمامی روابط خود را با خانواده خود قظع کند، حاضر به بزرگ کردن او شده بود؛ اینکه زمانی یک زوج برای دیدن او به مغازه آمده بودند، اما از اینکه او را به فرزندی قبول کنند منصرف شدند؛ اینکه او زندگی خود را نه تنها مدیون مادربزرگش است که در سن و سالی که زنان دیگر به استراحت میپرداختند، کار میکرد تا خرج او را بدهد، بلکه مدیون مشتریان سلمانی او هم هست که چون احساس میکردند نسبت به وی مسئولیتی دارند، به مادربزرگ وفادار ماندند.
زیچن در حالی که روی چهارپایهای در گوشهای نشسته بود و به سرنوشت و بخت خوب و بد خود میاندیشید که بحث دایمی میان مادربزرگ و مشتریان بود، مخفیانه و مطابق با نظمی که فقط خود او از آن خبر داشت، موهای ریخته روی زمین را روی هم و در چند دسته کپه میکرد. البته گاهی این بازی با ضربهٔ جاروی مادربزرگ قطع میشد، اما این نیز زیچن را ناراحت نمیکرد، چون از هم فروپاشیده شدن کپههای کوچک هم میتوانست بخشی از بازی او باشد. مادربزرگ گاه دست از کوتاه کردن موی مشتری برمیداشت و سرش داد میکشید که آن لبخند احمقانهاش را از صورت پاک کند و زیچن هم صورتش را صاف میکرد، اما تا مادربزرگ حواسش را به مشتری میداد، او دوباره از دست پس سر نصفه و نیمه تراشیده شده این مشتری یا بند کفشهای مشتری دیگری که روی نیمکت منتظر نشسته بود، به خنده میافتاد. مادربزرگ چنین به مشتریهایش شکوه میکرد که این دخترک این لبخند و خنده را از کجا آورده است؟ آدم فکر میکند که دختر بچهای مثل او باید بداند چه کاری بکند که مردم او را برای لحظهای هم که شده، فراموش کنند.
«هایدرینجیا هاوس» (خانهٔ ادریسیها) خانهای متعلق به سده شانزدهم با زیربنایی چوبی، نسل اندر نسل محل سکونت خانواده بود تا اینکه آخرین ساکنانش آن را به یک «اتاق با صبحانه» بدل کرده بودند؛ زیچن با خواندن اطلاعاتی که در وبسایت آن مکان قرار داشت، از خود میپرسید که چگونه چنین تغییر و تحولی روی داده است. شاید اگر از مالکان آنجا میپرسید به او میگفتند. اگر هم کل داستان را نمیگفتند، دستکم جسته و گریخته چیزهایی میگفتند و همانها هم او را راضی و خوشحال میکرد.
هتلها و میهمانخانههای دیگر که مدیریت آنها دنبال جلب مشتری بیشتر است عکسهایی گذاشته بودند که مثلأ گلهای تازه شکفته باغچه یا رقص پردهها در بادی را که معلوم نبود از کجا میوزید نشان میداد، اما در وبسایت این محل از این عکسها خبری نبود. در عوض در آن فقط یک طرح جوهری یا شاید هم مدادی از یک خانه، آن هم فقط دیوار جلوی تمام سفید و چهار پنجره مستطیلی شکل آن به چشم میخورد. گفته میشد که آنجا هرگز خانهای مجلل و باشکوه نبوده است و فقط دو اتاق دارد، یکی «اتاق گل سرخ» و دیگری «اتاق یاس بنفش» که هر دو در طبقه دوم خانه قرار داشتند. شیوهٔ بسیار فروتنانه و کم و بیش پوزشخواهانهای که مالکان «هایدرینجیا هاوس» برای تبلیغ آن در پی گرفته بودند، کار را برای انتخاب زیچن آسان میکرد. سفر به انگلیس، علیرغم بهتزدگی هنری و مخالفت تد، در ذهن او قطعیت یافته بود. زیچن قصد داشت فردا بلیت هواپیما را بخرد و هفته هم بعد برای رزرو اتاق به «هایدرینجیا هاوس» تلفن بزند.
برخلاف باورهای تد و هنری، زیچن نه مسافر مجربی بود و نه آنقدرها اشتیاق سفر داشت. همان تابستانی که او کار در مرکز مراقبت از حیوانات را آغاز کرده بود، تد از او و همچنین از کارولین و هنری دعوت کرده بود تا برای گذراندن پیکنیک روز چهارم جولای به منزل آنها برود. زیچن معذرت خواسته و بهانه آورده بود که باید به شرق آمریکا سفر کند و به دیدار همسرش برود که اوایل همان سال فوقلیسانس خود را گرفته بود و عازم محل کار جدید خود میشد.
زیچن پیش از فرا رسیدن ایام تعطیلات سالگرد چهارم جولای، بیش از اندازه و مصرف خود مواد غذایی خرید و به مدت چهار روز تمام خود را در آپارتمانش مخفی کرد و به کمک یک فرهنگ لغات لاتین، به خواندن خطابههای سیسرو از زبان اصلی، مشغول شد. این کار خیلی کند پیش میرفت. او این کتاب را از کتابخانه محل و بدون اینکه قصد داشته باشد چیز خاصی از آن بیاموزد، امانت گرفته بود؛ گاه تا معنای جملهای را درک کند، اصل جمله از یادش میرفت. اما صرف کوشش برای درک معنی از دل چیزی که در وهله اول به نظرش غیرقابل کشف میآمد، او را راضی میکرد، کما اینکه از کندی پیشرفت کار هم رضایت داشت؛ گاه درک قطعهای در مورد جنگ یک یا دو ساعت طول میکشید و به این ترتیب روزی که میتوانست خیلی طولانیتر باشد، کوتاهتر میشد.
علاقه او به زبانهای مرده، یکی از آن چیزهایی بود که همسرش هنگام تقاضای طلاق علیه او مطرح کرده بود، مسئلهای که در نظر زیچن نه غافلگیر کننده بود و نه مایهٔ تأسف. شوهرش یک بار به او گفته بود که برای هر زوج مهاجر، نظمی منطقی وجود دارد که باید مراعات شود. او اعتقاد داشت آنان میباید وقتی که از عهده مخارجش برمیآمدند بچهدار میشدند، بچهای که زیچن از ته دل او را میخواست، بچهای که چون احساس میکرد پدرش او را نمیخواهد، در شکم مادر سقط شده بود. شوهرش برای زیچن نقشه کشیده بود که تا فوقلیسانس ادامه تحصیل بدهد و متخصص آمار یا حسابداری یا پرستار شود و این را هم جزیی از همان نظم حساب شدهای میدانست که به آنان کمک میکرد تا در این کشور جدید به موفقیت دست یابند؛ خود او مشغول به پایان بردن دوره دکتری در ریاضیات بود و هدف کسب شغلی در وال استریت را در سر داشت. با این همه زیچن هرگز جر و بحث نمیکرد، چون چنین کاری در ذات او نبود، اما نقشههای شوهرش برای آینده کاری خود را آشکارا رد میکرد. شوهرش سرش داد کشیده بود – فقط یک بار چون داد کشیدن در ذات او نبود – که نوشتن واژگان لاتینی روی کارتهای کوچک مقوایی هیچ فایدهای ندارد، آن هم وقتی که قرار آزمون همگانی دوره فوقلیسانس را از یاد برده بود و با این کار بیش از یکصد دلار را که نیمی از اجاره ماهانه آنان بود، به هدر داده بود.
ازدواج آن دو کمی پیش از آنکه شوهرش او را ترک کند عملأ به پایان خط رسیده بود، ولی زیچن دو سال تمام او را بهانه قرار داده بود تا از زندگی اجتماعی کنارهگیری کند. وقتی به هنری و تد دروغ میگفت، میتوانست صدای مادربزرگش را بشنود و همان چیزهایی را به یاد آورد که موقع خواندن نمرات کارنامه تحصیلیاش با صدای بلند، در مغازه سلمانی میشنید. معلمهای او همه ساله از عدم تمرکز زیچن سر کلاس درس، فقدان علاقه به مطالعه و مشارکت در فعالیتهای کلاسی شکوه میکردند. نمرات زیچن گرچه درخشان نبودند، اما آنقدر بالا بودند که او را به کلاس بالاتر برسانند. مشتریان مادربزرگ دایمأ از او میپرسیدند که اگر حالا نتوانی از پس کارهای مدرسهات بربیایی، پس در آینده چگونه خواهی توانست در زندگی موفق شوی؟ او در پاسخ فقط میخندید و وانمود میکرد که مفهوم سوال را درک نمیکند و همین خندهاش بود که بیشتر از نمرات پایان سال سبب میشد تا همه او را شاگردی غیرقابل آموزش بدانند.
زیچن در سال سوم کارش و به طور خیلی اجمالی، هنری و تد را در جریان طلاق خود گذاشته بود، چون احساس میکرد درست نیست در مورد ازدواجی که دیگر وجود خارجی ندارد، دروغ بگوید. اما قطع رابطه با «همسر سابق» کار آسانی بود، حال آنکه والدین حتی اگر در قارهای دیگر زندگی میکردند، به رسیدگی دقیق نیاز داشتند؛ سفر سالانه و تلفنهایی که شامل دستیابی به اخباری از چین بود؛ کادوهایی که باید میخرید و با خود میبرد – جنسینگ ویسکانسین برای پدر و کرم ضد پروک پوست برای مادر.
او میتوانست به راحتی همان سفر همیشگی به چین را امسال هم ادامه دهد و به این ترتیب روالی دست نخورده باقی میماند و هیچ نگرانی و تعلیقی هم ایجاد نمیشد، اما واقعیت این بود که آن مخروبهای که مغازه سلمانی مادربزرگ بود ویران شده و خود مادربزرگ نیز به مشتی خاکستر در یک خاکستردان بدل شده بود. مادربزرگش تا یک ماه پیش از فوت در سن نود و سه سالگی، در همان مغازه و خانه زندگی کرده بود و زیچن میدانست مادام که مادربزرگ آنجاست، در مغازه هر روز صبح باز خواهد بود و چراغ فلورسنت تا بسته شدن در، روشن خواهد ماند و این درست همان روالی بود که در طی دیدارهای سالانه او ادامه داشت. خبر فوت مادربزرگ پس از مراسم خاکسپاری به زیچن رسیده بود؛ زیچن به این مراسم دعوت نشده بود و میدانست که مادرش هم دعوت نداشت. آن دو، عوض آنکه به خاطر بیشوهر ماندن زودهنگام سرزنش شوند، به خاطر زندگی پر درد و رنج مادربزرگ مورد شماتت قرار میگرفتند؛ هر دوی آنان مایه نومیدی و سرخوردگی پیرزن بودند، دختری که مایه بیآبرویی و شرم خانواده شده بود و نوهای که عجولانه با مردی ازدواج کرده بود که فقط دو بار دیده بود و بعد از آن هم نتوانسته بود بیش از سه سال با او بماند.
هتل یا در واقع «اتاق و صبحانه» کوچک در روستایی به نام «نویل هیل»، در فاصله کمی از شهر برایتن قرار داشت، ولی زیچن برای آنکه کار همه را ساده کند، به تد و هنری گفته بود که مقصد نهایی او شهر برایتن است. یک روز که با هم ناهار میخوردند و از یکی از آخرین روزهای گرم پاییز و پیش از آنکه جبهه هوای سرد جا خوش کند، لذت میبردند، زیچن مناطقی را که میخواست ببیند با آنان در میان میگذاشت: گردشگاه ساحلی، کنار دریا و کانال انگلیس.
تد گفت، «حالا اگر میشود یکی دو تا چیز را به من توضیح بده» و زیچن برای لحظهای فکر کرد که هنری ظاهرأ خیالش راحت شده بود که حالا شخص دیگری به جای او فکر مواجهه با زیچن را در سر دارد. «اول اینکه چرا میخوای سر زمستان به کنار دریا بروی؟»
زیچن در مخالفت گفت که نوامبر هنوز زمستان نشده و تد صرفأ با تکان دادن سر با لبخندی پیروزمندانه به او پاسخ داد گویی که یک موش فراری را که زیچن نتوانسته بود بگیرد، در گوشهای به دام انداخته باشد. به ندرت میشد که موش یا خرگوشی از دست او فرار کند و وقتی هم چنین اتفاقی میافتاد – که در طی این سالها چند بار پیش آمده بود – تد روزهای متمادی با شادی کودکانهای دربارهاش حرف میزد. هنری موقعی که زیچن را آموزش میداد، به او گفته بود که وقتی حیوانی را در دست میگیرد، او به سرعت میفهمد که تو عصبی هستی یا در کارت استادی. تد در آن هفتههای اول حضور زیچن، دوست داشت او را در اوقات بیکاریش گیر بیاورد و داستانهای مضطربکنندهای تعریف کند؛ داستان مورد علاقهاش در مورد گیوتین دستسازی بود که زمانی او و هنری برای انجام یک پروژه عصبشناسی ساخته بودند. اما زیچن برخلاف تصور همکارانش اصلأ آدم ترسویی نبود و همین مایه حیرت تد و هنری شده بود. زیچن از این رو برای این کار درخواست داده بود و چون در خود هیچ مهارت دیگری که بتواند از آن پول در بیاورد سراغ نداشت، اما وقتی به آن ایام فکر میکرد، برداشتش این بود که در نهایت خوششانسی بهترین کار را برای خود دست و پا کرده بود. او از همان اول کار، به سرعت یاد گرفته بود که با مهارت تمام گوش موشها را سوراخ کند یا در نهایتِ کارایی سموری را برای پیوند پوست آماده سازد و چنان راحت این کارها را انجام میداد گویی که سالها با حیوانات کار کرده بود. حتی حیوانات بزرگتر هم باعث نگرانی او نمیشدند، او از میمونهایی که در قفس سروصدای زیادی میکردند و وقتی با غذا یا شلنگ آب به سروقت آنها میرفت برایش شکلک درمیآوردند، سگهای مغمومی که حال پارس کردن نداشتند باکی نداشت. پس از دوران آموزش، هنری به او گفته بود که مراقبت از حیوانات بزرگتر را او و تد به نوبت انجام خواهند داد، چون به عقیده آن دو زیچن به لحاظ هیکلی کوچکتر و ضعیفتر از آن بود که بتواند دست تنها از شر یک لاشه پانزده کیلویی خلاص شود. آن دو در روز تولد سی سالگی زیچن، یک تاج پلاستیکی که با یک ماژیک پاکنشدنی روی آن نوشته بودند «ملکهٔ چهارپایان» برای زیچن کادو گرفته بودند.
تد گفت، «حالا زمستان یا غیر زمستان، اصلأ چرا میخواهی به انگلستان بروی، آن هم تنها؟»
زیچن گفت که خیلیها تنها سفر میکنند و تنها سفر کردن هیچ عیب و ایرادی ندارد.
«اما در جایی که هیچ کس را نمیشناسی چه خواهی کرد؟»
زیچن گفت، «از کجا میدانی که آنجا کسی را نمیشناسم؟» اما درست همان موقع که این کلمات از دهان او بیرون میآمد، پشیمان شد که چنین چیزی گفته است. او طی سالهای متمادی به اینکه در نظر دیگران چه جور آدمی میآمد عادت کرده بود: او میدانست که دوستان چینیاش در آمریکا او را آدم شکستخوردهای میدانند، آدمی که طلاق گرفته و زندگی خود را در یک مرکز مراقبت از حیوانات هدر میدهد و نتوانسته است به کامیابی اقتصادی دست پیدا کند. او در نظر موجر و همسایگانش آدم بیسروصدا و خوشرفتاری بود که سر وقت اجارهاش را میپرداخت و هر هالووین چند تا کدوی بزرگ که روی آنها چشم و دهانی نقاشی شده بود بیرون در میگذاشت و هیچوقت در ایام تعطیل یا تعطیلات آخر هفته میهمان نداشت و در نتیجه هیچ دلیلی نداشت که نگران اشغال جای پارک دیگران باشد؛ در چشم مادربزرگ و مشتریان پا به سن گذاشتهاش که روزهای خود را در سلمانی و قصد گفتوگو و مجالست میگذراندند تا مراقبت از و مرتب نگاهداشتن موهایی که در حال ریزش بودند یا به کلی ریخته بودند، دختری بود که کاش به دنیا نیامده بود و حالا که آمده بود شایستگی چندانی نداشت و رفتار و منش او اعصاب خردکن بود و برای ازدواج یا آینده خود هیچ قدر و ارزشی قایل نمیشد. اما زیچن توانسته بود از تمام ناکامیها و شکستهایش یک زندگی برای خود دست و پا کند، برای مادربزرگش پول بفرستد و هر سال همانند کفتری جلد به لانه بازگردد و با مشتریان قدیمی سلمانی نشست و برخاست کند، دختری که هنوز همان لبخند اعصاب خردکن را بر چهره داشت، اما البته دیگر کسی به آن توجهی نشان نمیداد و همین که زیچن آنجا با آنان مینشست و به حرفهایشان گوش میداد، او را از هر گناهی مبرا میکرد.
اما زیچن بیش از همه از تصویری که در ذهن هنری و تد داشت لذت میبرد: زنی کارآمد، با اعتماد به نفس و متکی به خود، ساکت و آرام و در مواقعی پرحرف و فاقد هرگونه پیچیدگی. زنی که بخشهای متعددی از قصه «وینی خوکه» را از بر داشت و پیش از آنکه متن انگلیسی آن را بخواند، ترجمهاش به زبان لاتینی را خوانده بود و این را به آن دو نمیگفت، چون نمیخواست در نظر آنان آدم عجیب و غریبی جلوه کند. چیزهایی که مایه لذت او میشد – کپه تراشههای چوب که از آنها برای کف قفس حیوانات استفاده میکردند و در دستههای کوچکی روی هم انباشته شده بود؛ اوقاتی که به همسر سابقش در یک خانه بزرگ آبی رنگ حومه شهری در نیوجرسی فکر میکرد که دو پسرش بزرگ میشدند و سال به سال بیشتر به او شباهت پیدا میکردند، در کنار همسری که پیر نمیشد؛ مراسم ازدواجی که پدرش، که هرگز نشناخته بود و مادرش که فقط یک بار با او دیدار کرده بود، آن هم در یک آپارتمان کوچک یک اتاق خوابی در یک محله قدیمی پکن، برگزار کرده بودند. اینجور چیزها را با هنری و تد در میان نمیگذاشت، چون اگر این کار را میکرد، در آن صورت به آدمی با گذشته و تاریخ بدل میشد که به جایی و زمانهای تعلق میداشت.
تد پرسید، «پس در انگلستان با کسی وعده ملاقات داری؟»
زیچن پاسخ داد، «نه، چرا باید داشته باشم؟»
لحن غیرمتعارف پرخاشگرانه پاسخش سبب یکه خوردن تد شده بود و زیچن خیال کرد که از حد و حدود خود تجاوز کرده است. تد شانهای بالا انداخت و با ادای تاتری، نیمی از ساندویچ خود را که نخورده بود، به طرف سموری پرت کرد. سالها پیش مالی، همسر تد، از زیچن پرسیده بود که اگر مایل باشد، او مردی را میشناسد که میتواند با زیچن آشنا کند؛ کارولین همسر هنری نیز آشنایی با دندانپزشک خود را که به گفته منشیاش از همسرش جدا شده بود، به زیچن پیشنهاد کرده بود. ولی وقتی زیچن سراغ هیچکدام نرفت، آن دو نیز دیگر در این مورد چیزی نگفتند. هنری و تد هرگز در مورد زندگی خصوصی زیچن چیزی از او نمیپرسیدند. سادگی و راحتی رابطه این سه نفر با همدیگر سبب میشد که مطرح شدن مسایل زندگی خصوصی زیچن خارج از محل کار او مناسبتی نداشته باشد و زیچن هم دوست داشت فکر کند که از نظر آن دو نفر کاملأ طبیعی بود که خارج از محل کار وجود خارجی نداشته باشد، کمااینکه همین قدر طبیعی بود که او با اطمینان خاطر و آرامش با حیوانات کنار میآمد. تنها برای که آن دو نگرانی و اضطرابی احساس کرده بودند موقعی بود که هنری تازه به زیچن یاد داده بود که چگونه موشها را وادار به جفتگیری کند – هنری از تد خواسته بود که او هم موقع آموزش زیچن و نشان دادن راه و چاه کار و حصول اطمینان از جفتگیری درست، در اتاق باشد. هنری که چون لبو سرخ شده بود، چند موش ماده را برداشته و نحوه کار را به زیچن نشان میداد. تد در حالی که خود را مشغول کار دیگری نشان میداد، عملأ حواسش متوجه آن دو بود و چیزی نمیگفت، در حالی که در حالت عادی، شوخیهای زیادی سر این موضوع میکرد.
زیچن نمیدانست که آیا تد از پاسخ سرد و خشک او ناراحت شده بود یا نه، اما نمیتوانست جملهای پیدا کند که بتواند تنش موجود را کاهش دهد و تد کماکان برای آن سمور، سموری که سخاوت او را در اهدای نیمی از ناهار خود نادیده گرفته بود، سوت میزد. زیچن در واقع نابخردانه دری را گشوده و سپس با ناشیگری و خامدستانه آن را محکم بسته بود و شاید تا همین جا هم به رابطه سالم و قدیمی آنان لطمهای جبرانناپذیر وارد آورده بود.
وقتی کاملأ معلوم شد که تد قصد ندارد باقی مانده وقت ناهار را با یکی از محبوبترین موضوعات موردعلاقهاش، یعنی یکی از مسابقات آتی بسکتبال یا کشتی پر کند، هنری به زبان آمد و گفت، «نگرانش نباش، بهت خوش خواهد گذشت. وقتی فکر میکنم میبینم که به اندازه کافی عکس از چین دیدهام، اما هنوز هیچ عکس خوبی از انگلیس ندیدهام.»
زیچن در سفرهایش به چین، از چیزهایی که فکر میکرد دیدن آنها برای هنری جالب میبود یا مناظر عجیب و غریبی که به تد فرصتی برای انتقاد میداد، عکس میگرفت. زیچن با این حرف موافقت کرد. رفتن به انگلیس تغییر خوبی خواهد بود. او سپس روی میز پیکنیک دستی کشید و خرده نانها را روی زمین ریخت تا فردای آن روز تمام میز تحت تسخیر مورچهها نباشد. تا پیش از آمدن زیچن، هنری و تد عادت داشتند که همانجا پشت میزشان غذا بخورند، با در باز به سرسرا و بوی مستمر آب ژاول و فضله حیوانات و پوشالهای خیس و حیوانات مرده؛ ظاهرأ این بوها آزارشان نمیداد، اما از وقتی که هنری متوجه شد که زیچن روی پلههای جلوی ساختمان مینشیند و ناهارش را میخورد، درخواست یک میز پیکنیک را به عنوان بهبود فضای کار، نوشته و تسلیم کرده بود.
جوزفینا خانم مالک «هایدرینجیا هاوس» پای تلفن آدم آسانگیر و دلپذیری بود. حتی اگر کنجکاو شده بود که چرا زنی از آمریکا، آن هم با یک نام غیرقابل تلفظ چینی باید بخواهد که دو هفته از تعطیلات خود را در «نویل هیل» بگذراند، آن را به روی خودش نیاورده بود. زیچن هم پس از قطع تماس تلفنی از خود میپرسید که آیا جوزفینا این فکر را با شوهرش در میان خواهد گذاشت یا نه و پیش خود فکر میکرد که احتمالأ آن دو به این نتیجه خواهند رسید که چنین پرسشی در حرفه آنها اهمیت خاصی ندارد.
زیچن قصد داشت وقتی که به «نویل هیل» رسید، به مالکان آنجا توضیح بدهد که به یاد و خاطره زن سالمندی که در ابتدای اقامتش در آمریکا با او دوست شده بود، به این سفر آمده است. نام آن زن مارگارت بود. مارگارت دوران کودکی خود را در «نویل هیل» گذرانده بود و پس از ازدواج با یک مقام کلیسایی آمریکایی به نام «جان هیوبر» حدود پنجاه سال از عمر خود را در آمریکا گذراند. آیا جوزفینا و همسرش سعی میکردند دختری را در گذشته آن روستا به یاد آورند که پس از جنگ با مردی ازدواج کرده و از آنجا کوچ کرده بود؟ شاید آنان اسم دختری به نام مارگارت را شنیده بودند، یا شاید از زیچن عذر میخواستند که چنین آدمی را به یاد نمیآوردند. واقعیت این بود که نام «نویل هیل» هرگز در هیچکدام از گفتوگوهای او با مارگارت مطرح نشده بود، با این همه زیچن تصمیم گرفته بود به «نویل هیل» برود و تحقیقاتش نشان میداد که آن روستا با مشخصاتی که پیرزن میداد از جمله سفر از مدرسه به «سیفورد» با پای پیاده و سفر خانوادگی با اتوموبیل به برایتن در موقع خاصی از سال، همخوانی دارد.
بهار سال ۱۹۹۴ بود که زیچن در سوپرمارکتی با مارگارت و جان آشنا شده بود و در پاییز سال ۱۹۹۵ مارگارت را در قبرستانی پای تپهای دفن کرده بودند. مارگارت در فروشگاه و در ردیفی که شکر، آرد و ظروف آشپزخانه میفروختند، زیچن را با یک شاگرد چنین که میشناخت و تازه فارغالتحصیل شده و به کالیفرنیا مهاجرت کرده بود، عوضی گرفته بود؛ جان از زیچن خواسته بود که با آنان معاشرت کند و احتمالأ همین درخواست را از آن زن چنین هم کرده بود، هم او که مارگارت مادام که زیچن به خانه آنان رفت و آمد میکرد، زیچن را با نام او میخواند.
زیچن میخواست از مارگارت برای زوج صاحبخانه در «نویل هیل» حرف بزند و به آنان بگوید که مارگارت به او درس خصوصی انگلیسی میداد، چون میخواست که زیچن، زن جوانی که به خاطر ازدواج کشورش را ترک کرده بود، دوست و آشنایی داشته باشد.
زیچن در تمام مدت نوجوانی و جوانی دوستی صمیمی نداشت. برخی از بچههای مدرسهاش او را حرامزاده میخواندند. یک بار، وقتی که زیچن ده سال داشت و از دست آزارهای همکلاسیهایش به تنگ آمده بود، به یکی از همسایگانش که از خیابان میگذشت اشاره کرده و به بقیه گفته بود که او پدر واقعیاش است. آن مرد با شنیدن حرف زیچن دستپاچه شده و رنگ از صورتش پریده بود، اما چیزی نگفت. او تازه از همسرش جدا شده بود و دختران دوقلویش با مادرشان زندگی میکردند.
چه رویی! مادربزرگ اگر این بیادبی و بیشرمی زیچن را میشنید، شوکه میشد. یک هفته بعد، همان مرد از زیچن خواست که با هم به تماشای یک نمایشگاه از پروانههای مختلف بروند، نمایشگاهی که احتمالأ حدس میزد دخترانش از دیدن آن لذت میبردند. درست روبهروی پارک محل نمایشگاه، هتلی به نام «هتل فرندشیپ» قرار داشت و مرد پس از تماشای نمایشگاه، زیچن را به آستانه آن هتل برد. مرد توضیح داد که این هتل یکی از دو هتل پکن بود که خارجیها اجازه داشتند در آن اقامت کنند و یک بار که با دخترانش به این هتل آمده بود، یک آمریکایی به هر کدام از دخترهایش یک شکلات داده بود. ایستادن در آستانه آن هتل به امید گرفتن شکلات کار بسیار مسخرهای میآمد؛ با این همه، زیچن به دو سرباز مسلح دم در و کمی بعد به دو نفر خارجی که از هتل بیرون میآمدند لبخند زده بود. آن زوج که هر دو پوست روشنی داشتند و کلاه حصیری به سر نهاده بودند، احتمالاً فکر میکردند که آن مرد و زیچن پدر و دخترند، چون با دست به آنان اشاره کردند و یک جوری فهماندند که دوست دارند با همدیگر عکسی به یادگار بگیرند. این اولین باری بود که زیچن دوربین و عکس پولاروید میدید. مرد عکس را به زیچن تعارف کرد، ولی زیچن از گرفتن آن سر باز زده بود و یک توافق ضمنی به زبان نیامده بین آن دو این بود که زندگی آنان ادامه خواهد یافت، جوری که گویی که این با هم وقت صرف کردن اصلاً اتفاق نیفتاده بود.
زیچن در نوجوانی دختری بود که هیچکس نمیخواست با او صمیمی شود؛ او غریبتر و غیرقابل پیشبینیتر از آن بود که دوست رازدار کسی باشد، آدمی بود که جلب توجه نمیکرد و در نتیجه نمیشد به او اعتماد کرد. در آن سن و سال، دوستی یا باید ماجرا و درام میآفرید یا آرامش خیال به همراه میآورد و او نمیتوانست هیچکدام از آنها را عرضه دارد و بعدها هم به عنوانی زنی جوان نمیتوانست هیچکدام از این ویژگیها را نشان دهد تا بتواند توجه مردی را به خود جلب کند.
با این همه آنچه زیچن به اتاق بیرونی آفتابگیر و روشن مارگارت میآورد، همان آرامش خیال بود و به پیرزن این احساس را میداد که مشغول آموزش خصوصی به زیچن است، هر چند زبانی که میآموختند نه زبان انگلیسی بلکه لاتین بود. اما ذهن مارگارت در آن ایام آشفته شده بود و زیچن که به طور مستقل روی کتاب «آموزش زبان ویلاک» کار میکرد، به پیرزن اجازه میداد که درسها را با خیال راحت با او تکرار کند: کشاورز، از آن کشاورز، به کشاورز، به دست کشاورز، ای کشاورز! چیز دیگری که تکرار میشد، خاطرات و یادآوریهای مارگارت از روستای دوران کودکیش بود، که در آن ایام حتمأ درک میکرد که دیگر امکان بازدید دوباره از آن وجود ندارد؛ راهی که به آن برکه مخفی میرفت؛ زوجی که در آن خانه روستایی با سقف قرمز زندگی میکردند و زن بچهای شش انگشتی میزایید. هر بهار شاهد دسته جدیدی از جوجهها بود که سر از تخم برمیآوردند و در حیاط شلوغ میکردند؛ در تابستان ابرهای پفی گاه ساعتها بیحرکت سر جای خود میماندند؛ هر ماه بارانهای فراوانی میبارید و چنین به نظر میآمد که باران خانه آنها را برای همیشه نمناک و سرد نگاه خواهد داشت.
جان بار اولی که زیچن را در پایان یک دیدار عصرانه با اتوموبیل خود به خانهاش برمیگرداند، از او تشکر کرد که میآید و با مارگارت معاشرت میکند و از زیچن به خاطر حواس پرتیهای مارگارت عذر خواست. او در فرصت دیگری به زیچن گفت که خانواده مارگارت همگی عضو نیروی دریایی بودهاند، گویی که این موضوع و این واقعیت که مارگارت چهارده زبان مختلف را یاد گرفته بود، به هم ربطی داشتند، به ویژه آنکه او همهٔ آنها را، جز لاتین و فرانسوی، در طول چند دهه پس از ازدواج و در آمریکا آموخته بود. مارگارت در روزهای تابستان سال آخر حیاتش، نشانههایی از به پایان خط رسیدن را نشان میداد و کلماتش حتی برای همسرش نامفهوم بودند. او یک روز و کاملأ غافلگیرانه، چاپ اول ترجمه لاتینی کتاب «وینی خوکه» را به عنوان هدیه به زیچن تقدیم میکند؛ مترجم آن کتاب هم درست مانند مارگارت و زیچن کسی بود که خانه و کاشانه را رها کرده و در سرزمینی غریب اقامت کرده بود، اما زیچن این واقعیت را مدتها بعد کشف کرده بود.
او همان روز در اتوموبیل به جان گفت که نه هرگز حتی اسم قصه «وینی خوکه» به گوشش نخورده بود. وقتی که بچه بود حتی یک کتاب قصه بچهها هم نداشت. زیچن شاید به خاطر غم باوقاری که در چشمان جان دید، موضوع صحبت را عوض کرد و از چیزهای دیگری برای او سخن گفت، از این حرف زد که وقتی نوجوان بود او را حرامزاده میخواندند، از این حرف زد که بچهاش را سقط کرده بود و همسرش او را دوست نداشت. جان که راننده محتاطی بود، در بقیه راه یک دست از روی فرمان برداشته و دست زیچن را گرفته بود. آیا او این کار جان را باید به چه تعبیر میکرد؟ آیا با این کار به مارگارت خیانت کرده بود؟ نه اینکه مارگارت از آن از زبان زیچن یا جان باخبر میشد، بلکه به این خاطر که زیچن بارها به یاد آن لحظه میافتاد، آن هم مدتها پس از آنکه مارگارت به خاک سپرده شده بود و جان هم به «سو سیتی» مهاجرت کرده بود تا به بچههایش نزدیکتر باشد و همانطور که در مراسم خاکسپاری مارگارت به زیچن گفته بود، در نهایت به یک آسایشگاه سالمندان منتقل شود.
هنری سالی یک بار، در ماه دسامبر، تد و زیچن را در رستورانی به نام «تیفین» که در روستای مجاور قرار داشت، میهمان میکرد. هیچکدام از آنان رستورانهای شهر دانشگاهی را، که صدای موسیقی آنها بیش از حد بلند بود و دانشجویان هم بیمهابا سروصدا میکردند، دوست نداشتند. اما این رستوران در یک جادهٔ روستایی قرار داشت و به ندرت پر میشد. مشتریانش سن و سالدارتر بودند؛ برخی از آنان، که کمحرفتر بودند، زمانی با هنری با هم بازی میکردند، بقیه هم معمولأ کم حرف و ساکت بودند. مسئول رستوران یک کشتیگیر قدیمی بود که در دوره دبیرستان قهرمان ایالت شده بود و دوست داشت سر به سر تد بگذارد. مشتریان دایمی آن رستوران همواره با زیچن با احترام برخورد میکردند، اما ظرف سالهای اخیر و آشنایی بیشتر با او، برخوردی صمیمانهتر و راحتتر در پیش گرفته بودند و گهگاه به سلامتی او مینوشیدند و او را «ملکه چهارپایان» میخواندند.
زیچن یک سال که سرش بیشتر از آنچه که باید گرم شده بود، به مسئول رستوران گفته بود که از آن «عروس پستیها»ست. البته چنین چیزی حقیقت نداشت، چون در ازدواج او هیچ معامله تجاری صورت نگرفته بود: زیچن و همسر سابقش پس از آنکه دو بار در یک چایخانه نزدیک سلمانی مادربزرگ با هم ملاقات کردند، قرار ازدواج گذاشتند. مرد او را به این خاطر برگزیده بود که فکر میکرد بزرگ شدن زیچن در چنین شرایط دشواری سبب خواهد شد که در آمریکا شریک مناسبی برای زندگی باشد و سختیها را تحمل آورد و زیچن هم فقط به خاطر به آمریکا آمدن به این وصلت رضایت داده بود.
زیچن از صرف شنیدن عبارت «عروس پستی» و اینکه میدید مسئول رستوران با این امر نه با بیتفاوتی و نه با هیچ علاقه خاصی توجه نشان میدهد، احساس خوشحالی میکرد.
مادر زیچن در تنها باری که آن دو همدیگر را ملاقات کرده بودند گفته بود، «من و پدرت هر کاری که از دستمان برمیآمد برایت انجام دادیم.» احتمالاً این تنها زمان سوای زمان وضع حمل بود که او، خودش و پدر زیچن را در یک جمله قرار میداد. زیچن نمیدانست که چرا مادرش به دیدار با او پیش از سفرش به آمریکا رضایت داده بود، اما در همان نگاه اول به مادرش، آن یکدندگی و سرسختی را که در مادربزرگش دیده و به آن عادت کرده بود، در مادر خود نیز میدید. مادرش در توضیح رفتار خود میگفت که والدین هم فقط تا حدی که از دستشان برمیآید میتوانند کاری کنند و وظیفه بچه هم هست که مسئول زندگی خودش باشد. مادرش چیزی در مورد پدر زیچن به او نگفته بود و فقط گفته بود که آن دو مدتهاست با هم هیچ تماسی ندارند؛ از شوهر و خانواده جدیدش نیز چیزی نمیگفت، ولی زیچن میدانست که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرده و دو فرزند هم دارد. زیچن همیشه این را میدانست که مادربزرگش از سر لجبازی با مادر زیچن او را پیش خود نگاه داشته بود، ولی اینکه مادرش صرفأ از سر لجبازی با پدر زیچن او را به دنیا آورده بود، در آن دیدار بر او ثابت شده بود.
هر سال و هنگام بازگشت از آن رستوران خارج شهر، زیچن در صندلی عقب مینشست و بیسروصدا اشک میریخت. هنری محتاطانه رانندگی میکرد و با هر دو دست فرمان را میگرفت و تد نیز در حالی که کنار هنری نشسته بود، همیشه با دانش حرفهای و تخصصی خود در مورد بازی آتی بسکتبال سخن میگفت. زیچن تقصیر گریه را به گردن الکل میانداخت، الکل و سرماخوردگی فراگیر زمستانی.
یک سال زمانی که تد از هنری خواسته بود تا اول او را برساند که به یک مسابقه کشتی برسد، زیچن به هنری گفته بود که او در تمام سالهای نوجوانی و جوانی نمیدانست که والدینش عاشق همدیگر بودهاند. او از شیشه جلوی اتوموبیل شاهد برخورد باران یخزده بر شیشه بود و وقتی که صدای برف پاککنها بلندتر از همیشه شده بود، گفته بود که پدر و مادرش به خاطر او بود که از هم جدا نشده بودند؛ آن دو یاد گرفته بودند که به خاطر او هم که شده، همدیگر را تحمل کنند. این امر تا آنجا که او میدانست حقیقت داشت – دلش میخواست میتوانست در مورد آن مرد جلوی «هتل فرندشیپ» یا آن موقع که جان دستش را گرفته بود با هنری حرف بزند، اما حس میکرد که این چیزها را بگوید در نظر هنری آدم متفاوتی به نظر خواهد رسید. وقتی به مقصد رسیدند، هنری دستی به شانههای زیچن زد و گفت که نگران نباشد و غصه نخورد، چون این تنها چیزی بود که میتوانست بگوید.
زیچن پیش خود فکر میکرد که شاید در «هایدرینجیا هاوس» با مالکان آنجا در مورد مادربزرگ و مادرش، دو زن زندگی او که عشق کورکورانهشان آنان را در کوران حوادث سرنوشت زنده نگاهداشته بود حرف بزند، اما حتی وقتی که فکرش را میکرد میدانست که این کار را نخواهد کرد. امکان نداشت که میتوانست خود را از قصههای دعواهای آن دو دور نگاه دارد و میدانست که در تمام قصهها باید دور نگاه داشته میشد – زندگییی که او برای خود ساخته بود زندگی مبتنی بر پرواز بود، زندگی دورریختن چیزهای غیراساسی و حتی اساسی، به کار بردن تکههای خاطرات دزدیده شده و پناه بردن به آخرین لحظات زندگی و حیات دیگران.
The Science of Flight by Yiyun Li
—
گفتوگو با نویسنده این داستان را در فیروزه بخوانید
گفتوگوی دیگری با نویسنده این داستان را در فیروزه بخوانید
۶ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۱:۴۶
سلام اینکه چه نکاتی کی و کجای داستان بیان بشه خیلی مهمه نری تو حاشیه
خب این داستان با این نکته اش منو در گیر کرد …